خاطرات روح الله رجایی اسفاد
آقا اجازه، ببخشید!
روحالله رجایی: دبستان سالهای میانی دهه ۶۰، کلاس اول بودم. ما در مرکز شهر زندگی میکردیم- در یک خانه مستأجری- و مدرسهای که میرفتم هم همان حوالی بود.

2ماهی از شروع مدرسهها نمیگذشت که صاحبخانه شدیم. بابا معلم بود و در یک قرعهکشی برای واگذاری اقساطی خانه انتخاب شد. خبر برای خانواده خوب و البته برای من بد.
«شهرک فرهنگیان» را در حاشیه شهر ساخته بودند و ما مجبور بودیم از مرکز شهر برویم. شوق زندگی در آپارتمانی نیمهکاره که نشانی از بداخلاقیهای صاحبخانه نداشته باشد، آنقدر زیاد بود که بابا برای اسبابکشی تا پایان سال تحصیلی صبر نکند. این یعنی من باید از مدرسه «شهید باهنر» که دوستش داشتم خداحافظی کنم.
روزی که بابا برای انجام کارهای انتقالی به مدرسه آمد اما اتفاق خوبی افتاد. آقای اخباری معلم کلاس اول ما هم در همان شهرک فرهنگیان صاحب خانه شده بود. گفت که نمیتواند مدرسهاش را عوض کند و باید هر روز مسیر طولانی حاشیه تا مرکز شهر را بیاید و برود. گفت که حاضر است هر روز من را از خانه به مدرسه بیاورد و برگرداند.
گفت که تغییر مدرسه برای من خوب نیست. این شد که معلم کلاس اول من هر روز صبح با ژیانش میآمد در خانهمان، سوارم میکرد و میبرد تا مدرسه. ظهرها هم باهم برمیگشتیم. چندماه رفتن و آمدن آن مسیر با آقای اخباری خودش برای من یک مدرسه بود. در ماشین هم درس میداد که البته درس زندگی بود. بچههای کلاس، به رفاقت من و آقای اخباری حسودی میکردند و من لذت این رفاقت را میبردم. آقای اخباری، هر کجا هستی، من هنوز فراموشت نکردهام؛ مرد مهربان کودکیهایم...
راهنمایی
آن وقتها اینجوری بود، (دستکم در مدرسه ما در مشهد اینجور بود) که بچهها را تنبیه میکردند. لای «دفترنمره» هر معلم خودکار بود و البته خطکش. خودکار برای نوشتن و خطکش برای تنبیه. وقتی خطا پررنگ و بزرگ بود، باید تنبیه میشدیم؛ بسته به ابعاد اشتباه، از یک تا 20ضربه و حتی بیشتر. من هرگز تنبیه نشده بودم اما یک روز آقای «قرایی» که معلم عربی بود وقتی وارد کلاس شد، بیمقدمه گفت: «رجایی بیا بیرون» جلوی 35دانشآموز به من گفت: «دستات را بیار جلو» اجازه نداد بپرسم چرا و با خطکش بزرگش 10ضربه محکم زد.
دستهایم سرخ و چشمهایم خیس شد. جلوی گریهام را نگرفتم. توان تحمل ضربهها را داشتم اما گریه کردم چون نمیدانستم چرا تنبیه میشوم. تنبیه آقای قرایی که تمام شد، گفت: «بشین، دوباره از این کارها نکنی» و هرگز نگفت چه کاری. تمام روز را گریه کردم. از ترس اینکه چه کار بدی کردهام، حتی به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد با ترس به مدرسه رفتم.
توی صف بودیم. وسط مراسم «صبحگاه» آقای قرایی آمد و کنار ناظم ایستاد. بلندگو را گرفت و گفت: «رجایی، دانشآموز کلاس دوم ب، بیا بیرون» خطکشاش را هم آورده بود. داشتم سکته میکردم. میخواست این بار من را جلوی 400دانشآموز مدرسه تنبیه کند؟ نفهمیدم چطور رفتم بالای جایگاه. بلندگو را گرفت و گفت: «من دیروز اشتباه کردم. دانشآموز دیگری باید تنبیه میشد. عصبانی بودم و به اشتباه رجایی را تنبیه کردم.
حالا به او دستور میدهم جلوی همه شما، با خطکش من را بزند». خطکش را داد دست من و دستش را جلو آورد. مدرسه انگار که مرده بود، کسی نفس نمیکشید. چکار باید میکردم؟ زدم زیر گریه، آقای ناظم هم گریه کرد. آقای قرایی جلوی 400دانشآموز دست من را بوسید. همان روز یک جامدادی به من هدیه داد؛ از آنهایی که درشان آهنربایی بود. هنوز هم دارمش و هنوز هم خاطرهاش در خاطرم هست.
دبیرستان
تهران، بلوار ابوذر، پل دوم، دبیرستان دهخدا. سال اول اتفاقی کنار دانشآموزی نشستم که از «بچههای شر» مدرسه بود. باایمان رفاقت کردم و رفاقت هم تأثیرش را میگذاشت. یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد و گفت: «رجایی، گفتم جایت را عوض کنند، از فردا کنار ایمان نباید بنشینی و رفاقت هم نباید داشته باشی.» بعد هم نصیحتم کرد، مثل یک رفیق. آقای «محمدرضا آقا» که در مدرسه «آقای طاهری» صدایش میکردند را در منطقه 14آموزش و پرورش همه میشناسند. هنوز هم چند وقت یکبار تلفن میکنم و احوالش را میپرسم. وقتی هم فرصت دیدنش دست بدهد، دستش را میبوسم و هرگز یادم نمیرود حساسیت او به «پرورش» من چقدر در زندگیام تأثیر داشته است.
دانشگاه
دکتر اسدی به ما «تحلیل محتوا» درس داد اما مثل همه معلمهای دیگرم فقط یک معلم معمولی نبود. بماند که وقتی پایاننامه مینوشتم، با آنکه نه استاد راهنما بود و نه استاد مشاور، فقط چون رفیقم بود چند شب در منزلش میزبانم بود تا راهنماییام کند. نمیدانم از کجا فهمیده بود میخواهم خانه بخرم. مقداری پول را در بستهای برای من فرستاد و روی بسته نوشت: «از طرف یک رفیق، برای یک رفیق».