قاتل تخم مرغ
داستان
کودکی هفت و هشت ساله بودم که شیطنت کودکی ام گل کرده بود . مادرم گفت برو مرغا رو از اغول شان بیرون کن و ببین چند دانه تخم گذاشتند اگه پنج تا بود سه تا را برای همسایه مان ببر و دوتاش را بذار یخچال
چه زمانی بود صفا و صمیمیت و مهربانی برای همه بود دلها پاک بود . از همسایه بغلی نان قرض می گرفتیم تخم مرغ می دادیم . اش می دادیم و غیر ممکن بود کاسه ای که از خانه همسایه برمی گشت خالی باشد .
رفتم و مرغا رو بیرون کردم دیدم چهار دانه تخم گذاشتند . سه تاشو برداشتم و بدو بدو پا لخت خودمو به درب خانه همسایه رساندم . درب و محکم زدم و تخم مرغ ها رو روی زمین کنار درب گذاشتم و پشت دیوار قایم شدم . تا عکس و العمل همسایه رو ببینم . با خودم فکر می کردم وقتی دربو باز کنن می گن این تخم مرغا این جا چیکار می کنه و من کلی کیف خواهم کرد . از پشت دیوار داشتم نگاه می کردم که درب باز شد و همسایه یه نگاه به این ور و اون ور کرد کسی رو ندید پاشو گذاشت بیرون که افتاد روی تخم مرغا و همشون شکست و من کلی ناراحت شدم و حتی خودمو نشون ندادم و گریه کنان و خجل به خانه باز گشتم . وقتی داستانو واسه مادرم تعریف کردم . مادرم گفت اشکالی نداره فردا دوباره می بری و من از خجالتی که داشتم نتونسنم فرداش هم ببرم .
بله این بود داستان شیرین کودکی روستایی که
همیشه واسه شمردن تخم مرغا لحظه شماری می کردم
و همیشه برداشتن اون شکلاتی که ته کاسه ی برگشتی بود برایم شیرین بود
و چه زیبا بود خط زیبایی یا علی روی کاسه اش همسایه
که چه زود دیر می شود . یادش بخیر
ناگفته نماند حتما با خودتون می گین این تصویر چه ربطی به این موضوع داره
یکی از دوستان تصویر فوق قاتل تخم مرغای من بود .
عنوان جالبی برای داستان گذاشتید . چهره قاتل رو باید شطرنجی می کردید