خاطره یک دست گل به آب دادن ...

ایام عید بود مدرسه ها تعطیل شده بود و برای تعطیلات عید به اسفاد آمده بودم... 
به همراه عمویم اسماعیل و سجاد غفاری و غفار میری چهار نفری گوسفندان را به کوه بردیم. نزدیک ظهر بود که گوسفندان را در تپه های خاکستری خسباندیم و مشغول تشله بازی در میدانی صاف پایین تپه ها شدیم ...
قرار بر این شد که هر ۱۰ دقیقه یک نفر از گوسفندان سرکشی کنیم چون دید نداشتیم باید به سر یکی از تپه ها میرفتیم و این کار را انجام میدادیم نوبت هر نفر میشد گمار خود را میرفت و باز میامد و بازی میکرد اما نوبت منکه شد رفتم دیدم گوسفندی نیست🏇🏇 .همینکه موضوع رو بچه ها گفتم بازی تعطیل شد و در جستجوی گوسفندان روانه شدیم...اما اثری از گوسفندان نبود... به علت سبزه های بهاری گوسفندان کش کرده بودن و به سرعت از ما دور شده بودن...چرخیدیم و گشتیم اما زمین دهان باز کرده بود و گوسفندان را بلعیده بود....ترس از پدر و بزرگترها بر همه ما غالب شده بود....نزدیکهای شب بود که دیگر عرصه را برخود تنگ دیدیم و به خانه هایمان با چشم گریان برگشتیم و موضوع را به بزرگترها گفتیم...تا اینکه عمو ابراهیم و عمورضا وعمو احمدم به همراه حاج میرزامحمد غفاری و حسینعلی پسرشان و ملا میرزامیر غفاری و ما بچه ها با چراغ بادی در پی گوسفندان شبانه راهی کوه شدیم..مسیرهایی که در طول روز رفته بودیم را گشتیم اما نتیجه ای حاصل نشد....گروه گروه شدیم و تا صبح جستجو کردیم.....کفش های جیری و خارهای بیرحم کوه امان ما را بریده بود با چشمان گریان به دنبال عموهایم مسیرهای سربالایی و سرپایینی را میدویدم ...شب سخت و طاقت فرسایی بود ...همه جای پاهام خار خورده بود...
تا اینکه بزرگترها ما را به خانه فرستادن تا جستجو را ادامه دهند...از ترس شب را تا صبح گریه کردیم...صبح که شد خبر اینکه چند تا از گوسفندان را گرگ خورده و تعدادی پیدا شدند را شنیدیم و خجالت داشتیم..تا اینکه بابابزرگم گفتن ایرادی ندارد اتفاقی که افتاده ولی نصیحتمان کردن.....
مدتها گذشت و ما فهمیدیم که گماری رفتن های همه ما سوری بوده و هرکس میرفته الکی میگفته گوسفندان هستن تا اینکه تشله بازی تعطیل نشود...
بهار سال ۷۴....یاد باد ان روزگاران یاد باد....یاد ان دوستان دیرین یاد باد...

مهدی محمدی اسفاد