زندگی با طعم قهوه
زندگی
یه وقتایی زندگی برای هر کسی یه جوری رقم می خوره که خود آدم هم نمی دونه باید چیکار کنه
یا چجوریباهاش کنار بیاد
اون موقع است که اشک ناله آه فغان هم جواب گو نیست
اون موقع است که دلت هوس یه لیوان قهوه تلخ به رنگ سیاهی می کنی
و می ری یه لیوان درست می کنی و آروم آروم مزه می کنی و با هر قورتی که می خوری تلخی های زمانه رو هم مزه می کنی و بغض صدا تو هم خفه می کنی و گوشه ای تنها خلوت
و بعد دوباره از جات بلند میشی واز نو شروع مثل سال قبل که به راحتی و به همین دقیقه ها تمام شد و سال جاری رسید البته با یه عالمه پرونده تلمبار شده ذهنی منفی که خدا کنه شامل ما و شما نشه و یه دنیا خاموشی
اما از نوع شروع می کنی به ادامه دادن این راهی که اسمش زندگیه و پایانش دست خود آدم نیست شاید هم پایانش دقیقه ای آن طرف تر باشد که بی خبریم
ولی این یه رسمیه رسم روزگار رسمی که نقشه اش بی نگار شه
روزگاریست که می چرخد و می راند
ولی بطور نامشخص که اگه بخوام فکر کنیم و به عمق ماجرا بیندیشیم همین راهی رو که داریم می ریم رو هم گم می کنیم چون نمیتونیم بفهمیم که این همه عظمت و بزرگی چیست و چجوری به وجود اومده وووووو
پس همین بهتر که به خودمون بقبولونیم که هنوز انرژی داریم و می ریم جلو فقط نکته اینه از نوع درستش
و پاس خدایت همین
نمیدونم همین جوری اومد
خالقی