خاطرات خدمت ، هاچ بک
یه خاطره بگم ازخدمت
خدمت خیلی دلگیره
زمان ما هرسه ماه م رفتیم مرخصی
یهروز که داشتم می رفتم مرخصی با خودم گفتم چی می شد الان یک سوای بیاد منو تا خود آزادی سوا کنه اونم مجانی
تو گیر داد بودم یک هاچ بک اومد واستاد
سه نفر گردن چماق و لات تو ماشین بودن رفتم که سوار شم دل دل می کردم سوارشدم . دل به دریا
یکی از عقب پیاده شد من بین دو نفر سوار شدم ، گفتم حتما دوست داره کناره پنجره باشه ، آقا تا خود آزادی سیستم تا ته باز اینا زیک نزدن
من ترسیده بودم تو دلم دعا می خوندم
باور کن یک ساعت اگه اینا یک کلمه حرف زدن ، خلاصه دستا پر خال کوبی عقاب و عقرب و زهر مار همه با آستین کوتاه قلدر و چماق
آقا با هزار بد بختی و دعا رسیدیم آزادی پیاده شدم کیفمو آوردم بیرون که بهش پول بدم ، با لاتی لحجه تهرانی گفت برو دادش ، برو خوش باش
یه طرف ترس یه طرف خوشحال که پول نگرفت ، می خوام بگم مرام و معرفتی که سوته دلان و لات ها دارن هیشکی نداره
از اون روز من هرموقع مسافر سرباز می بینم سوارش می کنم براش این داستانو تعریف می کنم ، بعدقسمت آخر رو وامیستم تا پولشو در بیاره بعد بگم ...
.
۲۲ سال قبل اون از من پول نگرفت من هم ازت نمی گیرم تا تو ذهنت مهر محبت کاشته شه