چوب خدا صدا نداره
يكشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۳ ق.ظ
یه داستان شنیدم مخم سوت کشید
خلاصه مطلب
اقا دامادشو بعلت مشکلات خانوادگی می کشه
و تو چاله ی خونش دفن می کنه
سی سال از این ماجرا میگذره اب ازاب تکون نمی خوره
اقا هر شب عذاب وجدان می گیره
تا حالا به کلمه عذاب وجدان فکرکردی َ، شاید جزی فکر کردی یا به زبان گفتی ولی تو موقعیت و تجربه اش قرار گرفتی ؟!
اونم سی سال ، اقا هر شب خواب می بینه ، عذاب داره ، درد می کشه
تو سن ۶۰ سالگی می ره پاسگاه خودشو معرفی می کنه
می گه سی سال قبل دامادمو کشتم هیچکی خبرنداره تو باغچه ی خونم دفنه برین درش بیارین
که این عذابه پدر منو در اورده
بله اینه غذاب وجدان با دست خودت بری خودتو معرفی کنی زمین گرده رفیق ، تاس می چرخه همیشه جفتشیش نمیاد .صبر خدا زیاده
مواظب حرفاتو کارات باش
داستان واقعی
۰۲/۰۷/۰۲
مرسی