جمعه ها همیشه شاد نیستند
دلم براتون بگه واقعیتش اینه که چون تقریبا از دَه ،دوازده سالگی کمتر در شیرخند بودم ....
از انجام بعضی کارهایی که مخصوص روستا هست در حقیقت جیم بودیم ....
و همین امر باعث شده بود که نه بعضی از کارها را خوب بلد باشیم و یا هم اصلا به پست ما نمیخورد...
مثلا اگر هم یک پنج شنبه ،جمعه ای به دیدار والدین می اومدیم ...
تو راه همش خدا ،خدا میکردیم که نکنه
او دَری سَر شُو از ما بوُ ...
یا نکنه فردا گمار خَلومَو از ما بُو...
یا نکنه فردا پدر مار بِبَرن به هُوزُم...
از این قبیل نکنه ها زیاد بود ...
بیل زنی ،درو، پشت بو گل کردن
وخودتون میدون کارای روستا تمامی ندره
فصل زرشک هم که اوه اوه ....
خلاصه دوری از دِه حسابی تنبل و از زیر کار در رو بارمون آورده بود...
سرتون رو درد نیارم ...
همیشه این خدا خدا کردنها با ما یار نبود
غافل بویم از اینکه پدر هم امشب خدا خدا میکنه فردا بچه بیاد خوبه دست به احوال ما باشه ....
خلاصه خدای بزرگ گاهی یار پدر و گاهی هم یار پسر ...
بعد از ظهر پنجشنبه شد شال و کلاه کردیم مسیر زهان تا شیرخند را باید پیاده گَز میکردیم ...
خدا خدا کردنها بین راه شروع شد و گاهی هم نیم نگاهی به عقب که وسیله ای به دادمان خواهد رسید یا نه...
اصلا وسیله کجا بود ....
تا به ده میرسیدم شب شده بود ...
وارد خانه که میشدیم از رنگ و روی پدر و حال و احوال و برخودش میفهمیدیم که آیا به موقع آمدیم یا بی موقع، اگر چهره پدر بر افروخته و اخمها در هم بود که معلوم بود نباید می امدیم کی باز صبح شنبه تور بِبَره...
اگر هم که نه زیر چانه رو میگرفت و به جای دوماچ چهار تا ماچ میکرد و دستی هم به سرمان میکشید معلوم بود خدا ما را براش رسونده....
ما هم منتظر که پدر فردا چه خوابی برامون دیده...
احتمالا بهترین موقع گفتن کار فردا سر سفره بود ...
فردا هم باز گُمار خَلومو از مایَ...
هیچی سفره و خونه و چراغ گِر سوز و همه اهل خونه دور سرمون چرخید و چرخید تا نکته کاملا جا افتاد ....
اوف از صبح بلند شدن و رفتن به خَلومه....
راستش اصل ماجرا از کلّه سحر شروع شد که پدر با احتیاط و چهره حق به جانب و لحن مهربانانه صدایش رو نازک کرد و...
محمد ،محمد آقا ، وَخِز بابا ،وَخِز بابا صبح شده...
منم که تا دیر وقت تو حال و هوای کابوس فردا صبح بودم تازه خوابم برده بود ...
اما مثل اینکه سُمبَه پُر زور بود و باید به اینهمه مهربانی پدر سر تعظیم فرود می آوردم .
سر از زیر لحاف بیرون اوردم پدر درحال نماز بود ...
گفتیم چند دقیقه هم غنیمته یه چرتک بزنیم...
هنوز سر و زیر لحاف نکرده بودم که
الله و اکبر های نماز بلند و بلند تر شد
بله چاره ای نبود، بلند شدیم و برای تاخیر در رفتن، در وضو و نماز و...کمی مِس مِس میکردم
تا اینکه اینبار صدای پدر کلفت تر شد...
" اَ خو گَرد ظهر شُ "
با هزار سلام و صلوات اون روز راهی خَلومو شِدُم...
بیشتر دوستان هم میدونن برّه ،بِزغله چروندن چه مکافاتی دَرهَ...
بخصوص بزغاله های شیطون ،کنترلشون کار حضرت فیله...
هنوز ساعتی نگذشته بود که حَل بُر شُدُم...
خورشید کاملا بیرون زده بود و داغی آفتاب هم مزید بر علت شد...
کم کم گوشها رو تیز کردم برای بیار هُو ...
از اینجا به بعد دیگه نمیگم.چی به من گذشت..
فقط اون قسمت اصلی خاطره و ماجرا را بگم و درد سر کم کنم ...
همینطور که کم کم آفتاب نا مهربون میشد و نورش را از ما میگرفت و غروب میشد ...
کم کم از مهربانی پدر هم کاسته میشد تا اینکه تَشرو هیبت جایش را به بابا محمد جان داد...
دیگه وقتش رسید که باید کم کم راهی ده میشدیم من که دیگه نا نداشتم دوست داشتم هر چه زوتر این جمعه تموم بشه...
برای زودتر رسیدن نمیدونید چه هی هی راه انداخته بودم که با تشَر پدر اروم شدم تا که خَلومو به جاده رسیدن ...
بازهم دست به کار شدم وبرای زود تر رسیدن از هر وسیله ای استفاده میکردم تا خَلومو رَم کنن و تند تند راه بروند....
چوب رو زمین کشیدن و احتمالا قوطی یا حلبی رو جلو پا انداختن و .....
در همی بین از پا ها زیاد کمک میگرفتم و روی زمین میکشیدم تا حیوونیا رَم کنن...
. تو همین حالو هوای رم دادن خلومه بودم که دست سنگینی را پشت گردنم احساس کردم که شلاقی اومد ...
نمیدونم پدر مهربان ،صبرش تموم شد ...
کارش تموم شد ...
یا واقعا هم حق داشت ...
بله بند گردنی رو چنان نوش جون کردم که تا کمر خم شدم ، نزدیک بود با پوز بخورم زمین ..
با نیم نگاهی که معنی و مفهوم این بود ،
چرا میزنی...؟
فرمودند تا تو باشی دوباره موقع راه رفتن پاتو رو زمین بکشی خدا حفظشون کنه خیلی به تربیت ما اهمیت میدادن میگفتن یه مرد هیچوقت نباید موقع راه رفت پاهاشو رو زمین بکشه...
از وقتی که منم پدر شدم همیشه به راه رفتن بچه هام توجه ویژه دارم تا این نصحیت رو به بچه ها انتقال بدم اما هنوز که موفق نشدم .
پدر هم فکر نکنم منظورشون کهنه شدن کفشها بود...
خلاصه وقتی پدر دیدند هنوز زوده که برسیم ده...
رفتن جلوی خَلومه آهسته آهسته حرکت کردن تا باعث کند شدن حرکت حیوونا بشن منم که پشت سر از تلاش دست بر نمیداشتم اما مدیونید فکر کنید از اون زمان تا بحال من پاهامو رو زمین کشیده باشم ...
تو همین گیر و دار بودم که یک بره خیلی تنبل و نحیف و لاغر و مریض اعصابمو به هم ریخته بود و تقریبا دو سه متری از بقیه دنبال تر بود ...
اونقدر با دِل جَم راه میرفت که کفر منو در اورده بود ...
منم که هنوز پسِ گردنم درد میکرد...
خدا روز بد نیاره چوب رو بلند کردم
" اَ مین سَر حیونی "
خدا منو ببخشه....
باور میکنید یه زیقم از این برّه بلند نشد و یکی دو دور اَ دور خو چَرخی و پَخش زمین شد ...
انگار این چوب لامصب حکم کُلت صدا خفه کن رو داشت ...
هیچی بره رو زمین افتاد ..
من بدبخت هم که از ترس خُشکُم زد همه حواسم رو جمع کردم که پدر متوجه جریان نشوند ...
حالا چه کنم و چکارکنم ...
راهی نمنده بود بره مرد...
سریع لِنگ.بره رو گرفتم و انداختم پشت یه تپه کنار جاده ...
و نقشه کشی برای فردا که وقتی صاحب بره فهمید بره ش نیست چی جواب بدم .. باز فکر مِکردُم فردا که نیستم ....
دنیا رو سرم داشت میچرخید ...
و تقریبا هق هق گریه هم شروع شد اما تو دلُم جوری که بابا نفهمه...
هیچی دیگه دوست نداشتم زود تر برسم
با خودم میگفتم کاش تا صبح می موندیم ولی بره مَردُم کشته نمیشد ...
با حالت زار و غم و اندوه ...
تقریبا یه دویست متری دور شدیم ...
که یه هو یه صدایی توجه منو جلب کرد ...
بله صدای بع بع از پشت به گوشم خورد هوا هم که تاریک شده بود چیزی دیده نمیشد فقط فهمیدم که صدا ،صدای همون بره است ...باز با خودم گفتم بره که مرد شاید بره ای دیگه جا مونده ...
تو عمرم مژده از این بهتر به من نداده بودن یه چند متری به عقب برگشتم دیدم بله خانمی بدو بدو داره خودشو به ما میرسونه...
هیچی جاتون خالی بغلش کردم و سریع به خلومو رسوندم...
تا خود ده خدا رو شکر ،خدا رو شکر از زبونم نیوفتاد ....
به سلامتی خلومه رَ آغال کِردِم و به خیر و خوشی خور به خونه رسوندُم...
تا امروز هم این خاطره رو برای هیچکس تعریف نکردم ...
شما هم چون خیلی عزیزید تعریف کردم ....
از اون به بعد خیلی چیزا دست گیرم شد ..
هواسم به جمعه ها باشه...
پا هیچوقت رو زمین نکشم ...
دست زَد هم.رو هیچ موجود زنده ای دراز نکنم ...
محمد مهدی ایزدی شیرخند
پایان