اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

۳۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۱ نظر
  • ۲۲ دی ۰۲ ، ۲۲:۱۲
  • ۱۰۷ نمایش
  • محمدعلی خالقی

ستان 

کودکی هفت و هشت ساله بودم که شیطنت کودکی ام  گل کرده بود .  مادرم گفت برو مرغا رو از اغول شان بیرون کن  و ببین چند دانه تخم گذاشتند اگه پنج تا بود سه تا را برای همسایه مان ببر و دوتاش را بذار یخچال

 چه زمانی بود صفا و صمیمیت و مهربانی برای همه بود دلها پاک بود . از همسایه بغلی  نان قرض می گرفتیم تخم مرغ می دادیم .  اش می دادیم و غیر ممکن بود کاسه ای که از خانه همسایه برمی گشت خالی باشد . 

رفتم و مرغا رو بیرون کردم دیدم چهار دانه تخم گذاشتند . سه تاشو برداشتم و بدو بدو  پا لخت خودمو به درب خانه همسایه رساندم . درب و محکم زدم و تخم مرغ ها رو روی زمین کنار درب گذاشتم و پشت دیوار قایم شدم . تا عکس و العمل همسایه رو ببینم . با خودم فکر می کردم وقتی دربو باز کنن می گن این تخم مرغا این جا چیکار می کنه و من کلی کیف خواهم کرد . از پشت دیوار داشتم نگاه می کردم که درب باز شد و همسایه  یه نگاه به این ور و اون ور کرد کسی رو ندید پاشو گذاشت بیرون که افتاد روی تخم مرغا و همشون شکست و من کلی ناراحت شدم و حتی خودمو نشون ندادم ، گریه کنان و خجل به خانه باز گشتم . وقتی داستانو واسه مادرم  تعریف کردم ‌. مادرم گفت اشکالی نداره فردا دوباره می بری و من از خجالتی که داشتم نتونسنم  فرداش هم ببرم . 

بله این بود داستان شیرین کودکی  روستایی که 

همیشه واسه شمردن تخم مرغا لحظه شماری می کردیم.

و همیشه برداشتن اون شکلاتی که ته کاسه ی برگشتی بود برایمان شیرین بود 

و چه زیبا بود خط زیبایی یا علی روی کاسه اش همسایه 

چه زود دیر می شود . یادش بخیر 

ناگفته نماند حتما با خودتون می گین این تصویر چه ربطی به این موضوع داره 

  یکی از دوستان  تصویر  قاتل تخم مرغای من بود . 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

  • ۰ نظر
  • ۲۱ دی ۰۲ ، ۰۲:۲۱
  • ۷۴ نمایش
  • محمدعلی خالقی

 

علاقه زیادی بهش داشتم بخصوص که با طعم های متفاوتی همراه بود گاهی  سرد گاهی ترش گاهی شیرین  در هر صورت خیلی برایم خوشمزه بود .

همیشه داخل کنسول ماشینم چند تایی ذخیره داشتم فصل زمستان معمولا بیشتر می چسبید و حس خوبی داشت چرا که دقیقه ها طول می کشید تا تموم بشه 

معمولا هفته ای یکی دوبار با دوستان برنامه بیرون داشتیم  استخر پارک و یا دو میدانی پارک ملت 

بعد از یه خستگی سرسخت شنا یا دو میدانی خیلی حال می داد روزی طبق روال همیشه گی که در حال خوردن ابنبات چوبی بودم تحت تمسخر و ممانعت دوستانم قرار گرفتم .  انها می گفتن این چیه که تو می خوری مال بچه هاست  گفتم هیچ تا حالا شما خورده اید  ؟گفتند نه  گفتم  پس حق دخالت ندارید . رفتم چند تایی از تو ماشین اوردم و بهشون گفتم برای اولین بار و اخرین بار اگه اشکالی نداره بخورید . انها شروع کردن به خوردن ولی از چشاشون می خوندم که غرورشان حاظر نیست طعم خوشش را  قبول کند. و همین طور هم شد انها هیچ نگفتند من هم به خوردنم ادامه دادم و موضوع را عوض کردم . 

چند روزی نگذشته بود که پارک ملت با دوستان قرار داشتم  من از همه دیر تر رسیده بودم . شکلاتی با طعم نعنا  از داخل ماشین برداشتم و درب  ماشین را قفل کردم طبق معمول کنار دکه ی روزنامه فروشی قرار داشتیم  در حالی که داشتم شکلاتم را مک می زدم بچه ها را از پشت دکه می دیدم همین که نزدیک شدم دیدم انها هم چند شکلات خریده اند و همچنان دارن می خندند و لذت می برند  وقتی رسیدم گفتم این چیه دهنتون  همگی نگاهی به هم کردیم و حسابی زدیم زیر خنده  . گفتند فکر نمی کردیم اینقدر خوشمزه  باشد  دمت گرم . 

برگی از خاطرات

۳تیر ۹۸ دوشنبه 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

  • ۰ نظر
  • ۲۱ دی ۰۲ ، ۰۱:۲۷
  • ۹۰ نمایش
  • محمدعلی خالقی