اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

بهترین روز خدمت دیدار با پدرم بود

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۳ ب.ظ

هوایی نه چندان سرد  دلچسب و زیبا بعد از یک برف و بوران شدید و افتابی ملایم همراه بود که به ذوب شدن برف ها ی نشته شده  می پرداخت . انقدر برف بر دامنه و نوک کوهها نشسته بود و سفیدیش چشم انسان  را می زد که دل هر تپنده ای رو به بیرون از خانه و گشت و گذار  می کشاند.  کبوترهای چاهی به زیر سقف سالن خواب گاه پناه اورده بودند و  منتظر باقیمانده غذای اشپزخانه که هر روز در سطل اشغال کنار پادگان می ریختند به سو  نشسته بودند  ازدحام و خپلی انها به حدی بود که هیچ ترسی از انسان نداشتند . انقدر  که غذای پادگان به انها ساخته بود زیر پوستشان اب جمع شده بود و تپلی انها چشم هر شکارچی رو به چشمک می اورد . 

خدا از تقصیراتم بگذره من هم نه اینکه دستم به کمان همان پلخمو ,,بد نبود , اشفته بازارشان بد جوری کلافه ام کرده بود هر چند که شکار را من از ماهها قبل شروع کرده بودم و گاه گاهی شکمی از عزا در می اوردم .

ولی ان روز .......

 کمان را به سوی کفتری چاهی نشان کرده بودم تا  خواستم پرتاب کنم صدایی از پشت اسایشگاه به گوش رسید و بدو بدو قدم هایش  کبوتر خوش شانس را به پرواز و حیاتی دوباره در اورد . چه شانسی هر موقع کمان را نشان می کردم غیر ممکن بود کبوتری از دستم قسر در بره .

چه شده است رفیق ؟ بیا انظامات ملاقاتی داری 

سربازی که جانشین خودم بعد از پایان خدمت تعیین کرده بودم خوش حالی اش  را گاهی این چنین ابراز می نمود . باشه  حالا بگو کی هست ؟نمی دانم ! 

باشه برویم ببینیم کی تو این سرما اومده ملاقاتی 

ساعت اداری تمام شده بود نزدیک ساعت پنج بعداظهر بود وضعیت پوششم زیاد مناسب نبود و بند پوتینم بر روی زمین ,,کشال ,,کشیده می شد . داشتم می رفتم که یکی دیگه از بچه ها گفت بابات انتظامات منتطرته 

یه احساس عجیبی داشتم انقدر خوشحال بودم که از کفترهایی که شکار کرده بودم و تیر کمانم فراموش کرده بودم . با همان وضعیت خود را به انتظامات رساندم . ارشد انتظامات اومد جلو گفت برو که بابات اومده ملاقاتیت .  دمت گرم من دوسال اینجا خدمت کردم هیچ پدری را در ملاقات فرزندش ندیدم  حتما خیلی دوستت داره که این همه راه اومده به ملاقاتت 

دو عدد کنسرو ماهی در دستانش بود و گفت این ها رو هم بابات بهمون داده گفتم نوش جانتون بوخورید . 

وقتی نزدیک شدم اشک در چشمانم حلقه زد ولی خودم را نگه داشتم پدرم را بغل کردم . گفتم اینجا چه می کنید ؟ پدرم خنده ای کرد و گفت اینها چیه دستت مثل اینکه خیلی خوش می گذره خنده ام گرفت و گفتم چیکار کنم  بیکاریه . کیفش را باز کرد و چهار عدد کنسرو دوعدد کنسرو ماهی و دوعدد لوبیا را برایم در پلاستیکی گذاشت . گفتم نمی خوام بابا جون 

اینقدر که کنسرو ماهی خوردم حالم بد می شه اخه بچهای اشپزخانه ارادت خاصی بهمون دارن و برامون میارن خودت بوخور گفت نمی خوام اشکال نداره اگه نخواستی می دی به کسی 

ازش تشکر کردم و وقتی خداحافظی کردم بغض عجیب گلویم را می فشرد به خودم یه نگاه کردم دیدم واقعا خنده دار شدم یک دستم دوعدد کفتر چاهی و یک دستم پلخمو وضعیتم که ناقص و پوتین هام هم شل و ول

 احساس کردم پدرم از من خوشحال و خاطر جمع شد . چون با وضعیتی که در انتظامات و بچه های انتظامات داشتم فهمید که جام خوبه و بهم خوش می گذره  . اخه هر کی میومد انتظامات برای ورود و خروج باید به صف می ایستاد و بازرسی می شد .

پدرم خاطرات سربازی اش را گاهی برایم تعریف می کرد و خیلی خدمت سربازی اش را دوست می داشت . که اگه عمری باقی بود قسمتی از خدمتش را به نگارش در می اورم .

هر  چند که از نگهبانی و خورد و خوراک در امان بودم اما روزهایی تکراری و غربت ودوری پدر و مادر و فراق  وطن بد جوری عذابم می داد .

ان روز تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم  دیدار پدرم بود که غیر منتظره بود .

 برگشتم به اشپزخانه و جاتون خالی با بچه های اشپزخانه و بچه های دفتر منشی کنسروها رو با تعدادی کفتر پختیم و حسابی حال کردیم خیلی خوش گذشت . جاتون خالی 

دفتر منشی  اسفند ۱۳۸۴

۹۸/۰۴/۱۰
محمدعلی خالقی

نظرات  (۱)

۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۴:۰۶ احمد محمدی
خیلی جالب بود. کجا خدمت کردید؟
پاسخ:
ممنون احمد اقای گل 
اب یک قزوین زاغه مهمات 
هر چند این رسانه نمی تواند مساءل شخصی و خصوصی مان را نگار باشد اما سعی خواهم کرد مساعلی دور از هویت و شخصیت فردی خویش را به نگاشت در اورم 
امیدوارم با اندیشه و چشمی روشن پذیرا باشید . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی