اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

۹۲ مطلب با موضوع «گنجینه ی بهترین اشعار نو خالقی اسفاد» ثبت شده است

گفتم دو تا قزل بده 

تازه از تو آب در آورد گذاشت تو سبد 

داشتم ادویه بر می داشتم که با چوب زد تو سرش 

گفتم نزن داداش نزن ، چون بلندگفتم ترسید 

چرا می کشی ؟؟؟

بزار خودش بمیره 

گفت یرب طول می کشه

گفتم اشکال نداره 

منی که با سرعت ۱۰۰ تا تو اتوبان می رم پروانه میاد جلوم ترمز می گیرم ، چجوری تحمل کنم تو با چوب می زنی تو سر ماهی 

گفت به خدا شرمنده واسه همه همین جوری می کشیم 

گفتم نکن بابا نکن

گفت ببخشید نمی دونستم روح لطیفی داری 😔😔😔

  • محمدعلی خالقی

 

قبلا سعی می کردم تو هر شرایطی 

به دوربین لبخند بزنم 

 

جدیدا هر کار می کنم 

نمی شه ؟؟؟!!!

اینه ها هم دروغ گو شدن 

یا چینی 

 

یه روز با عمو رفتم عروسی 

شلوار کار پوشید 

گفتم این چیه دیگه پوشیدی 

گفت یک قدم حرکت بعدی تو نزار بفهمند 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

نشست تو ماشین 

گفت اشکال نداره سیگار روشن کنم 

گفتم دو تا روشن کن 

گفت تو که ورزش می کنی 

سیگار هم می کشی 

 

گفتم همه مون می دونیم که سیگار ضرر داره 

خیلی از بازیگرا و ورزشکارا رو دیدم که سیگار می کشن 

اما التیام  خیلی از درداست 

حال دلتو خوب کن حتی اگه قرار باشه به عقرب های 

کوهی اب بدی 

گفت این یعنی چی ؟؟

گفتم دنبالشو نگیر کاکو 🙂😔

نوافن 

  • محمدعلی خالقی

 

وقتی چراغ خانه ات

 

نوری برای همسایه ات باشه 

 

چیزی را بدست خواهی آورد 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

 

 دوست  ، بعضی از اینه ها آدمو قشنگ نشون می ده 

 

بعضیا هم بد ترکیب 

اینه دروغ نمی گه 

 

دوست ، اخه این اینه خیلی  زشت نشون می ده 

این جنسش ازشیشه است خخخ

خالقی عرفان 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

یک مشت خاک 

شاه و گدا نداره 

دستو خوب بر بزن 

چشمه باش نه مرداب

 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

 

رفتگر از غبار خیابان می نالید 
گلزار  از تگرگ 
گندمزار از باران تشنه بود 
شوره زار خسته 

مزرعه را آب برد 
و گاو تشنه ی حسن نه شیر داشت و نه پستون در پستوی طویله مرد

تیره گی درآتش 

خالقی عرفان 

 

 

  • محمدعلی خالقی

جاده لغزنده بود 
باران می بارید 


          گربه ای به ان طرف خیابان می دوئید


آدمک سوار نیسان بود 
عقل نمی دانست 
وجدان نمی دانست 
انسان نمی دانست 
خدا که می دانست 

تقدیر بی تقصیر نیست  ، 

خالقی عرفان 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی