آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کرد به لستر گفت آرزو کن تا برآورده کنم. لستر با زرندگی آرزو کرد دو آرزوی دیگر داشته باشد بعد با هر کدام از ان دو آرزو آرزو کرد 3 آرزوی دیگر داشته باشد آرزوهایش شد 6 آرزو . با هر کدام از ان شش ارزو سه آرزوی دیگر خواست و از ان آرزویش برای داشتن آرزوی دیگر استفاده کرد تا وقتی که تعداد آرزوهایش به 5 میلیارد و 7 میلیون و 18 هزار و 34 آرزو ! بعد آرزوهایش را پهنکرد روی زمین و مشغول شد . کف می زد ، می رقصید جست و خیز می کرد آواز می خواند و با داشتن آرزوهایش بیشتر و بیشتر آرزو می کرد . دیگران می خندیدند و گریه می کردند و عشق می ورزیدند و محبت می کردند .
لستر وسط آرزوهایش نشست و آنها را روی هم ریخت تا مثل تپه ای از طلا شد .
بعد شمردن را آغاز کرد آنقدر شمرد تا پیر شد و آرزوهایش دور برش تلمبار شده بود . آرزوهایش را شمردند حتی یکی هم کم نشده بودهمه نو بودند و برق می زدند . بفرمائید آرزو ؟! چند تا بردارید
اما به یاد لستر که در دنیای سیبها و بوسه ها و کفش ها همه ی ارزوهیش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد باشید .