اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

جشن سده

دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ق.ظ


جشن سده ازجمله جشن های سنتی ایرانیان بوده که درمیانه زمستان روزدهم بهمن که چهل روزاول زمستان یعنی چله بزرگ تمام وچله کوچک شروع شد، برگزارمی گردید. شیوه اجرای آن همانند چهارشنبه سوری بود. هریک ازخانواده ها مقداری هیزم تهیه وبرپشت بامها آتشی روشن کرده با پریدن ازروی آتش به سروروشادمانی می پرداختند. وچنین می خوانند.

آی سده، سده، سوز

آی صد روزبه غله

پنجه به نوروز

زنان بی شو،چله بدرشو

زنان شودار، به غم گرفتار

دخترون دخونه

بی شو ممونه

آی سده، سده، سوز

آی صد روز به غله 

پنجه به نوروز 



۰ نظر ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۷
محمدعلی خالقی

یاد مرحوم حاج محمد عظیمی

جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۷ ق.ظ

روحشان شاد 

۱ نظر ۲۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۳۷
محمدعلی خالقی

اهنگ افغانی دختر

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ب.ظ

  دختر دختری دختر 

     گل نیلوفری دختر  

    اون خال بر ابرویت  

    دل رو می بری  دختر  

    دل رو می بری دختر   

 

       دختر دختری دختر            

      گل نیلوفری دختر 

     با رقص تو زیبایت 

     گل ریزم پیش پایت 

     گل ریزم پیش پایت   

 

از روی تو گل شرمنده می شه 

 

ببوسم روی ماهت  سیر نمی شم

 

سر رات گل بچینم دسته دسته 

 

تو رو شادون ببینم پیر نمی شم

 

 

     دختر دختری دختر 

       گل نیلوفری دختر  

       با روی تو گل ماهت  

        گل پاشم رو موهایت 

         گل پاشم رو موهایت 

 

      شعر :خالقی 

 

 

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۸ ، ۲۲:۱۷
محمدعلی خالقی

حرف مردم در زندگی انسانها تاثیر گذار است

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۰ ب.ظ

 

در مجلسی به اتفاق جمعی از دوستان به مناظره  نشته بودیم که یکی از دوستان قرار بود در همان لحظه وارد شود . جهت خنده و مزاح به دوستان گفتم هم اکنون یکی از دوستانمان به جمعمان خواهد پیوست و همگی او را می شناسید . 

پیشنهادی دارم کمی با هم خنده کنیم . 

چطور است وقتی دوستمان وارد شد به او بگوییم چه شده است تو را . رنگ و روت پریده  مریضی مشکلی داری  

و خواهید دید که خودش را ببازد و به گفتهایمان باور شود . 

وقتی وارد شد هر کداممان حرفی به او گفتیم . یکی می گفت چهره ی  داغونی داری رنگ روت پریده فکر کنم مریض شدی  یک دکتر برو 

او اول که می گفت نه مریض نیستم بعد از چند دقیقه که گفتهایمان بر او مسر نشت . خود را در ایینه نگاهی بیانداخت و گفت راست می گید کمی رنگ و رویم پریده و بی روحم باید دکتر بروم . 

وقتی که خندهایمان را به مزاح دید دوباره زنده شد و روحی تازه گرفت 

انسانها نقش بزرگی در زندگی همدیگر دارند و می توانند هم جنبه مثبت داشته باشند  و هم جنبه منفی 

 اگر بخواهیم مسافرت  برویم بعضی انسانها زندگی و مسافرت ادم را خراب می کنند به هر دلیلی هوا گرم بود ما رفتیم قیمتها گرون بود جاده رو بسته بودن بچه هاتون مریض می شوند و این باعث منصرف کردن ما می شود  و همین طور از جنبه مثبت خیلی ها باعث تشویق و روحیه و نشاط انسانها می شوند که زندگی شیرین و جذاب می شود 

نتیجه ,,, 

زود نباید تصمیم گرفت 

هر حرف و سخنی را جدی نگیریم و زود عمل نباشیم 

بهتر ان است با انسانهای با تجربه و بدون بخل کینه مشورت کنیم 

مشکلات  و زندگی خصوصی خود را با هر کسی در میان نگذاریم . 

تا مطمئن نشده ایم باور نکنیم و زود عمل و زود تصمیم نباشیم 

قبل از این که پشیمان شویم بهتره که مطمئن باشیم 

 

 

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۵:۱۰
محمدعلی خالقی

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۲ ق.ظ

۲ نظر ۲۶ تیر ۹۸ ، ۰۰:۱۲
محمدعلی خالقی

گربه ی بد ذات

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۶ ب.ظ

گربه ای خبیث برای شکار هر روز تعدادی جوجه را می گرفت و انها را می خورد  و شکمی از عزا در می اورد او حتی به مرغ های بزرگ هم رحم  نمی کرد و با خباثت تمام انها را خفه و فرار می کرد . 

روزی صاحب مرغ ها از ترس گربه انها را در قفسی بزرگ می گذارد تا از شکار گربه در امان باشد. گربه تا چشم صاحب خانه را دور می بیند  خود را از شکافی کوچک وارد قفس می کند وتمام مرغها و جوجه ها را خفه می کند . 

سگی از دور دست  تمام ماجرا را شهود می باشد . او به گربه می گوید چرا انها را خفه می کنی و نمی خوری , تو می توانی یکی را را بگیری و بوخوری و به حق خودت قانع باشی نه اینکه تمام انها را خفه کنی و بکشی ,  گربه می گوید ,  بله حرفت کاملا درست است ولی این عمل در ذات من است و من در این عمل افریده شده ام و نمی توانم از شکارم بگذرم هر چند که سیر باشم . 


این حکایت می اموزد :

که ذات در هر انسان و حیوان نهفته است 

و به سختی می توان ذات  هر انسان و حیوان را تغییر داد . 

ودیگر می اموزد که انسان باید به حق خودش قانع باشد .

نگارش خالقی اسفاد 

 

۳ نظر ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۹:۰۶
محمدعلی خالقی

زخم دشنه

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۰۳ ب.ظ



فریاد را شکایته 

نهایت بی عاطفه 

    زقلب شعله می زند 

          زخنجری ز سینه ام

                      مرا که مرد زخمی ام 

                      مرا که خود مرده ام 

                                        تبر بزن به ریشه ام  

                                        خراب کن تو خانه ام


سکوت می کنم به تو        عذاب من جواب کن 

بسوز تو چراغ من              بگیر این تو جان من


مرا که مرد زخمی ام 

مرا که خود مرده ام 

                           تبر بزن به ریشه ام 

                            خراب کن تو خانه ام


امید ارزو کنم 

طلوع را نشان کنم 

به چرخ چرخ  سرنوشت 

به سوز  مرگ بی سرشت 

                                   شاعر خالقی اسفاد 

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۳
محمدعلی خالقی

مطالب اسفاد وطنم

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۱۲ ب.ظ

با سلام حضور سروران و بزرگان بازدید کننده ی این رسانه , امیدوارم مطالب مندرج در وب سایت اسفاد وطنم  , مورد علاقه و پسند شما قرار گرفته باشد . هرچند که فعالیت در فضای مجازی و تهیه مطالب کاری سخت و وقت گیر می باشد امیدوارم بتوانم ادامه دهنده این راه باشم .

کلیه مطالب تهیه شده در وب سایت اسفاد وطنم مطالبی برگرفته از واقعیت و اتفاقاتی از  پیشینه حقیر و در  رخداد حال می باشد . و مطالبی از زبان حیوانات و گیاهان  وداستانهایی خیالی , اشعار و  مطالبی با واقعیت اتفاق , اتفاقی که می تواند برای هر شخص در زندگی افتاده باشد و مورد تامل قرار گرفته باشد گاهی در زندگی انسانها اتفاق هایی چه خوب و چه بد انسان را  رهنمود  به خودارایی , خود اندیشی وخوبیت و بدیت انسانها راهنما می کند . که انسان به کارهایی که روزمره انجام می دهد به اشتباهات و خوبیات خود بیاندیشد .  یا اتفاقهایی که در خواب های انسان رخداد است و انسان انها را ارتباط به  اعمال خود می دارد . 

مطالب تهیه شده در سایت اسفاد وطنم مطالبی شیوا و جذاب در رابطه با موضوع واقعیت ی است که رخ داده و هیچ نوع کپی یا نسخه برداری از کتیبه و یا کسی نیست .

این مطالب برای من  جایی تامل الهی ایست

 خداوند اشتباهات و اعمال  بندگانش را به وسیله ی , بندگانش راهنمایی می کند . 

 امیدوارم همان طور که برای من  مهم و مورد اصلاح و تجربه بعضی اعمال واقع شده برای شما هم مهم باشد  و امیدوارم باعث  ذره ای  تامل  و تحرک در بینندگان و علاقه مندان شده باشم . 

دوست دارتان ,,محمد علی خالقی 



۱ نظر ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۶:۱۲
محمدعلی خالقی

به یاد مرحوم حاج حسین علی غفاری

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۶ ب.ظ

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۶
محمدعلی خالقی

به سلامتی تمام مادرهای دنیا

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ب.ظ

کودکی  جهت شکار از خانه بیرون می زند  او به باغ و بستان می شتابد و پرنده های زیادی را شکار می کند . 

. پرنده ای که در کنار لانه اش  به مراقبت جوجه هایش می پرداخت شکار چی را می بیند که به سمت لانه او  می اید . باخود می اندیشد که چه طور شکارچی را از لانه اش دور سازد . به پرواز می اید و در اسمان به رقص زیبایی می پردازد تا نظر شکارچی را به سویش جلب کند . شکارچی به سمت پرنده نشانه می گیرد و پرنده در لابلای درخت انبوهی حفظ جان می کند . شکارچی دوباره به سمت او نشانه می گیرد و پرنده لنگ لنگان سعی میکند خود را از درخت و لانه دور سازد و این حرکت را بارها بارها تکرار می کند . شکارچی به خیال پرنده زخمی به دنبالش راه می افتد . پرنده وقتی می بیند شکارچی از لانه دور شده است . ارامشی در او مطمءن می شود در اسمان به پرواز می اید و به سمت لانه اش  پرواز می کند

او این خطر پر فراز و نشیب  را متحمل می شود و ساعتها به گمراهی شکارچی می نشیند تا جان جوجه هایش را نجات دهد و حیاتی  دیگر را تجربه می کند شکارچی که از خستگی به تنگ امده بود از شکار او منصرف می شود و از فرط تشنگی و ماندگی  به استراحت می پردازد . 

وقتی پرنده به لانه می رود جوجهایش را می بیند  که به انتظار نشته اند و جیک جیک شادمانی  سر می دهند انها را در پر و بالش می گیرد و از شوق خوشحالی و شادمانی   اشک می ریزد .

……………………………………………………………………………

 

به سلامتی پرنده ی مادر ی که برای رهایی از ترس ساعتها در اسمان می رقصید تا نگه شکارچی را به سویش جلب کند . 

به سلامتی پرنده ای که رقص و پرواز را علامت ممنوع می دانست . 

به سلامتی پرنده ی مادری که برای نجات جان جوجهایش اشک می ریخت . 

به سلامتی تمام مادران دنیا که برای فرزندانشان مشقت و سختی کشیده اند 

 به سلامتی هرچه مادره , مادر حیوان , مادر پرنده , مادر انسان 

به سلامتی رفیق بی کلک مادر 

نگاشت :خالقی 


۰ نظر ۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۴:۴۶
محمدعلی خالقی

ماشین هیولا

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۶ ق.ظ

 خنده ای تازه کنیم 


 ترافیک و ازدحام جمعیت بدجور آزارم می داد . به اتفاق دوستانم در ترافیکی اشفته  کلافه شده بودم . که دوستم سوالی غیر منتظره از من جویا شد . 

می شه بگی چه ارزویی داری ؟ بله .. ارزو دارم ماشین سخت و ضد گلوله داشته باشم که از چهار طرف دارای شمشیر و نیزهایی تیز باشد که به تن ماشین ها فرو کنم  و ان قدر سنگین و لاستیک هایی بزرگ و قدرت مند داشته باشد که در همچنین ترافیکی تمام انها را له کنم و بکوبم و راهم را باز کنم و چنان سرعت داشته باشد که هیچ ماشین پلیسی نتواند من را بگیرد . 

انگاه بالگردی در بالای سرم مرا دنبال خواهد کرد و صدای ماشین پلیس ها و شلیک  تانک ها از هر کوچه و شهر به گوش خواهد رسید و اشفته بازاری را خواهی دید .

 می توانی تصورش را در ذهنت تجسم  کنی 

اندکی خاموش شد و هم چنان خنده ای بلند سر داد که هنوز صدای خنده هایش در گوشم می پیچد 


امروز از ان روزها سالها می گذرد و من گر چه به ارزویم نرسیده ام اما وقتی با دنیای جدید نرم افزارها و گوشیهای جدید ماشین بازی فکر  می کنم می توانم تصور دنیایی که ارزویم بود  را بکنم و انها را له کنم و راهم را ادامه دهم  و اروزیم را به حقیقت بکشم .


 امروز مرا یاد لحظه ها یی می اندازد تا یادی از دوستان و خاطره ها زنده شود 

به یاد دوستان و خاطرات گذشته 

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۶
محمدعلی خالقی

جوجه و کبوتر

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۱ ب.ظ


جوجه و کبوتری در کنار هم با خوبی و خوشی زندگانی می گذراندند .  اندک غذای باقی مانده صاحبش را می خوردند و در خیر و برکت خانه سهامی ناچیز داشتند . چند روز و ماهها می گذشت هم چنان  جوجه لاغر و نحیف می شد و بر عکس کبوتر چاق و تپل  و صاحبش از این موضوع سخت حزین بود 

بر ان شد تا چاره ای بیاندیشد . 

روزی از روزها که می خواست غذای انها را فراهم اورد از روزنه ای به انها چیره گشت تا به موضوع بپردازد . دید که کبوتر با جوجه بر سر غذا به جدال می پردازد و ان را از خوردن غذا باز می دارد و جوجه بیچاره نمی تواند از خود دفاعی انجام دهد . جوجه بیچاره که خود را ناتوان و ضعیف می بیند به شکایت کبوتر نزد خداوند می نشیند و هر ان گه که اب می نوشد سرش را به نشانه شکر و سپاس بالا می اورد و شکر خداوند می نماید و کبوتر خود خواه را نفرین می نماید  اما کبوتر مغرور و خودخواه روزها و ماه ها  به خوردن و خوابیدن ادامه می دهد  و از یاد خداوند غافل و ناتوان است تا وزنش زیاد می شود و دیگر توان راه رفتن و پرواز کردن را ندارد .

به اتفاق ,  دوستی به دیدنش می اید  همانکه  چشمش به کبوتر چاق و تپل می افتد ان را برای ابگوشتی مناسب و لذیذ می داند و سرش را از تن جدا می کند  

و ان می شود که ...

 هر ان کس که شکر خداوند کند و نعمت خداوند را پاس بدارد مانند جوجه سربلند و پیروز خواهد بود و ان کس که خودخواه و مغرور باشد مانند کبوتر سرش از تنش جدا خواهد شد . 

تدوین و نگاشت :محمد علی خالقی اسفاد 



۱ نظر ۱۴ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۱
محمدعلی خالقی

بادبادک و خورشید

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۳ ب.ظ


( کودکی به پدرش می گوید بابا نگاه کن بادبادکم میره پیش خورشید. )

روزی کودکی بادبادکش را به اسمانها نخ می داد و لذت بازی می برد . انقدر بادبادک بالا رفته بود که از چشم کودک گم شده بود . بادبادک در اوج اسمانها می رقصید و پایین دست و زمین را نگاه می کرد . از لابلای ابرها و بادها گذشت و گذشت تا به خورشید رسید . وقتی خورشید را تک و تنها دید گفت تو اینجا چه می کنی چقدر  زیبا و درخشان هستی , چگونه ان همه روشنایی را از خود منتشرمی کنی که جهان به این بزرگی را منور کرده ای 

با چه برق یا چه نیرویی روشن می شوی 

خورشید در جوابش می گوید تو برای درک من خیلی کوچک هستی و نمی توانی مفهوم روشنایی من را بفهمی  همان طور که بسیاری از مردم روی زمین به من نمی اندیشند و نمی توانند رازم را بفهمند . و واقعیت مرا درک کنند .اما همان قدر که اندکی به روشنایی من تصور کرده ای اگر زمینیان تفکر کنند به راز و قدرت من پی خواهند برد و قدرت جهان هستی را خواهند فهمید و مرا خواهی شناخت 

پس اگر به زمین بازگشتی پیام مرا به زمینیان برسان و بگو که خوشید چنین می گفت , اگر یک روز نباشم  در گمراهی و سیاهی خواهید بود و دیگر هیچ موجود زنده ای بر زمین نخواهد بود و همه خواهند مرد و انروز خواهید فهمید که من کیستم و از کجا امده ام . کودک نخ بادبادکش را جمع می کند تا بادبادکش را پیدا کند .همین که ان را می یابد می پرسد کجا بودی ؟بادبادک می گوید  رفته بودم پیش خورشید 


برگرفته از تفکر فرزندم  :عرفان خالقی 

تدوین و نگارش: محمد علی خالقی 



۱ نظر ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۳
محمدعلی خالقی

با لهجه فندختی بخوان بیست و پنج صدم هم غنیمته ,

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ب.ظ


روزی معلم دبیرستانمان اقای صالحی امتحان فیزیک گذاشته بود . کلاس درس مون  خیلی شلوغ بود جمعا نزدیک به سی نفر می رسید سال اول دبیرستان ابیزیها , فندختی ها اسفادیها ومیراباد مختلط بودند 

درس فیزیک و شیمی هم یکی از دروس بسیار سخت من بود چرا که با اشکال و فرمول هایی هندسی و دشوار همراه بود . امتحان برقرار شد . تقلب همیشه تو رگ و خونمان بود انقدر که دوست بسیار خوبم اقای اسماعیل عبدی ,,عیدی ,, به لقب اسماعیل تقلب شهرت بود . 

بعد از پایان امتحان اکثرا زیر ده گرفته بودیم 

من همیشه حساب و کتاب نمراتم را می کردم و اگر کم و زیاد بود شکایتم را اعلام می کردم ان روز من حساب کردم و یک هفتادو پنج صدم با احتسابی که کرده بودم   بیشتر می گرفتم یعنی گرفته بودم نه و هفتاد و پنج صدم تازه خوشحال بودم که این نمره رو گرفته بودم .

یکی از دوستان فندختی از امتحان سه گرفته بود . براش حساب کردم یک بیست و پنج صدم اضافه شد . گفت الان می رم به معلم می گم , گفتم داداش بیخیال شو بیست و پنج صدم چه دردی ازت  دوا می کنه  ارزشی نداره رو بزنی  . با چهره ای بسیار جد و اشفته و با لهجه شیرین خودش برداشت گفت : 

بیست و پنج صدم هم غنیمته !!!!!

ما رو باش خوشکم زده بود 

حسابی زدیم زیر خنده و این ضرب المثلی شد که امروزه بارها و بارها در جاهایی استعمال می کنم . 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۰
محمدعلی خالقی

پلاس کهنه اندیشه را دور باید انداخت

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۷ ب.ظ


میهمان حبیب خداست

میهمان نقش مهمی در رزق وروزی انسان  دارد 

در تنگناترین شرایط میهمان به برکت خانه می افزاید

...............................................   


مادری از دیار کهن که بر باورهای خویش اعتقاداتی این چنین بیان می دارد .

هنوز اهن چکشی اونگ شده روی درب چوبی را نکوبیده بودم که صدای مادر از دور دست می امد 

آمدم  امدم  . مادر , کیستی ؟

منم مادر اشنا , درب را باز کن  چقدر خلوص پاکی و مهربانی مادران قدیمی از چهره هایشان نمایان است  . سلام مادر ,  چهره ای شاد و بشاش انگار ساعتها به انتظار کسی نشته بود . 

تنهایی و انتظار , درد غریبی ایست و چه سخت است است  گاهی فرزندی که با جان ودل بزرگ می شود گوهر دیدار پدر و مادرش را از خودش سلب  می کند 

ویا در این امر کوتاهی می کند و انگه که غم نداشته ی ان را حسرت می خورد  که دیر می شود .

  بفرما بفرما بنشینید . هنوز ننشسته کتریش را به علامت ابراز علاقه و محبت بر روی چراغ نفتی اش  اتیش می کند . چه خبر مادر؟

دوستی همراهم بود ان را به مادر معرفی می کنم . مادر ,  خیلی خوش امدی میهمان حبیب خداست .خیلی خوشحال شدم . خوش امدی  

خوب  چه میکنی .هیچی امروز استکان چایی از دستم بر زمین افتاد و شکست به حاجی گفتم خیر است . امروز حتما میهمان داریم و این شد که شما امدی  میهمان رزق و روزی انسان را زیاد می کند میهمان به برکت خانه می افزاید . میهمان حبیب خداست.

همیشه عاشق این خلوص نیت و پاکی این مادران گل  هستم و ساعتها به  درد دل انها می نشینم چرا که عاشق انها هستم . 

وقتی دوستم زندگی ساده و بی الایش انها را  می بیند مقداری پول را به نشانه بروز محبت در زیر فرش می گذارد و گفت ناقابل است مادر جان  ان را از من بپذیرید . تشکر فرزندم  و این اتفاق بارها و بارها برایم تجربی پخته است که در تنگنا ترین شرایط میهمان می تواند نقش مهمی در  رزق و روزی انسان و برکت خانه داشته باشد . 

و چقدر با قیاس دنیای  حال متغییر 

چرا که پلاس کهنه اندیشه را دور باید انداخت فکرها را باید شست .

 افتخارمان  ان است که  گاهی همشهری خویش را در شهری قریب داشته باشیم اما جایی بس تاسف واندوه باعث شرم ساری ایست . تا می بیند  ماشین پشت سریش اشناست چنان گاز ماشین را می کوبد گویا گسی گازش گرفته , چرا باید این چنین باشد نمی دانم 

تدوین.و نگاشت :خالقی اسفاد 

۲ نظر ۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۴۷
محمدعلی خالقی

بهترین روز خدمت دیدار با پدرم بود

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۳ ب.ظ

هوایی نه چندان سرد  دلچسب و زیبا بعد از یک برف و بوران شدید و افتابی ملایم همراه بود که به ذوب شدن برف ها ی نشته شده  می پرداخت . انقدر برف بر دامنه و نوک کوهها نشسته بود و سفیدیش چشم انسان  را می زد که دل هر تپنده ای رو به بیرون از خانه و گشت و گذار  می کشاند.  کبوترهای چاهی به زیر سقف سالن خواب گاه پناه اورده بودند و  منتظر باقیمانده غذای اشپزخانه که هر روز در سطل اشغال کنار پادگان می ریختند به سو  نشسته بودند  ازدحام و خپلی انها به حدی بود که هیچ ترسی از انسان نداشتند . انقدر  که غذای پادگان به انها ساخته بود زیر پوستشان اب جمع شده بود و تپلی انها چشم هر شکارچی رو به چشمک می اورد . 

خدا از تقصیراتم بگذره من هم نه اینکه دستم به کمان همان پلخمو ,,بد نبود , اشفته بازارشان بد جوری کلافه ام کرده بود هر چند که شکار را من از ماهها قبل شروع کرده بودم و گاه گاهی شکمی از عزا در می اوردم .

ولی ان روز .......

 کمان را به سوی کفتری چاهی نشان کرده بودم تا  خواستم پرتاب کنم صدایی از پشت اسایشگاه به گوش رسید و بدو بدو قدم هایش  کبوتر خوش شانس را به پرواز و حیاتی دوباره در اورد . چه شانسی هر موقع کمان را نشان می کردم غیر ممکن بود کبوتری از دستم قسر در بره .

چه شده است رفیق ؟ بیا انظامات ملاقاتی داری 

سربازی که جانشین خودم بعد از پایان خدمت تعیین کرده بودم خوش حالی اش  را گاهی این چنین ابراز می نمود . باشه  حالا بگو کی هست ؟نمی دانم ! 

باشه برویم ببینیم کی تو این سرما اومده ملاقاتی 

ساعت اداری تمام شده بود نزدیک ساعت پنج بعداظهر بود وضعیت پوششم زیاد مناسب نبود و بند پوتینم بر روی زمین ,,کشال ,,کشیده می شد . داشتم می رفتم که یکی دیگه از بچه ها گفت بابات انتظامات منتطرته 

یه احساس عجیبی داشتم انقدر خوشحال بودم که از کفترهایی که شکار کرده بودم و تیر کمانم فراموش کرده بودم . با همان وضعیت خود را به انتظامات رساندم . ارشد انتظامات اومد جلو گفت برو که بابات اومده ملاقاتیت .  دمت گرم من دوسال اینجا خدمت کردم هیچ پدری را در ملاقات فرزندش ندیدم  حتما خیلی دوستت داره که این همه راه اومده به ملاقاتت 

دو عدد کنسرو ماهی در دستانش بود و گفت این ها رو هم بابات بهمون داده گفتم نوش جانتون بوخورید . 

وقتی نزدیک شدم اشک در چشمانم حلقه زد ولی خودم را نگه داشتم پدرم را بغل کردم . گفتم اینجا چه می کنید ؟ پدرم خنده ای کرد و گفت اینها چیه دستت مثل اینکه خیلی خوش می گذره خنده ام گرفت و گفتم چیکار کنم  بیکاریه . کیفش را باز کرد و چهار عدد کنسرو دوعدد کنسرو ماهی و دوعدد لوبیا را برایم در پلاستیکی گذاشت . گفتم نمی خوام بابا جون 

اینقدر که کنسرو ماهی خوردم حالم بد می شه اخه بچهای اشپزخانه ارادت خاصی بهمون دارن و برامون میارن خودت بوخور گفت نمی خوام اشکال نداره اگه نخواستی می دی به کسی 

ازش تشکر کردم و وقتی خداحافظی کردم بغض عجیب گلویم را می فشرد به خودم یه نگاه کردم دیدم واقعا خنده دار شدم یک دستم دوعدد کفتر چاهی و یک دستم پلخمو وضعیتم که ناقص و پوتین هام هم شل و ول

 احساس کردم پدرم از من خوشحال و خاطر جمع شد . چون با وضعیتی که در انتظامات و بچه های انتظامات داشتم فهمید که جام خوبه و بهم خوش می گذره  . اخه هر کی میومد انتظامات برای ورود و خروج باید به صف می ایستاد و بازرسی می شد .

پدرم خاطرات سربازی اش را گاهی برایم تعریف می کرد و خیلی خدمت سربازی اش را دوست می داشت . که اگه عمری باقی بود قسمتی از خدمتش را به نگارش در می اورم .

هر  چند که از نگهبانی و خورد و خوراک در امان بودم اما روزهایی تکراری و غربت ودوری پدر و مادر و فراق  وطن بد جوری عذابم می داد .

ان روز تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم  دیدار پدرم بود که غیر منتظره بود .

 برگشتم به اشپزخانه و جاتون خالی با بچه های اشپزخانه و بچه های دفتر منشی کنسروها رو با تعدادی کفتر پختیم و حسابی حال کردیم خیلی خوش گذشت . جاتون خالی 

دفتر منشی  اسفند ۱۳۸۴

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۶:۲۳
محمدعلی خالقی

اسفاد وطنم ( ابشار اسفاد )

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۸ ب.ظ

یاد تو هر جا که هستم با منه  


 


۱ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۸
محمدعلی خالقی

پنجشنبه ی دیگر یاد شهدای اسفاد

پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ

۱ نظر ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۶:۲۸
محمدعلی خالقی

مزار اشی از نظر مرحوم مظفر کریمی

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۳۲ ب.ظ

مزار (به معنی زیارتگاه) ریشه در اعتقادات دینی ما ایرانیان دارد که در ایران پیش از اسلام نیز به نامهای دیگری وجود داشته است. بجز حرم امامان معصوم علیهم السلام، که کعبه عشق و ارادت شیعیان است، مکان های دیگری نیز به عنوان مزار شناخته می شود که محل دفن امامزادگان و دیگر بزرگان دین است و یا ممکن است نشانه ای از آنان داشته باشد، مانند قدمگاه حضرت امام رضا (ع) در نیشابور که نشان حضور و استقرار ایشان در آن مکان است. در مجموع مزارها بهانه ای است برای عشق ورزیدن  و ابراز ارادت به بزرگان دین و راهنمایان انسان.


    اگر این جمله آخر را به عنوان فلسفه مزار بپذیریم، هر مکان یا نشانه ای که ما را به یاد خدا اندازد و بهانه ای شود که با او درد دل کنیم و فرمانهای او را به خود و دیگران یادآوری نماییم، می تواند مزار باشد.


     مزار آشی در اسفاد نیز از جمله این مزار هاست که محل دفن کسی نیست اما نشانه ای از قدرت خداوند است :


 در شیب تند قله ای که به نام همین مزار خوانده می شود، سنگی بزرگ و کروی شکل به تنه باریک یک درخت وحشی تکیه داده و در حالی که زیر پای آن خالی بوده و هر آن می توانسته است سقوط کند، سالهاست که همان جا قرار گرفته است.




 طی این سالهای طولانی، باران و برف تغییرات بسیاری در دامنه و قله این کوه و دیگر کوههای همجوار آن ایجاد کرده و زلزله های این دو دهه سنگ ها و صخره های زیادی را از بالای کوه به پایین پرت کرده است. به طوری که دهانه ابتدایی شاهرود و ادامه آن تا سنگابها و دره گلستو، کاملا با ۱۵ سال پیش متفاوت است، اما سنگ مزار همچنان بر جای خود ایستاده است.


    نمی خواهم این وضعیت سنگ مزار را به مقدسات ربط دهم و مردم اسفاد هم چنین اعتقادی ندارند. اما هر چه هست، این سنگ در گذشته های نه چندان دور، بهانه ای بود تا خانواده ها را از درون منزل به دامنه کوه بکشاند. آن روزها مسافرت رفتن و زیارت امام هشتم (ع) در مشهد به آسانی امروز نبود. رفتن به مزار شاسکوه هم از عهده هرکسی ساخته نبود. مزار آشی فرصت مناسبی را فراهم می کرد که برخی درد دل ها با خدا گفته شود. 


   در آنجا آش نذری می پختند، دعا می خواندند، از خدا حاجت می خواستند و به درختی که تکیه گاه سنگ است، تکه پارچه ای گره می زدند تا حاجت شان برآورده شود. البته امروز دیگر مزار آشی رونق گذشته را ندارد ... بدرود تا بعد.


اسفاد قدیم

۳ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۶:۳۲
محمدعلی خالقی

آبنبات چوبی

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۲ ب.ظ

علاقه زیادی بهش داشتم بخصوص که با طعم های متفاوتی همراه بود گاهی  سرد گاهی ترش گاهی شیرین  در هر صورت خیلی برایم خوشمزه بود .

همیشه داخل کنسول ماشینم چند تایی ذخیره داشتم فصل زمستان معمولا بیشتر می چسبید و حس خوبی داشت چرا که دقیقه ها طول می کشید تا تموم بشه 

معمولا هفته ای یکی دوبار با دوستان برنامه بیرون داشتیم  استخر پارک و یا دو میدانی پارک ملت 

بعد از یه خستگی سرسخت شنا یا دو میدانی خیلی حال می داد روزی طبق روال همیشه گی که در حال خوردن ابنبات چوبی بودم تحت تمسخر و ممانعت دوستانم قرار گرفتم .  انها می گفتن این چیه که تو می خوری مال بچه هاست  گفتم هیچ تا حالا شما خورده اید  ؟گفتند نه  گفتم  پس حق دخالت ندارید . رفتم چند تایی از تو ماشین اوردم و بهشون گفتم برای اولین بار و اخرین بار اگه اشکالی نداره بخورید . انها شروع کردن به خوردن ولی از چشاشون می خوندم که غرورشان حاظر نیست طعم خوشش را  قبول کند. و همین طور هم شد انها هیچ نگفتند من هم به خوردنم ادامه دادم و موضوع را عوض کردم . 

چند روزی نگذشته بود که پارک ملت با دوستان قرار داشتم  من از همه دیر تر رسیده بودم . شکلاتی با طعم نعنا  از داخل ماشین برداشتم و درب  ماشین را قفل کردم طبق معمول کنار دکه ی روزنامه فروشی قرار داشتیم  در حالی که داشتم شکلاتم را مک می زدم بچه ها را از پشت دکه می دیدم همین که نزدیک شدم دیدم انها هم چند شکلات خریده اند و همچنان دارن می خندند و لذت می برند  وقتی رسیدم گفتم این چیه دهنتون  همگی نگاهی به هم کردیم و حسابی زدیم زیر خنده  . گفتند فکر نمی کردیم اینقدر خوشمزه  باشد  دمت گرم . 

برگی از خاطراتم 


۰ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۵:۱۲
محمدعلی خالقی

۱ نظر ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۱:۱۱
محمدعلی خالقی

مگس ها را می شمردم

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۲۱ ق.ظ


    حکایت    

انبوهی از مگس های وحشی خری را به استقرار و زیست گاه خود در اورده بودند 
خر از هجوم و هیبت انها به تنگ آمده بود 
نافهم کاری از دستش بر نمی امد 
مگسها چنان نیش و دندان خود را تیز کرده بودند گویا در بهترین رستوران به جشن نشسته اند 
انسان به نظر حیوان و مگسها به سو نشسته بود 
و کودکی را به نصیحت موضوع می پرداخت 
می بینی چقدر بد بخت است ایا از این بدتر هم داریم 
این را اموزه گوشت بپندار تا درس زندگی بیاموختی 
کودک گفت می شود باری دیگر بیان کنی از ان سان که به سخن شدی  داشتم مگسهای  خر  را می شمردم 
خالقی اسفاد 



۰ نظر ۰۲ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۱
محمدعلی خالقی