جنگل شمال
قصیده ای جنگل شمال
ای جنگل شمال
اندوه دیر سال مرا با خودت ببر قحطی و خشکسال مرا با خودت ببر
وقتی که اشک باغ نگاه مرا بسوخت این خنده های کال مرا با خودت ببر
اکنون، که روزگار برایم قفس شده در آسمان تو بال مرا با خودت ببر
دیدی تمام ذوق مرا باد می برد باران تو حس و حال مرا با خودت ببر
وقتی غروب عزم سفرکرده ای فقط دستخط روی شال مرا با خودت ببر
رفتی دگر نیامدی از بخت نحس من! آن خرمن خیال مرا با خودت ببر
گویا غزل برای تو کم استعاره بود آن کوه و آن غزال مرا با خودت ببر
تا کی جواب روی دلم نعره می کشد ؟ با پاسخی سئوال مرا با خودت ببر
آمد خزان که باغ بمیرد در این فراق با خنده ای ، زوال مرا با خودت ببر
گل می دهد شکوفه من سال های بعد امروز هم مجال مرا با خودت ببر
وقتی که آب گِل شده باید حذر نمود آن چشمه زُلال مرا با خودت ببر
من ماندم و شکوه تو ای معبد خیال اُسطوره ، قیل و قال مرا با خودت ببر
دیدم اذان به سوی جنان می برد مرا گلدسته و بلال مرا با خودت ببر
دارد «شمیم» یاد در کوله بار خود ای جنگل شمال، مرا با خودت ببر
شاعر : مرتضی حسینی اسفاد 16/2/93- تهران