داس بی دسته ی ما شعر خالقی عرفان
داس بی دسته ما
روزها و سالهایی
علف هرزه ان باغچه را می چیند
پدری پیر کمری تا خورده دستهایش چه زمخت
داس بی دسته ما گنج گرانی ایست
که به دست پدری پیر به زمین می کوبد
هرزه را می جوید , می شوید
باغچه را اباد است .
و درختانی که در ان سر به فلک اراسته
پدری پیر اما ...
عمر را باقی نیست
گوشه ای بنشسته
مالکانی هر سو چشم شوریده ای بنگارند
و در ان باغچه ابادی به جدال پردازند
پدر !!؟
فرزندان پسرانم
من اگر می دانستم که ز ان موهبت و عشق جدال بر می خواست
هیچ بر هرزه ی ان باغچه ی ابادی داس بی دسته خود را , نمی کوبیدم
هرزه را اتش سرخی ایست که در هر مزرع
تخم ان افشاند
باغ را فتنه ای از مور و ملخ انگیزد
من نمی دانستم فتنه از عشق به پاست
داس بی دسته ما .....
شاعر:خالقی (عرفان) پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۸
اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir
این شعر مفهوم عجیبی داره
ما آدما کجا رو می خوام بگیریم خدا می داند .
عشق نفرت چشم زخم غم شادی تنهایی فقر بردگی افسردگی
چه روزایی که میاد و می ره قدر همدیگر بدونید و از زندگی لذت ببرید
حسرت خوردن یک نوشیدنی ولخرجی نیست
درست مصرف کردن یعنی سلامتی
یک متر جا آرامگاه ابدی رو از یاد نبر اونجا هیچی زرق و برقی رو نمی تونی خرج کنی
اینجا خرج کن همین الان
نوشتن یک وصیت واجبه شاید تجدید شدی ؟؟؟