شعر زعفران شاعر پر آوازه مرتضی حسینی اسفاد
در صبح سرد
در صبح سرد شال و قبا کرده زعفران
دیدم نشاط و شور به پا کرده زعفران
چون رستخیز از دل خاک آمده برون
از خاک تیره باز دعا کرده زعفران
دارد بنفش می زند از دور این زمین
مرهم برای خاطر ما کرده زعفران
باید نشسته رفت به بالین هر گُلی
در قلب خویش خانه بنا کرده زعفران
این دُر قیمتی است که گویند طلای سرخ
آری ! به قعر خاک طلا کرده زعفران
هرسال می رویم به سر بخت این عزیز
ما را به قدر خویش رضا کرده زعفران
آن رشته های سرخ دلش را که دیده ای
با عطر و رنگ خویش چها کرده زعفران
با این همه مشقت و سختی به خانه رفت
سر پنجه ها ز بعد حنا کرده زعفران
جمع اند دور هم که بخندند غنچه ها
در قصه ای که قدر و بها کرده زعفران
پر می شود که بال و پر صاحبش شود
گرد و غبار خویش هوا کرده زعفران
در یک ردیف دسته شده سرخ و هم سفید
گویند رنج خانه دوا کرده زعفران
خشک می شود که چشم خریدار دل دهد
آن سال خُوش که روی به ما کرده زعفران
آن قدر پیش اهل محله گران بهاست
ما را به وقت خواب صدا کرده زعفران
فر آوری شود ز وجودش هزار چیز
رنگش حضور خود به غذا کرده زعفران
صد قصه داشتی و " شمیم" از تو ذره ای
پاییز ، حساب خویش جدا کرده زعفران
شاعر : مرتضی حسینی اسفاد(شمیم) - مدرس دانشگاه