حکایت شاعر غلام حیدر کریمی
روزی از روزهای خوب بهار
کرد ملا به خانه ای دیدار
گفت همسایه را که ای جانا
دیگ خود قرض میدهی برما
دیگ بگرفت او ز ،همسایه
برد ،بنهاد روی دیگ پایه
حاجتی داشت که او روا بنمود
درد ، درمان و هم دوا بنمود
دیگ را داده ،با یکی دیگچه
زعم او کرده ، دیگ او بچه
چند روزی زِ ماجرا بگذشت
باز ملا به خانه اش برگشت
بهر حاجت دوباره دیگ گرفت
بهر همسایه کار بود شگفت
دیگ اورد داد پس بر او
رفت تا خانه را کند جارو
دیگ همسایه دید بس که بزرگ
بوده این راز بهر ملا گُنگ
خدعه بنمود بهر سود زیاد
دیگ با دیگچه آمد اندر یاد
چون طمع کرده بود همسایه
دیگچه با دیگ می برد خانه
روزها هفته ها گذشت وگذشت
چون که ملا به خانه برمیگشت
پرس وجو کرد زدیگ همسایه
نه خبر بود ز دیگ ونه پایه
گفت ملا که مرده دیگ شما
پایه باخویش برده دیگ شما
با تعجب بگفت همسایه
کی بمیرند دیگ و دیگ پایه
دیگ با دیگچه چون که دادم پس
گفته ام دیگ بچه کرد ز، عبس
گر تواند که دیگ بچه کند
میتوان ترک این سراچه کند
چون که در نفع کار خوش باشی
بر ضرر بایدت خَمُش باشی
غلامحیدر کریمی دیماه ۴۰۲