سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۲۴ ب.ظ
داستان راستان
ابیز داشتم زعفرون می خریدم
آقای عباسی ابیز
منو تو مغازه دیدن
تا منو دیدن روشو بر گردوندن
که یعنی همدیگرو نمی شناسیم
گفتم سلام عرض شد آقای عباسی
گفتن بهبه آقای خالقی
اینجا چیکار می کنی
گفتم از بس که شلاق خوردم کف دستام درد می کنه
اومدم یکم زعفرون بخرم
می گن واسه درد خوبه
خندیدن و خندیدیم
گفتن مگه شغالا هم زعفرون می خورن
موندم چی بگم
گفتم باشه ؟؟؟؟
به یکی از دوستان گفتم
گفت زعفران طعام سیخلان است
- ۰۳/۰۳/۲۹