اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

۳۸ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

یارو اهل اینجا نبود 

گفت که شهر شما تنها شهریه که نیازمند  زیاد داره 

 

صف بنزین بودم شیشه رو دادم پایین 

یکی رد شد تا خواستم کمک کنم ماشین مدل بالا دید رفت سمتش 

شیشه رو دادم بالا 

بعدی اومد شیشه رو دادم پایین ، گفت سلام 

گفتم ماشالله این قدر زیادین آدم می مونه چیکار کنه 

گفت که نوبت رو رعایت نمی کنن 

خنده ام گرفت ، گفتم بفرما گفت ممنون با عجله رفت بعدی 

خودش هم نوبت رو رعایت نکرد 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

با هم شرط می بستیم 
که  عدد درب  نوشابه هر کی بیشتر باشه 

کیک و نوشابه رو باید حساب کنه 

درب نوشابه ها عدد داشت 
حتی اگه بهش نمی یوفتاد 
بازم حساب می کرد

لحظه باز شدن چقدر می خندیدیم و شاد بودیم  
بازی قشنگی بود 
شاید از هفت سنگ هم بهتر 
رفیق خوب مثل یه رنگین کمون قشنگ خاطراتش تو رو بالا می بره ، تو ابرها

و تموم لحظات و خاطره ها برات نشاط اوره 

سیاهی یا سپیدی نه ، تمام رنگها را دوست خواهم داشت 

 

  • محمدعلی خالقی

اینجا اسفاد است ،
دیار نیاکان ما ،
سرزمین مردان پر تلاش ،
سرزمین آب و آینه ،
دیار زنان خستگی ناپذیر ،
و مهد پیله وران .

ما در اینجا ریشه داریم
در این خاک ،
که دستبندی از گل و سبزه با اوست ،
که سروَش به بلندای تاریخ است ،
در آب زلالش که می توان
آسمان را در آن جستجو کرد

ریشه داریم در تاریخش ،
در فرهنگ و هنرش ،
در چلپک و چگمالش ،
در زعفران و انگورش ،
در گندم زردگونش ،
در آب گوارایش ،
که کام رهگذران تشنه را سیراب می کند

ما اینجا ماندگاریم ،
ما از سپیده دم عمر اینجا بوده ایم ،
ما اینجا زبان باز کرده ایم ،
ما اینجا بزرگ شده ایم،
ما ریشه داریم در این خاک ،
چون سرو کهنسالش .

ما صدای ناله چرخ حلاجی 
مادربزرگ را هنوز از یاد نبرده ایم

هنوز خنده های کودکانه همبازیهایمان
حین بازی هفت سنگ را از یاد نبرده‌ایم

هنوز تاس و سره و میرآب مهربان
و خاطره جشن سره 
در شب های تابستان را
از یاد نبرده ایم

هنوز آهنگ موزون مسافران 
در کمرکش شاسکوه
در گوشهامان طنین انداز است:
"اگر ناتوانی بگو یا علی
اگر خسته جانی بگو یاعلی"

هنوزخاطره گندم زارهای کجار
در روزهای گرم تابستان
و نیمرو درست کردن نوجوان بی تجربه زیر نور مهتاب
و روانه شدن بارهای طلایی گندم
به سوی آبادی را از یاد نبرده ایم.

هنوز نور چراغها را 
در سحرهای سرد پاییزی
و طلوع زیبای خورشید
در مزارع زعفران را
از یاد نبرده ایم

هنوز ساختن چکش های کوچک
با قالب انگشت سبابه مرد گدازگر
برای کودکان بازیگوش
را از یاد نبرده ایم .

ما فرزندان مردانی هستیم
که آهن گداخته را رام کردند
تا به خدمت مرد برزگر در آورند .

ما هنوز از یاد نبرده ایم 
شب نشینی های طولانی ،
قصه های دنباله دار پدر بزرگ ،
بقچه های گل های ارغوانی ،
و رشته های سرخ‌رنگ زعفران
در بشقاب های چینی گلدار را .

ای کاش جشن های زیبای عروسی ،
اسب زیبای شاه پری ،
و پوستین مویین و 
صدای زنگوله های 
دلقک سیاه چرده
دوباره زنده می شد

آری ، اهل اسفادیم
فرزند آبادی
اما افتخار می کنیم
به فرهنگ مردمانش
به ریش سفیدان و بزرگانش
به تاریخ کهنش
به سرو سربلندش
به کوچه باغ زیبایش
به آب گوارایش
و به آبشار نامدارش...

        محمود عظیمی ۱۴۰۲/۱/۱۵

  • محمدعلی خالقی

 

 

خوش به حال کسی که دل کسی رو شاد کنه 

وای بحال کسی که دنبال غم و ناراحتی دیگرانه 

 

 

 

 

 

دستشو بوسید و بلند شد 

گریه اش گرفت 

می گه که آدرسشو بنویس تا داشته باشم 

خودم هر موقع خواستی میارمت 

گفت که ....

دیگه فرصتی نخواهد بود 

 

 

  • محمدعلی خالقی

گمرک مشهد سید نامی بود با سن سال ۴۵ تقریبا 

انفیه استعمال می کرد 

 

هردفعه هم که استعمال داشت تقریبا به اندازه پشت ناخن شصت مصرف داشت 

هر دفعه که می دیدمش با هم حسابی حال می کردیم 

با مصرف انفیه چون اصل بود وقتی مصرف می کردیم چنان 

عطسه (شنوسه ) می زدیم  که مولکول کف پات تکون می خورد 

مصرفش زیاد بود هر نیم ساعت یا یک ساعت یک پشت ناخن واقعا براش زیاد  و افراطی بود 

یه روزکه با هم انفیه  انداختیم بهش گفت سید ،  گفت جانم

گفتم سوراخ های بینی به مغز راه داره در این صورت تو داری مغزتو می بندی با انفیه  ، زیاد ننداز  ، خطرناکه

 آبدیت نبود ویندوزش دیر بالا میومد 

مثلا جانم را که می خواست بگه دو دور ، دورخودش می چرخید بعد می گفت 

گفتم تو یک ماه دیگه می میری با خنده و جدی قاطی 

گفت چرا گفتم حالا یه فالی برات گرفتم نمی دونم خوب در میاد یا بد 

با این وضعی که من می بینم تو می میری ( فال حافظ باشه دقیق )

خنده ای کرد که هنوز صحنه آهسته ی خندش جلو چشمامه 

بعد دو ماه یک پیام برام اومد که ....

انا الله و انا الیه راجعون 

خدا بیامرزش روحش شاد  

داستانهای واقعی عرفانی خالقی اسفاد 

داستانها تون رو با ما به اشتراک بزارین 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

مثل یک رنگین کمون هفت رنگ؛ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ
ای صمیمی ای قدیمی هم قطار، در دل شب شبنم عشقی بکار!
شهر شب با مردم چشمک زنش؛ غصه هامو ریخته توی دامنش
ازدحام کوچه های بی کسی؛ پر شده از یک بغل دلواپسی


این منم دلواپس بود و نبود؛ از غم ای کاش ها چشمم کبود!
تا به کی از آرزوهامون جدا؟ با تو هستم با تو مستم ای خدا!
بقچه عشقم همیشه باز باز؛ جا نمازم تشنه راز و نیاز….
هم زبونی ها اگه شیرین تره؛ همدلی از هم زبونی بهتره

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

محمدرضا عیوضی رنگین کمون

 

  • محمدعلی خالقی

اولین سؤال من، سؤال خیلی‌هاست. کجا هستید؟ بعد از آن دوره طلایی دهه ۷۰ و اوایل ۸۰ و آهنگ‌هایی که توسط هم‌نسلان ما زمزمه می‌شد؛ از «آی نسیم سحری» گرفته تا «یک آسمان» تا کار‌هایی که با آقایان خاوری و طاهری و بهادری همخوانی کردید و بعد تمام شد. رفتید و دیگر خبری از شما نیست!

سعی می‌کنم سؤالات را یکی یکی جلو ببریم. اهل کاشانم روزگارم بد نیست و به قول سهراب سپهری لقمه نانی داریم، ذره هوشی و سر سوزن ذوقی. همانطور که گفتید در دهه ۷۰ دوستانی بودند شاید انگشت شمار، اما فعال بودیم. خیلی به موسیقی بها می‌دادیم.

منظورم این نیست که الان بها نمی‌دهند الان هم همینطور است، اما از هر صدایی که می‌آید و می‌رود همه تعریف می‌کنند. من نمی‌دانم که به اصطلاح نقص اصلی کجاست؟ این برای من و هم نسلان من مایه تأسف است. مردم نسبت به ما لطف دارند و مدام می‌پرسند شما کجا هستید؟ چرا دیگر نمی‌خوانید؟ و من واقعاً برای آن‌ها جوابی ندارم. می‌گویند آقای مهران مدیری هرشب در برنامه‌اش خواننده می‌آورد چرا از شما یادی نمی‌کند و چرا شما را نمی‌آورد؟

ما در زمانی می‌خواندیم که شرایط خیلی سخت بود. یعنی من مثلاً وقتی برنامه اجرا می‌کردم، حق نداشتم بایستم حتی با کت و شلوار. حتی اجازه پوشیدن کاپشن هم نداشتیم!

عجب، شما که کاپشن می‌پوشیدید!

بله. یادم است برنامه‌ای اجرا کردم برای شبکه پنج. یک کاپشنی پوشیده بودم، چون برف آمده بود و ایستادم و خواندم. طبق معمول، خواننده عادت دارد که احساس خود را با سر و صورت نشان دهد. خواندم و کار پخش شد؛ اما سر و صدایی کرد که منجر به ممنوع التصویری من شد! آن زمان آقای لاریجانی رییس سازمان بود و آقای پور نجاتی گفتند، چون شما حرکت دست داشتید، ممنوع‌التصویر شدید. من نامه‌ای به آقای لاریجانی نوشتم و فیلم را دیدند و گفتند هیچ ایرادی ندارد و ایشان جزو خوانندگانی است که ما قبولشان داریم. غرض اینکه آن زمان سختگیری می‌شد.

شما خوانندگی را از کجا و در چه سنی شروع کردید؟

من تقریباً ۱۱ سالم بود که بین دو هزار نفر قبول شدم. در رادیو و تلویزیون قبل از انقلاب تست صدا دادم. آقای بهرام گودرزی که الان می‌خوانند و ۱۰ سال از من بزرگتر هستند در آن کلاس‌ها بود. آقای هوشمند عقیلی بودند. من شاگرد مرحوم استاد مرتضی حنانه بودم. من شاگردی کردم، کوچک‌ترین شاگرد ایشان که در کتابشان ذکر کردند، من بودم. من شاگرد استاد مرتضی قوامی بودم. شاگرد مرحوم استاد بنان و مرحوم استاد مهرتاش بودم. من شاگردی این‌ها را کردم یعنی اکثر عمرم را شاگردی کردم و بعد در ۳۵ یا ۴۰ سالگی کارم به ثمر نشسته است.

آن زمان که به رادیو و تلویزیون می‌رفتیم همه جا خاکی بود. ماهی ۲۰۰ تومان به ما می‌دادند که از کلاس‌ها در نرویم؛ اینقدر به ما بها می‌دادند. اساتید شعر آنجا مرحوم فریدون مشیری و مرحوم معینی کرمانشاهی بودند که تلفیق شعر و موسیقی را به ما یاد می‌دادند.

دلم می‌خواهد این را صریح جواب بدهید. خودتان کنار رفتید؟ فضا باعث شد؟ یا از یک جایی چیزی گفتند و خودتان احساس کردید فضا برای شما آماده نیست؟

  • محمدعلی خالقی

مثل یکی رهگذر از کوچه ها؛ میگذرم هر سحر از کوچه ها
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!
دلتنگم دلتنگ از خانه ها… وز معبر از گذر از کوچه ها
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!
باید پل زد به خیابان عشق؛ یک شب آسیمه سر از کوچه ها…


باید با بوی گل سرخ رفت؛ جایی دلبازتر از کوچه ها
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!
فردا مهمان شقایق شوم؛ بگذرم امشب اگر از کوچه ها
فرجامم دامنه ی دشت هاست…
خواهم رفت آخر از کوچه ها!
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!

───┤ ♩♬♫♪♭ ├

  • محمدعلی خالقی