اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

۲۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

مگس / سوسک / موش می کشیم 

بعد گربه / سگ / نجات می دیم 

اعتقاد و باورها همین قدر جذابه خخخ

عجب ا عجب 

  • محمدعلی خالقی

خدای من نمیدانم گاهی کجای دنیا گم ات میکنم

در هیاهوی بازار … در خستگی هنگام نماز ! در وسوسه های نفس ام… نمیدانم…. اما ، گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده به تماشای عروسکی مشغول است…! بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…!

به کودکی ام بنگر… هرچند خودم تو را گم میکنم اما ….تو پیدایم کن…..

  • محمدعلی خالقی

 

 

وقتی پا رو گذشته ی اندوهناکت می زاری 

تا کوه و دریا را بهونه کنی برای آرامش 

اما هیچی آرومت نمی کنه 

جز متری ۶/۵ 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

یه کارفرما داشتیم  سالهایی قبل از نظر ما آدم عجیبی بود 

با خودم می گفتم این چه اخلاقیه که تو داری 

نه شماره تلفن جواب می داد ونه یه لحظه خطش آزاد بود 

گاهی تلفنش در حال عبادت می خورد و گاهی مشترک مورد نظر در پای منقل کباب بود 

بسیار مهربان در اوج مهربانی خشن و زود جوش بود 

به جاش کمک می کرد و بجاش آب ازش نمی چکید 

درحق کارگر بدبخت کوتاهی می کرد و برای دوستان و سران دیس اعرابی می چید 

نه اهل سیاست بود و نه اهل ادب اما ادبیات خوبی داشت 

به زنگ ورزش ما رو تشویق می کرد و به زنگ زمان چرت می زد 

دلش برای کسی نمی سوخت و بجاش هوای بعضی ها رو داشت 

گاهی جوشم می گرفت از کاراش و تعصب می خوردم 

و گاهی از این بی اعتنا بودنها  نسبت به بعضی امور حرصم می گرفت 

این قضیه مال ۱۵ سال قبل بود 

اون زمان می گفتم بابا این چه اخلاقیه که تو داری 

اما حالا می گم  دمت گرم رفیق 

اون زمان من دربرابر آگاهیت پایین بودم و تو سر جاش بودی 

چون من هم آگاهی خودمو داشتم 

و هر کس در برابر آگاهی که داره از خودش منیت نشون می ده 

تجربه خوبی بود 

بهت تبریک می گم معلم خوبی بودی برام 

سرت سلامت

بعضی ها در حدحیات انسانی می مونن و بعضی ها از حیات حیوانی و حیات گیاهی فراتر می رن و به بعد های دیگر ارتقا پیدا می کنند 

چرا بعضی ها زود هنگام می میرند 

چرا بعضی ها ستاره می شن و بعضی ها درس عبرت 

چرا بعضی ها دوست ندارند حیات حیوانی را بپذیرند و درحیات انسانی باقی می مانن

نیچه از شدت خود آگاهی در رنج و عذاب بود و این اتفاقی ایست که برای همه نابهنگامان می افتد کسانی که برای زمان خودشان ساخته نشده اند و هم عصرانشان آنها را درک نمی کنند 

 

پروانه ای 

 

پشت صحنه ی ذهن درگیر متن پروانه ای 

خودم / آینه

 

چرا بعضی ها ستاره می شن بعضی ها ماه یا خورشید 

عزیزم می شه با کلمات بازی نکنی ......

خوب سوال خوبیه ؟؟؟؟

چرا ماه برای تشییع جنازه دنبال مثبت ستاره هاست 

و خورشید دنبال منفی بی  انتهاست / منظورت آدماست/  

سکوت.....چند ثانیه .... با خودم (سرشو تکون می ده )

باید یه چیزی بگی دیگه ...یاد بگیرن 

حتما باید مثل برنج اضافه کلمات رو بریزیم تو سطل آشغال...

یکی از بیرون بیاد بگه اگه خواستی بریزی سطل آشغال بده من بخورم 

سکوت ....

بزار هوشیار تر از عاقل تر بشیم 

خوب نه زیاد عرفانی صحبت می کنی با تلفیقی از حیوانی 

شاید به کسی بر بخوره 

بزار بخوره اونی که باید بفهمه می فهمه اونی که نمی فهمه به درک 

العاقلو اشاره ...

 الان بگو فرق خیار  با خالو چیه ...با خودممم 

آلان یه عده / این منظورش ما بود 

این تیکه اندآت /

نه دایی جان !!!! نه عمو جان  نه خالو با خودمم ؟؟؟ تعجب نکن 

با خودت درگیر نشو ،،،

تیتر این رسانه رو بخون چی نوشته 

از زبان حیوانات / گیاهان 

فهمیدی چی شد ؟؟؟؟

آره مفهموم. چی می گی 

حتما باید یه عده هشیار / مفهموم چی می گی / رو املا بگن واسه دانش آموزان 

آها (سر رو تکن می ده با خودش ) / نه متوجه شدم 

پس برو دیگه /

نه راستی یه لحظه واستا. بیا اینجا 

یواش  / درگوشی 

 

بگو سر خاکت شلوغ نکننننننن / گریه نکننننننن /مرده اذیت می شه 

یه ده بیست تا بشن بسههههههههه

سوم چهارم نگیرننننننننننننن

برو دیگه چرا واستادی / آها...برو دیگهههههههههه.....بلند 

 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

پناهی: میبخشید پدر جون ، راست میگن آدم وقتی پیر میشه دنیارو خاکستری میبینه ؟!
میشه لطف کنی شیشه رو بدی پایین ؟
مشکل بشریت ، تو ارتباطشه
همیشه یه چیزی ، بین اونا ، جدایی میندازه
سیاه و سفید
پیرمرد : چی سیاه و سفید ِ پسرم ؟
پناهی: زندگی ، همه چی
پیر مرد : خیلی هم رنگ داره ، مشکل بینایی داری ؟
پناهی: چرا آدما پیر میشن ؟ هنوز کلاس اول نرفته باید بپریم آخر پیری ! شما الان یه جورایی پیری خود منی .
پیرمرد : دنبال چی میگردی جوون ؟
پناهی : چشم به هم بزنیم ، باید بشینیم به انتظــار . کار دیگه ای ازمون بر میاد ؟ غم انگیزه نه ؟
پیرمرد : زیاد کتاب خوندی ؟
پناهی : چرا بشر انقدر سوال داره ؟ پس کی به جواب این سوالاتش میرسه ؟!!
پیرمرد : دستت چی شده ؟
پناهی : اینم خودش یه سوال بزرگه ! چرا ما شکستنی هستیم ؟ چرا ما رو بسته بندی شده نفرستادن ؟ که روش بنویسن با احتیاط حمل شود ، میشکند ، شکتنیست .
پیرمرد : اسم شما چیه ؟
پناهی : ملخ ، نوکر شما ملخ .

  • محمدعلی خالقی

فردی رو لایق مصاحبت دانستم 
با هم به جدال صحبت پرداختیم 
گفت نشونه ی خوبی دارم تو شکار 
 یه روز ۴۰ تا گنجشک با پلخمون زدم 

الانم باهات مسابقه می دم یه پلخمون تو درست کن یکی من ببین کدوم بهتره 
گفتم پشت خر در حال حرکت برات چغوک می زنم خندید 
گفت الان اسب دارم حوصله ندارم تنهام 
رهام حوصله شهر شلوغی و ازدحامو ندارم  
فهمیدم که آدم هوشیاریه در کنار عاقل بودن 
گفتم یک سوال ازت می پرسم اگه درست جواب بدی بهت نمره یک می دم 
گفت بپرس 
گفتم همین الان یک پلخمون می دم دستت  یکی هم دست خودم 
سه گزینه داری کدومو شکار می کنی 
اول طاووس 
دوم شاهین عربی 
سوم مرغابی 
بدون تعامل گفت هیش کدوم 
گفتم دستتو بیار بالا 
بزن قدش 
حسابی خندیدیم و انرژی گرفتیم 
بهش گفتم گاهی با پسرم می رم شکار 
می گه بابا این مرغ مینا رو اگه نزنی دیگه هیچی 
بهش می گم ایندفعه حتما می زنم 
نشونه می گیرم به سمتش یکم مکث می کنم و نشونه رو یکم یا به چپ یا به راست رها می کنم 
می گم این دفعه هم نشد بابایی 

می گه برو گم شو بابا بده خودم بزنم  خخخ

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

 

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

 

ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

 

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

 

هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه

 

من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنو

 

اینقدر سو سو می زنم شاید یه شب دیدی منو

 

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

 

هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت میکنه

 

هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

 

ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

 

جایی که من تنها شدم شب قبله گاه آخره

 

اینجا تو این قطب سکوت کابوس طولانی تره

 

 

این حرکت رو هرکی سه تا ۱۵ تایی رفت از پا سالمه 

یه پا بشین پاشو 

تقدیم به ورزشکاران 

 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای ، دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان ، غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی برآنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد ، آن جا بمیرد

کجا عاشقی کرد ، آن جا بمیرد

شب مرگ از بیم آن جا شتابد

کز مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی ، آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

تو دریای من بودی ، آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شب مرگ از بیم آن جا شتابد

کز مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی ، آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

تو دریای من بودی ، آغوش وا کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

  • محمدعلی خالقی

بیا تا آب یک رودخونه باشیم 

بیا تا گندم یک خوشه باشیم 

چه شبها اید دستها به گردن 

چه روزها اید بیگانه باشیم 

 

از ان بالا گل  خندانم آمد 

کمر باریک سفید دندانم آمد 

از ان گنج لبا ماچی به من داد 

بلا رفت و شفا بر جانم آمد 

 

نگارا عاشق زارم تو کردی 

درخت گل بودم خارم تو کردی 

درخت گل بودم سردار گلها

به خاک کوچه پامالم تو کردی 

یادگار دایی عزیزم ۳ مرداد ۴۰۴ 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

روزی هیتلر وقتی مسکو را آتیش زد 

سه تا از سردارای مهمشو /نیرو هوایی دریایی زمینی رو صدا می زنه می گه یه سوال می کنم جواب بدین 

این مسکو رو آتیش زدیم کجای کاره 

اولین سردارش گفت فکر کنم شروع کاره 

دست زد رو دوشش گفت آفرین سردار خوشحال شد  لبخند زد 

درجه شو کند گفت اینو بزارین سرباز صفر دیگه از این غلطا نکنه

دومی رو که سردار نیرو هوایی بود گفت نظر تو چیه این آتیش به نظرت کجای کار بود / سردار گفت این گفت شروع کار / من بگم  پایان کار فکر کنم خوب باشه / گفت قبله عالم به سلامت باد پایان کار / اینم دست زد رودوشش گفت آفرین سردار کیف کرد درجه شو کند گفت این به درد سفوری می خوره بفرستین بره شهرداری جارو بزنه 

سوم رو گفت تو بگو سومی که ترسیده بود گفت قبله عالم به سلامت ما غلط کردیم خودت یه دستوری بده من حرفی ندارم نمی خوام درجه مو  از دست بدم 

 

 

وقتی می گم هیتلر هوشمند بود /

 

 گفت این شروعی ایست برای آغاز 

شاعری می گه پایان هر نقطه پیروز گاه قشنگی ایست 

 

شاعری می گه در نهایت بی نهایت هم به پایان می رسد 

یوسف گم گشته روزی هم  به کنعان می رسد 

 

هی هیتلر 🤚🤚🤚🤚🤚🤚 خخخخخ

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی