اندیشه
اندیشه
شب حوصله می دارد وقتی که تو خوابی
بوی نفست را ماه است که می داند
قدرت به صدا نیست حرف است که می ماند
کین یا که محبت بر دل چنین ماند
بر هر قدمت روشن اندیشه که می راند
خود را نفریبانیم دانیم که می داند
شب را به سکوت اید وقت است خواب اید
شب رهگذر روشن اندیشه چه می داند
گرد است زمین راند خلقت به جهان آید
زاده هم موجودت عقل هم به سکوت اید
گندم به زمین مصبور نور شفقی ناگه
اّب و گذر و رویش جان است شکوه آید
قدرت که به پنهان نیست گر چشم نبود روشن
آن گه که شود بیدار شب هم به شکن اید
شعرم ز برای تو کم آرد و دشوار است
شکرانه به جای ارم هر دم که نفس اید
شاعر خالقی اسفاد (عرفان)