خاطره ای از دفاع مقدس
باسلام
سال شصت وشش بود اگه اشتباه نکنم باتعدادی ازبچه های اسفاد عازم جبهه شدیم ازقبیل حاج اسد صادق حسن اقاشهریاری، بهزادعطایی، محمودغفاری وسیدحسین اسماعیلی رفتیم کردستان لشکرویژه شهدا مهاباد اونجاتقسیم شدیم من بیسیم چی بودم، بعدازچندروز بالاخره روز موعود فرارسید وباید اماده میشدیم برای عملیات بیت المقدس دو ، درمنطقه ی گرده رش وقله ی الاغلو وگامو،من به همرا ه فرماندهان برای تعیین محورعملیات دو روز زودتر رفتیم به منطقه ومستقرشدیم، ساعتی طول نکشید که چون سیگاری بودم هوس سیگارکردم ولی اونجا دیگر از سیگارخبری نبود اسلحه کلاش روبرداشتم وبدون توجه به فریادهای حاجی رستمی به سمت قله کوه حرکت کردم وایشون دادمیزد که منطقه پاکسازی نشده هنوزاحتمالا عراقیها باشن ولی من گوشم بدهکارنبود میخندیدم ومیرفتم تا رسیدم به سنگرای عراقی دیدم جنازه ها ومجروحاشون هنوز هستن رفتم داخل سنگر وشروع کردم به گشتن توی چمدونهاشون وبالاخره یک کیسه سیگار جمع کردم رفتم اونورتر. سنگرتدارکاتشون بود دیدم نامردا بهترین عسل ها رو دارن داخل پیت های پنج کیلویی تاجایی که تونستم اوردم ازقله قل دادم رفت پایین جایی که مستقربودیم، رفتم سنگرفرماندهیشون یک بیسیم پیشرفته هم پیدا کردم وکیسه ی سیگار رو انداختم پشتم برگشتم فردای اون روز بچه ها کم کم میرسیدن تااینکه همه نیروها اومدن من خیلی پز میدادم چون تنهاکسی بودم که سیگارداشتم تا روشن میکردم همه یورش میاوردن قسم میدادن به ماهم بده که درنهایت بهشون گفتم خیالتون راحت تا زمانیکه اینجایین سیگارتون بامن جیره بندی کردم براشون. تااینکه شب دیگه ساعت حدوددوازده شب دندان دردشدیدی گرفتم طاقت فرسا طوریکه سرم رو به درودیوارمیزدم واونجاهم هیچگونه دارویی نبود گفتن فقط بایدتحمل کنی فردا بری بیمارستان صحرایی حضرت فاطمه ولی کوصبح کلاش روبرداشتم وتنهایی زدم به کوه وکمررفتم تااینکه حدودساعت دوصدای کارکردن یک دستگاه گریدر روشنیدم اربیراهه رفتم بسمتش دیدم بچه های مهندسی داره استحکامات درست میکنن خطمقدم بود یک سنگراون پایینتر بود ویک صدایی میومد صدا خیلی برام اشنا بود رفتم به سمتش گفتم خدایا چقدراین صدا اشناست تااینکه نزدیک رسیدم درضمن یک شب بسیارسرد همراه بابرف وبوران بود دندان منهم بخاطرهمین سرما مثل توپی درحال باد کردن بود اویزون شده بود بالاخره رفتم جلو که بپرسم بیمارستان حضرت فاطمه کجاست یک برادری گفت تواینجاچکارمیکنی این جلو عراقیا هستن بیمارستان باید از اون جاده بری شبه پیدا نمیکنی گفتم چرا پیدا میکنم تا خواستم برگردم که برم یکدفعه دیدم یکنفر چفیه به سرش بسته وداره میگه برو اونجارودرست کن خاکهاروبریز اینور وازاین دستورا، این همون صدای اشنا بودوایشون کسی نبود جز سردارعزیز مون حاج اسماعیل نظرجانی که خداعمرباعزتی به ایشان عنایت کنه ومن همیشه گفتم وهمه جا که ایشون خیلی بیشتر ازاینی که هستن حقشونه، بعدازکلی احوالپرسی وسوال جواب خداحافظی کردیم ومن رفتم بیمارستان روپیدا کردم حالا باز دکتر میگه دندون رو نمیکشم عفونت داره خطرناکه گفتم انبرروبده خودم میکنم وبادادن لیدوکایین ومسکن منو راضی کرد که نکشم.چندتا قرص باهم خوردم ازلیدوکایین هم استفاده کردم ومثل اهو برگشتم جای اصلیمون ولی دیگه صبح شده بود
.یاد باد ان روزگاران یاد باد
فرامرز حسنی
سلام
ساده و زیبا بیان شده بود و جزئیات بدون کم و کاست آمده بود.