و وقتی کوه ها در حرکت در ایند و بر زمین متلاشی گردند , و از اسمان تیکه هایی بزرگ اهن و سنگ فرو ریزند , و اسمان نیلگون دراید , فرزند از پدر و مادر جدا گردد و دست هیچ کس پناه نخواهد بود
و هیچ کس نتواند و نداند که چه شده است
هر کس پی اعمال خود در اید
و ان روز روز موعود خواهد بود .
محله ای از کثرت دزدی ورد زبان بود
و همگی دزد محله را می شناختند . دزد بیچاره گر چه می دانست از چه کسی باید دزدی کند مرام و معرفتی بر هم محله هایش هم می داشت و تنها از ماشینی دزدی می کرد که پلاک شهرستان می بود .
شبی دست رفاقت و دوستی با دزد مانع دزدی شدن شد و مبلقی به رضایت دزد تقدیم حضورش شد
او بسیار از این حرکت خرسند بود و هر گاه ملاقات حضور بر می خورد لبخندی بر لبانش نقش می بست و دیگر ان محله از هر نوع دزدی بیمه گشت .
گر چه با مشکلاتی که عنوان می کرد حق بجانب بود ولی گاهی راهنمایی می تواند در عمل راه گشا باشد .
گاهی عملی نیک و مثبت انقدر توجیه و قانع کننده است که هیچ تیر و تفنگی نمی تواند کاربردش را داشته باشد .
خالقی اسفاد
روزگاری سالکی خانه به دوش روزگارش را در دوره گردی می گذراند و از ان شهر به ان شهر سفر می کرد تا لقمه نانی دراورد .
سرگردانی و اوارگی امانش را بریده بود و گرسنگی و تشنگی سخت او را می ازرد .
در راه به جنگلی بزرگ و سرسبز که رودی روان در ان جاری بود برخورد می کند . در ورودی جنگل به درختی پیر و کهنسال وارد می شود و از درخت تقاضای ماندن در جنگل را دارد تا باقی عمرش را در جنگل بگذراند او اجازه زندگی در جنگل را می گیرد . و درخت پیر درخواستش را قبول می کند . او از چوب درختی تبری می سازد و درختان را یکی یکی برای ساختن کلبه ای قطع می کند و از گوشت حیوانات و گیاهان هر روزش را با خوبی و خوشی می گذراند .
تا این که درختان از دستش می نالند و شکایتش را نزد درخت پیر عنوان می کنند . درخت پیر می گوید چه شده است
انها می گویند او از چوب ما تبری ساخته و تمامی درختان را نابود می کند و جنگل رو به نابودی ایست باید کاری بکنیم و جلویش را بگیریم و گر نه همه ما خواهیم مرد
درخت پیر می گوید . اری از ماست که بر ماست
تدوین و نگاشت , خالقی
روزی حضرت سلیمان عرض کرد: پروردگارا، اگر اجازه بفرمایی من می خواهم تمام موجودات زنده را در یک روز مهمان کنم. ندا رسید که یا سلیمان این کار برای تو امکان ندارد. اما حضرت سلیمان با اصرار تمام اجازه یک وعده ناهار دادن به همه ی حیوانات وحشی و پرندگان و جانوران صحرا و دریای دنیا را گرفت. مدت سه سال تمام تدارک و تهیه غذا را دید و به قدری در بیابانها و دره ها غذا و چیزهای خوراکی به دستور حضرت سلیمان تهیه شد که به حساب نمی آمد.
بالاخره آن روزی که باید حضرت سلیمان ناهار بدهد فرا رسید. نزدیکی های ظهر همان روز نهنگی که بزرگی و وزنش به حساب نمی آمد، در دریا هرچقدر جستجو کرد و به این طرف و آن طرف رفت چیزی پیدا نکرد و نزدیک بود از گرسنگی تلف شود.
سر از دریا بیرون آورد و گفت: ای پروردگار، من امروز تمام دریا را گشتم اما چیزی پیدا نکردم بخورم. ندا از خداوند رسید که همه ی موجودات را امروز سلیمان غذا می دهد، برو خدمت او. نهنگ آمد به نزدیکی قصر سلیمان، دید تمام اطراف قصر تا چشم کار می کند آذوقه هست. می خواست مشغول خوردن شود که نگهبانان کاخ مانع شدند. یکی از نگهبانان به حضرت سلیمان خبر داد و حضرت فرمود: به نهنگ بگو صبر کن تا ظهر شود و همه جانوران جمع شوند، آنوقت همه باهم غذا بخورید. اما نهنگ در جواب گفت من هروقت گرسنه ام باشد غذا می خورم و ظهر و عصر ندارم.
حضرت سلیمان فرمود به نهنگ بگویید هرچه می خواهد بخورد و برود. نهنگ سریع مشغول خوردن شد و در مدت کمی کلیه آذوقه ای که در عرض سه سال جمع آوری شده بود بلعید. چون سیر نشد و دید دیگر غذا نیست، آمد جلوی قصر حضرت سلیمان و یک لبش را پایین و لب دیگرش را بالای قصر گذاشت و خواست قصر را هم بخورد.
حضرت سلیمان که این صحنه را دید دست به سوی آسمان بلند کرد عرض کرد: پروردگارا این چه رازی است؟ ما را از دست این حیوان نجات بده. گفتند: که این نهنگ روزی سه قورت غذا می خورد. این همه غذا که تو تهیه کردی تازه نیم قورتش بود و دو قورت و نیمش باقیه
امروزه قدرت اگاهی بیشتری داریم اما فهم کمتر
امروزه خانه های مجلل و درامد بیشتر داریم اما استفاده نادرست می کنیم
امروزه پیشرفت علمی و اقتصادی بیشتری داریم اما اگاهی کمتر
دیروز عید بزرگ مسلمین عید قربان بود تمام کشتارگاه ها مملو از خیرین و مردم نیک همیشه در صحنه , چندین خیر با علامت و نشان معتبر که گرداننده ی مردانی بزرگ با چهره هایی شاخص و فهیم را از نزدیک تجربه کردم .
مردانی نیرومند و قوی با میراث بزرگ و منبع درامد بالا که سالهاست پشتیبان این مهم هستند .
ناگفته نماند شماری برجسته و خود نما هم اکران نمایش داشتند و گر چه به ظاهر برچسب خیریه به خود چسبانده اند حتی در عمل هم تظاهری کوته فکر و غیر هضم دارند .
افرادی با اعمالی شاقه توجهشان را به دیگران جلب می کنند و شخصیتشان را نشان می دهند
حیوان حیوان است و در قیاس با انسان متغییر
اما انسان را خداوند بر تمام حیوانات متمایز ساخته و از هر نوع میوه و گوشت حیوانات را برای خوردن انسان حلال دانسته و مورد استفاده قرار داده
و برتری انسان در حیوان برای هر کسی مشخص است
ادمها بلند قامت شده اند ظاهر ها مرتب اما شخصیت ها پست شده است . در بین خیرین شاخص و خوش ظاهر که این مثال را به خود وصله می زد , عملش را عنوان می کنم
حیوان زبان بسته دستش را چنان می کشید که بدنش بر یک سو و پاهایش بر اسمان می رقصید که اقا میخواهد گوسفندی را قربانی کند و می خواهد عملی خداپسندانه انجام دهد . اقا این چه کاری ایست
یا فردی با مدل بالاترین ماشین و چهره ای برجسته و لباس هایی انکات کرده که لاشه گوسفندش را برای شقه کردن به جلو می اندازد . را دیدم که تعصبم را بر انگیخت . و به مصاحبت و قانعیتش پرداختم
اگه می خوای کار خیر انجام بدی و خداوند را خوشنود سازی که در همه عمل باید نیکو باشی جا زدنت چیه , پارتی چیه زیر میزی چیه
مگر می شود سر خداوند را هم شیره مالید در ان دنیا می خواهی چه کنی
امروز درامد بیشتر , شخصیت مهمتری داریم ولی اصول اخلاقی ضعیف تری , فضای بیرون را فتح کرده ایم ولی فضای درون رانه , اتم را فتح کرده ایم اما تعصبمان هنوز پابرجاست .
عیدتان مبارک اعمالتان مورد مقبول حق پیروز باشید
اگر فردا با حداقل سلامتی از خواب بیدار شدید , شما خوشبختر از میلیون ها انسانی هستید که تا اخر هفته زنده نخواهند ماند
اگر غذایی در یخچال دارید , لباسی بر تن , سقفی بر روی سر شما ثروتمند تر از .....,درصد مردم جهان هستید
اگر هرگز خطر جنگ , تنهایی , شکنجه , اسارت , زندان را تجربه نکرده اید شما خوشبختر از ........نفر در جهان هستید
اگر در کنار خانواده فرزند , پدر و مادر زندگی می کنید جزو افراد خوش شانس دنیایید
گاه تلخ است زندگانی گاه زهر
گاه آرام است او را گاه نهر
هست دریا پر تلاطم گه در او
هست ارام موج بر موج روی او
گه با تلخی نسازد موج را
غرق سازد زندگانی اوج را
اندر ان غواص بودی پر توان
زان نگه دارد جانت در جهان
بر لب دریا نشین و عمر بین
زندگی دریای پر امواج بین
من در این عشقم ز دریا خسته ام
زندگی را عهد و پیمان بسته ام
از کم ازاری نباشد هر دمی
مهر را در عشق و پیمان بسته ای
گر تو را باشد ز سودا زندگی
اصل باشد جاودان مردانگی
شاعر : خالقی (عرفان)
گندم دیم در اسفاد قدیم
تامین غذا در قدیم برای هر فرد و خانواده بسیار مشکل و پر زحمت بود . زندگی جهت بقا برای کسانی که حتی حاظر بودند یک روز پر مشقت کاری را سپری کنند در عوض لقمه نان روزمره شان محیا باشد . زندگی با فرزند و خانواده که سختی خودش را در پی داشت .
طی روایات در سالهای قبل تر نان گندم نبود و مردم با نان ارزنی و جو اوقات خودشان را می گذراندند و انقدر مهم و با ارزش بود که همان را هم در بقچه و داخل چمدانی می گذاشتند . مثل اسناد و مدارکی که امروزه ما در گاو صندوق می گذاریم
. بعدها با گذشت زمان کشت گندم و پختن نان رواج پیدا کرد . که پختن ان در تنور دایره ای شکل از (خاکی مخصوص) انجام می شد .
ان زمان موقعیت مسکونی اسفاد در قلعه قدیم بود . کشت و کار دیم در شرق اسفاد واقع در سمت چاه پایاب نزدیک به کوه سرخک و نقاط نزدیک تر انجام می شد البته گندم ابی برای کسانی که اب و زمین بیشتر داشتند در نزدیک قلعه صورت می گرفت . اما بدیل اب و باران زیاد معمولا هر ساله کشت دیم انجام می شد
مراحل کشت دیم و برداشت ان از کشت ابی سختر بود چرا که ان مسافت زیاد را باید می پیمودند و روزها و ماهها دور از خانواده در بیابانی گرم به کشت و برداشت می پرداختند .
مراحل کشت (شخم زدن ) با دستگاهی به نام اسباب که با بستن به گردن الاغ یا گاو صورت می گرفت . بیش از دو سه هکتار زمین شخم زدن با الاغ در بیابانی گرم و سوزان از گفتن تا عمل دنیای تفاوت است و برداشت ان هم با دست که واقعا کاری طاقت فرسا بود و تمام مسافت زمین نشسته انجام می شد . معمولا چند خانواده با هم متحد می شدند و با خواندن چهار بیتی و داستان و رمان هایی طولانی در پیش برد کارشان خودشان را دلداری میدادند . در کل دلها هم شادتر بود .خستگی معنایی نداشت .شاید برای برداشت گندم روزها و ماهها در بیابان شبانه روز فعالیت داشتند و سختی کار را به جان ودل می خریدند تا فرزند و خانواد شان در اسایش باشند . ولی مهربان و یکرنگ
جمع اوری گندم بعد از درو با الاغ به روستا و محل خرمنگاه برده می شد و مراحل جداسازی گندم و کاه انجام می شد و بعد به ارد کردن و دست اخر با دستان مادران زحمتکش و مهربان در تنوری خانگی تبدیل به نان می شد
محققا در مثل , زندگی دنیا به آبی ماند که از اسمانها فرو فرستادیم تا به ان باران انواع مختلف گیاه زمین از انچه ادمیان و حیوانات تغذیه کنند , بروید تا ان گاه که زمین از خرمی و سبزی به خود زیور بسته و ارایش کند و مردمش خود را بر ان قادر و متصرف پندارند . که ناگهان فرمان ما به شب یا روز در رسد و ان همه زیب و زیور زمین را دور کند .
و زمین چنان خشک شود که گو یی دیروز در ان هیچ نبوده
هر روز با صدای قوقولوی خروس و جیک جیک گنجشکان بیدار می شدم
پدر بزرگم تمام حیواناتش را اسم می گذاشت و انها را با اسمشان صدا می کرد . اسم خروسش جعفر بود .پرده ای گل دوزی شده که عکس چند عدد گل و گلدان و ایه ای از قران که در بالای ان حلالی گلدوزی شده بود را کنار می زنم پنجره ی دولنگه ی چوبی که از شرق به سمت خورشید باز می شود زنجیرش را بر میخ کوبیده دیوار اونگ می کنم
افشانی سرخ رنگ از طلوع خورشید هر روز از کوههای مشرق (کوه های بمرود )در اطرافش رنگین می شد . پشت کوه افغانستان امروزی و سرزمین ایران کهن بود .
پنجره ای دو لنگه از غرب به سمت قبله منظره زیبایی از باغستان و خانه همسایه را نمایش می دهد . نمای زیبای شاسکوه و میلاکوه بر قامت ابادی نشان قدرت و استواری سایه اش را هر روز بر ده می پوشاند
درختان بزرگ انار انجیر گردو و انگور طبیعت دل انگیزی را به رخ می کشد
تعدادی انار اونگی و داسی در شکاف دیوار آویزان است
صدای جغدی که هر روز بر روی بام بلند با صدای ناهنجار و خاص خودش گردنش را بالا و پایین می اورد .
از طبقه بالا به طبقه همکف نزدیک به ده پله گلی و شیب دار که موقع پایین امدن به تسریع می افزاید .احشام در طبقه همکف بودند و طبقه بالا نشیمن بود .
درب طویله را باز می کنم تعدادی گوسفند و گاوی با صدای نرم و مهربان سعی می کند بیرون گریزد . سطلی را بر می دارم و در ب چوبی یک لنگه باغ را که با صدای خشک قیژ قیژ در یک پاشنه می چرخد باز می کنم نگاهی به پایین و بالای کوچه می اندازم جوب ابی روان در یک متری درب باغ جاری است . و در کنار درب باغ , حوض ابی است که هر پنج روز از اب قنات سریز می شود .
تعدادی زنبور زرد لانه ای در بالای حوض تعبیه کردند و بازیگوشی کودکانه گاهی بر لانه جسارت می کند . بدنم گویا به زهر زنبور عادت کرده هر چند گاهی سر و صورتم را می گزیدند . روزی از روزها که زنبور دستم را گزیده بود پدرم دستم را می مکید و مقداری گل بر روی ان می گذاشت گرچه کودکی نامفهوم بودم و این برایم همیشه سوال بود ولی بعد از نیش زدن و چند دقیقه با گلی که بر روی زخمم می گذاشتم از درد خبری نبود .
ترجیح می دهم سطل را از جوب اب پر کنم . سطل را در جوب می گذارم سبزه های اطراف جوب به حدی زیاد است که اب را در خود گم کرده است صدای جیرجیرک و حرکت حلزونها در میان سبزه ها به چشم می خورد . سطل اب را در کنار گاو می گذارم . کمتر از دو دقیقه سطل اب پنج لیتری را با ولع تمام سر می کشید و گاهی هنوز پوزش را به علامت تشنگی به ته سطل می مالد .
ظرفی از جنس جیر لاستیک ، که قسمت وسط ان بریده شده بود را از سطل اب پر می کنم تا بعد از کاه خوردن تشنه نمانند
پدرم مقدمات دوشیدن گاو را فراهم می کند و من در ان فاصله از درخت انجیری زرد بالا می روم تا در شاخهای ان خود را سواری دهم و گاهی هم چند تا انجیر رسیده له شده را در دهانم می گذارم .
همان که در شاخهای انجیر تاب می خورم پیرمردی با فرزندش را در پایین دست می بینم که یونجهای درو شده را در خورجین گذاشته و ان را دو نفره بالای الاغ می گذارند . مقداری یونجه روی زمین را در بین بار و دو طرف خورجین پهن می کنند
پیرمردی عصا به دست در سه راهه سنگاجی کنار درخت توتی نشسته و به گذر اب می پردازد .
صدای گنجشکان و انبوهی از پرندگان به گوش می رسد . گوساله ای بازیگوش در فضای باغ بالا و پایین می پرد و تعدادی مرغ و خروس مشغول تغذیه هستند . صدای مردی سوار بر الاغ از دور دست می اید دیوار باغ به اندازه قد یک انسان از سنگ و گل و خاشاک پوشیده شده است . چند تا زن بقچه ای از لباس را بر روی سرشان حمل می کنند و در کنار جوب اب به شستن انها می پردازند . دیوار باغ و درختان برای خشک کردن لباسها مناسب ترین مکان برای پهن کردن است . بادی ملایم لباسها را تکان می دهد و تعدادی از لباس ها را بر روی زمین می اندازد .
امار جمعیت ده بیش از دویست خانوار در محیطی که قلعه نامیده می شد در مساحت سه هکتار , خانه هایی دو الی سه طبقه چسبیده به هم و فشرده زندگی می کنند کثیر انها جهت ادامه ی حیات همین روال را سپری می کنند , زندگی ارام , بدون دغدغه و نیرنگ
انجا زادگاهمان بود وطن اجدادی سرزمینی که در ان چشم به جهان گشوده ایم ولی امروز دست بی رحم سرنوشت بر ان تقدیر جدایی افکند و روزگاری نا مروت همه رو در هم پاشید .
کاش هر دل درد پنهانی نداشت خالقی اسفاد وطنم
رمان در مورد زندگی و سرگذشت خانواده ای از عشایر کرد خراسان(کرمانج) است به نام خانوار کلمیشی که از کردهای تیره میشکالی هستند.قهرمان داستان جوانمردی است به نام گل محمد که فرزند دوم خانوار و دارای شخصیتی بلند پرواز و جسور. داستان چنین پیش می رود که او و تعدادی از افراد خانوار برای دزدیدن دختری که دایی گل محمد( به نام مدیار)، عاشق او شده و دختر در خانه ارباب یکی از دهات زندگی می کند و قرار است تا آن دختر به زور به عقد پسر ارباب درآید، راهی می شوند و هنگام دزدیدن دختر درگیری بالا گرفته و مدیار کشته می شود و گل محمد هم که تازگی از خدمت نظام برگشته و تیراندازی ماهر است ارباب را هدف گلوله قرار می دهد. می توان گفت که داستان از اینجا وارد مرحله ای جدید می شود.پس از مدتی دو نفر امنیه برای دریافت مالیات به محله کلمیشی ها مراجعه می کنند. یکی از آنها به زیور زن اول گل محمد نظر سوء دارد و این مساله به گوش گل محمد می رسد، از طرفی هم گل محمد در این گمان است که مالیات بهانه ای است تا او را برای قتلی که در جریان درگیری مرتکب شده دستگیر کنند، بنابراین شبانه دو مامور را نیز کشته و سر به نیست می کند و این شروع درگیری گل محمد با دولت و یاغی شدن اوست و ادامه داستان.چنان که از داستان بر می آید گل محمد دارای شخصیتی بلند پرواز است و در قالب یک روستایی یا عشایر ساده که چوپان یا کشاورزی ساده است نمی گنجد او مرد جنگ و میدان است، مرد فشنگ و دود باروت، مرد سواری و اسب و کوه و کمین.کتاب پر است از توصیفاتی بسیار لطیف گویی که انسان تک تک صحنه ها را مانند یک فیلم سینمایی به مشاهده نشسته است.دولت آبادی در این داستان نظام رعیت اربابی حاکم بر جامعه آن روزگار را تشریح می کند و آن را مورد انتقاد شدید قرار می دهد.نظامی که در آن ارباب رعیت را همیشه بدهکار خود قرار می دهد و در مقابل یک کیسه آرد گندم که قوت زمستان خانوارش است او را به استثمار می کشد پدر گل محمد که بزرگ خانوار است و کلمیشی نام دارد گل محمدش را که باد غرور جوانی به سر دارد و از وضعیت فقر موجود گلایه می کند چنین نصیحت می کند:تو خیال می کنی چرا ما در اینجا ماندگار شده ایم؟ما را یا تبعید کرده اند یا برای جنگ با افغان ها، ترکمن ها و تاتارها به این سر مملکت کشانده اند. ما همه شمشیر و سپر این سرزمین بوده ایم، سینه ما آشنای گلوله بوده اما تا همان وقتی به کار بوده ایم که جانمان را بدهیم و خونمان را نثار کنیم، بعدش که حکومت سوار می شده دیگر ما فراموش می شده ایم و باید به جنگ با خودمان و مشکلاتمان بر می گشته ایم. کار امروز و دیروز نیست ما در رکاب نادر شمشیر زده ایم، همپایش تا هندوستان تازانده ایم. چه می دانم چند صد سال پیش که شاه عباس ما را از جا کند و به اینجا ها کشانید یکیش هم این بود که با سینه مردهای ما جلوی تاتارها بارویی بکشد. از دم توپهای عثمانی ما را برداشت و آورد دم لبه شمشیر تاتارها جا داد. همیشه جان فدا بوده ایم ما، شمشیر حمله همیشه اول سینه ما را می شکافته اما بار که بار می شده هر کس می رفته می نشسته بالای تخت خودش و ما می ماندیم با این چهار تا بز و بیابان های بی بار، ابرهای خشک و اربابهایی که هر کدامشان مثل افعی روی زمین چپاولی خودشان چمبر زده اندتا به قیمت خون پدرشان بابت علفچر و آبگاه از ما اجاره بگیرند، اما تو که هنوز جوانی و نمی خواهی به گوش بگیری که ما همیشه بارشکم این مملکت بوده ایم.پایان داستان پایانی تلخ است. با حیله و ناجوانمردی گل محمد و اطرافیان نزدیکش را به قتلگاه می کشانند و سلاخی می کنند . مادر گل محمد به محض دیدن جنازه پسرش که تازه نامزد کرده بود اشعار:صد بار گفتم همچی مکو ننه گل محمد ........ را زمزمه می کند.
گل محمد قهرمان رمان کلیدر
صد بار گفتم همچی مکو ننه گل محمد زلفای سیا ر قیچی مکو ننه گل محمد
صد بار گفتم پلاو مخار ننه گل محمد ور دور کوه ها تاو مخار ننه گل محمد
صد بار گفتم یاغی مرو ننه گل محمد رفیق الداغی مرو ننه گل محمد
الداغی بی وفای ی ننه گل محمد تا آخر با تو نیا ی ننه گل محمد
امروز که دور دورونس ننه گل محمد اسب سیات د جاولونس ننه گل محمد
ای جاولونا همیشه نیس ننه گل محمد اسب سیات د بیشه نیس ننه گل محمد
وصف شما د ایرونس ننه گل محمد عکس شما د تهرونس ننه گل محمد
کو جرق و جرق شمشیرت ننه گل محمد کو درق و درق هف تیرت ننه گل محمد
کو اجاقت کو اتاقت ننه گل محمد کو برارای قولچماقت ننه گل محمد
گل محمد د خاو بی ی ننه گل محمد تفنگشم برنو بی ی ننه گل محمد
او تخمرغای لای نونت ننه گل محمد آخر نرف نیش جونت ننه گل محمد
قت بلندت شوه رفت ننه گل محمد زن قشنگت بیوه رف ننه گل محمد
الای بمیره قاتلت ننه گل محمد خنک ر و دل مارت ننه گل محمد

مراسم انتخاب همسر
درگذشته بعضی خانواده ها ازهمان اوایل کودکی نامزدی دختر و پسر را مطرح می کردند. معمولاً پسربچه دستمالی را برسر دختر نوزاد بسته واو را نامزد خود می نمود ودراصطلاح وی را عروس ناف بریده خود می دانست. دربعضی نقاط وقتی دختربچه ای برای سلام عید به خانه اقوام می رفت دستمال یا انگشتری به او داده و اگر والدین این هدیه را برنمی گرداندند به معنای قبولی نامزدی بود.
ولی امروزه پس ازانتخاب همسربا وساطت خویشاوندان تحقیق وبررسی انجام می شود.
معمولاً یک زن ازنزدیکان داماد نزد خانواده عروس رفته وموضوع را مطرح می کند که این مراسم را«کدخدایی»گویند. بعداً شبی را بنام«بله برون» مشخص کرده وکفش را درپای عروس نموده ویک حلقه نامزدی بنام«کلکی بعنوان نشونی» به عروس میدهند. مراسم عقد با خرید ازبازارودعوت ازتمامی دوستان وآشنایان انجام می شود.
هنگام خطبه عقد جلوی داماد قرآن، آینه، ظرف آب وزیرزانوی او یک بالشت قرارداده تا درپایان خطبه برسریکی ازمجردین بکوبد تا اوهم بختش بازشود. درمجلس زنانه همان شب قند سابی بوده وسه بارقاعد درخواست رضایت ازعروس خانم می نماید. وقتی جواب بله داده شد، مجلس سرشارازشادی گشته وهدایا تقدیم می شود.
بعضی ها همان شب و بعضی بعد ازمدتی به زیارت امام رضا(ع) رفته سپس به خانه بخت می روند. بردن داماد به خانه عروس را «سرسرو» گویند که با خواندن سوره الرحمن وصدای شبوش به صورت پیاده ویا با ماشین وصدای بوق اتومبیلها همراه است. تشریفات عروسی گذشته درسه مرحله بود. مرحله اول هیزم آوردن، مرحله دوم حنابندان، مرحله سوم عروس کشان، در مراسم هیزم آوردن چند نفرازفامیل داماد به صحرا رفته و چند بارهیزم با الاغ به ده حمل کرده، در ابتدای روستا با دهل وپسند از آنها استقبال می شد.
در مراسم حنابندان سینی حنا را با شمع تزیین نموده، پارچه سفیدی روی آن کشیده بعد اقوام عروس وداماد مقداری پول درسینی می ریزند تا عروس رضایت دهد که دست وپایش را حنا کنند. خواهریا عمه داماد دست و پای عروس، مادر یا خواهر داماد دست و پای داماد را حنا می کنند. این مراسم با ساز و دهل ورقص همراه است. درمراسم عروس کشان، حجله گاه را آماده کرده، تخت وبالشت عروس را تزیین نموده وزنهای اطراف عروس را گرفته وی را به خانه داماد می برند در مسیر راه با ذبح گوسفند و چراغهای توری حرکت نموده وقتی عروس جلوی درب منزل داماد می رسید متوقف می شد، فامیل داماد هدایایی می دادند تا عروس راضی شود.
داماد اناری به عروس داده تا برسردرب خانه زده بعد داخل می شد. وقتی ازپاکی عروس با خبرشدند شادی طنین اندازمی شد. صبح روزبعد داماد به دست بوسی خسر«پدرخانم» می رفت البته چنین مراسم دربرخی جاها رایج است. درگذشته وقتی عروس را بطرف خانه داماد می بردند درحالیکه عده ای دایره وسازودهل می زدند. صورت عروس را با پارچه توری پوشانده وعده کثیری پشت سرش حرکت نموده و یک نفرخوش صدا این اشعار را می خواند: میرود امشب عروس برخانه بختش کن مبارک مقدم وی را درآن نوخانه ای دختری خوش بخت و خوشرو میرود برحجله گاه بوده او ازبهر داماد دلبر جانانه ای بارالها زوج را خوش بخت فرما با وفا اولین فرزند عطا کن یک پسردردانه ای دربرخی جاها عروس را سواراسب یا اولاغ کرده به منزل داماد می برند. زمان بردن عروس به خانه داماد دربرخی روستاها تنگ روزولی اغلب درشب است.
فردای عروسی مراسم پاتختی برگزارمی شود. زنان به منزل داماد آمده وبا خود پول یا هدیه ای می آورند. درگذشته بعد ازعروسی تا چهل روزعروس حق بیرون رفتن ازخانه یا کارکردن را نداشت. پس ازاین مدت اقوام به خانه عروس آمده ومراسم تخت برچین انجام می شد. دراین مراسم کدبانو چارقد عروس را برداشته ومی تکاند وبرمیخی می آویخت. این زن کدبانو که مسئول عروسی بوده بعنوان یک گیسو سفید برامورعروسی نظارت دارد
به نام خدای جهان مبین خداوند خورشید و ماه نگین
خدای غنی و خدای علیم
خدای کریم و شفیع مبین
به نام خدای خزان و زمین
که دارنده مور جان قرین
خدای حمید و خدای مجید
که ملک زمین سما و امین
خداوند احسان و فرزانگی
ز جود کرم فخر مجد برین
خدای رحیم و خدای عظیم
خدای متین و خدای معین
شاعر:محمدعلی خالقی (عرفان)
مبین:اشکار , روشن
معین :اب روان
متین :درشت ,استوار
قرین :یار, همدم
برین:بالا, بالاتری
مجد:بزرگی ,بزرگواری
شعرم بیا بر نظر نقش و توان بکش
بر دردهای کهنه ام تاب و توان بکش
شاعر بخوان وصف این شعرم زحنجره
تا شعله از شعار تو بر هر دهان بکش
تعداد کارگاه اهن ریزی که قبلا هم به ذکر بیان پرداخته شده
کارگاه اهن ریزی میرزا عباس قلی قاسمی
کارگاه اهن ریزی خواجه میرزا علی خالقی
هنوز بقایای کارگاه وهمچنین بعضی از وسایل وابزار کار موجود است
کارگاه سنتی اهن ریزی خواجه سعادت قلی موسای(اسباب شخم زنی)
کارگاه آهن ریزی میرزا حسین احمدی
البته اینها تااوایل دهه 50میباشد وبعد از آن به شرح زیر است :
از بالای روستا
حاج محمداقای شهریاری خرید وفروش احشام مانند گوسفند . شتر وغیره وهمچنین دارنده اولین ماشین روستا که یه جیپ بود
حاج میرزا محمد خالقی خرید و فروش قالیچه گوسفند ,موتور ,
حاجی عباس غلامعلی زاده خرید وفروش گوسفند واولین گله دار روستا
از پی قلعه حاج محمد کلوخ قنبری گارگاه قالی بافی واولین آموزشگاه قالی بافی در روستا
حاج محمد صادق اکبری کارگاه قنادی ابتدادر منزل باغ سرای شان کوچه پی قلعه وبعد در منزل مرحوم کاظمی و بعد کربلایی محمد صادقی وبعد هم منزل حاج حسینعلی کاظمی
میرزا ابراهیم خالقی خواربار فروشی وپارچه فروشی ابتدا در منزل پی قلعه وبعد در مغازه حاج اسماعیل شمسی در قلعه
حاج عباس عابدینی بزازی دوره گرد
اقای حاج محمد نوروزی در ساخت وساز ادوات کشاورزی
اقای غلام محمد اسماعیلی خواربار فروشی در مغازه سر منزلشان
اقای خواجه اسدالله یاری خواربار فروشی روبری خانه کربلایی حیدر عابدینی که اواخر در شهرک جدید بود
ابزار کشاورزی ملا عباس عبدی ( اره , چاقو , داس و غیره)
حاج میرزا حسن حسنی آسیاب
حاجی محمد ناظر عطایی خرید وفروش ملک خودرو ,زعفران , گوسفند , شتر وگاو اولین تاجر به تمام معنا
خواجه اسماعیل شهریاری خواربار فروشی
کربلایی غلامحسن اسداللهی خواربار فروشی
حاج محمد رضا ظاهری خواربار فوشی
اقای حاج محمد کلوخ اسداللهی اولین جوشکاری ودرب وپنجره سازی
حاج غلام نبی شهریاری خواربار فروشی
موارد بالا تا اوایل دهه 70 وبعضی ها بعد ازان نیز فعال بودند
واما بعد از دهه 70تا دهه90
اقای محمد کاظمی خواربار فروشی
اقای مهدی شهریاری خواربار فروشی منزل اقای شمسی وهم اکنون در شهرک فعالیت دارند
اقای رجب قلی زاده خواربار فروشی
این چند مورد در زیر قلعه بودند واما از اواخر دهه60 که شهرک نشینی شروع شد ومردم به شهرک جدید نقل مکان کردند موارد زیر برای خدمت به همشهریان راه اندازی شد
اقای ملاحسن صادقی حمام دار نمونه ومتصدی فروش نفت وبه قدرت می توان گفت در سطح زیرکوه نمونه ای بی نظیر چون خدمت زیادی به مردم روستا نمود .
اقای حبیب شهریاری موتور سازی
اقای رضا اسحاقی جوشکاری وموتور سازی وآپاراتی
برادران شهریاری خواربار فروشی
اقای محمد تقی واحدی خواربار فروشی
اقایان نوروزی خواربار فروشی غظنفر وحاج رضا وبعد ها نیز هادی اقا هنوز هم حاج رضا در کار خرید وفروش ماشین وهادی اقا نیز ادویه مشغولند
اقایان علیپور اقا صادق واقا اسماعیل در کار خرید وفروش وتعمیر موتور سیکلت
اقای قلی زاده اولین نانوای اسفاد که به نام خانمشان بود و این نان تنوری بود که مردم سفارشاتشان را از قبل می دادند. و در مغازه میفروخت (بیشتر به مغازه غلام رضا می شناختند )
اقای محمد اقای قاسمی وحاج محمد حسن محمد حسینی نانوایی هنوز به صورت مجزا فعالیت دارند
اقای حیدر حسنی خواربار فروشی
حاج حسن ابراهیمی شرکت تعاونی روستایی وصندوق تعاون روستا (بچه خاله )
این شرحی بود بر کسبه اسفاد در چند دهه ی اخیر
نگارش , محمد رضا خالقی
با توجه به نظرات دوستان و ارتقا به زیر پرداخته می شود
…………………………………………………………………………
کارگاه قنادی حاج آقای اکبری ابتدا پی قلعه سپس منزل مرحوم کاظمی، بعد منزل مرحوم صادقی و در نهایت منزل خودشان در انتهای شهرک.
مرحوم حاج محمد نوروزی مغازه بقالی متصل به منزلشان هم داشتند که درب فلزی قرمز رنگی داشت.
پایین تر از مغازه مرحوم نوروزی مغازه حاج حسینعلی عظیمی با درب چوبی بزرگ و پایین تر از آن و روبروی منزل مرحوم ملارجب عابدینی مغازه حاج میرزا محمد، پدر اینجانب و آقای یاری، بدون هیچ فاصله ای وجود داشت که در حقیقت یک منطقه تجاری بود و متصل به محل سکونت نبود در اینجا درخت توت خمیده مرحوم کربلایی محمد ملکی هم بود که سایه خنک آن پاتوق مشتریان و آسیاب بان بود.
روبروی منزل مرحوم کربلایی حیدر(بره) مغازه آقای شهریاری که بعدها به آقای ابوذر غفاری واگذار شد از ابتکارات آقای غفاری یخچال ویترینی بود که گویا نفتی بود و نیازی به برق نداشت و کمپوت های خنک را اولین بار ایشان وارد اسفاد نمودند.
مغازه کربلایی غلامحسن اسدالهی بیشتر ظروف پلاستیکی بود و مغازه حاج محمدرضا ظاهری هم بیشتر لوازم منزل بود.
مغازه های برادران جعفری، آقای هادی یعقوبی و آقای جعفر یوسفپور هم در شهرک مربوط به دهه اخیر است و در قلعه بالایی هیچ مرکز تجاری وجود ندارد
رضا اسماعیلی
……………………………………………………………………
ماشا الله به حافظه ی آقا محمدرضا
یادمه در شهرک جدید که راه افتاد آقای محمد میری هم مدتی کنار منزلشان مغازه داشتند. همچنین بچه های دایی تون کربلایی حسینعلی قاسمی که منزلشون در مجاورت شرکت تعاونی بود.
احمد محمدی