اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

 

 

هر حیوان و موجود زنده ، خلقت  جهان آفرینش از عظمت و قدرت خداوند تظاهری جهت افکاری روشن برای انسان می باشد.

حیوانات وحشی از قبیل سگ گرگ کفتار شیر  تمام این حیوانات  یک سلسله مراتبی جهت جهان خلقت و آفرینش و حیات می باشد 

آیا شنیده اید که پلنگ را نباید به چشمهایش خیره شد این غرور این حیوان را می رساند 

و آیا شنیده اید که سگ وفا دارد و به حق خودش قانع است بله یک سگ گله به یک لقمه نان خشک وفای خودش را اثبات کرده و تا صبح به اوامر خودش اجرا می کند  چنانچه گرگی به گله حمله کند و گوسفندی را شکار کند و سگ نتواند کاری انجام دهد آن سگ در فردای آن روز و روزها غذا نمی خورد این غیرتش را می رساند 

 گرگ طمع دارد و تمام حیوانات از دستش رضایت ندارند و علت چرا گرگها شبها به یک چشم می خوابند مثال انسانهایی است که به هر طریقی به انسانها زخم و تیشه می زنند 

چوپانی می گفت 

گرگ هم به خاطر ترس از اعمال بد خود از سایه خودش می ترسد و دلیل یک چشم باز آن در خواب ترس از زخم هایی ایست که به حیوانات رسانده 

این چنین است قانون راز بقا و طبیعت هر حیوانی جهت حفظ جان خودش از مکر و حیله ها و خصلت های زادی خداوندی استفاده می کند تا بتواند به حیات خود ادامه دهند 

جالب این جاست که تمام حیوانات از انسان ترس و هراس دارند و همین طور بالعکس انسان هم اِز حیوانات می ترسد و انسان از نظر فلسفی از تمام  حیوانات ترسناک تر است 

ولی نتیجه این داستان آنجاست که بعنوان مثال سگ با یک لقمه نان تا صبح پاسداری می کند و بر عهد خودش وفا دارد ولی انسان ویا آن سرهنگی که می داند خلاف خلاف است ولی با گوشه ای رشوه  ،  خود و شخصیت خود را فراموش می کند و کاری که نباید انجام دهد را عدم قانون اجرا می کند .

این داستان ادامه دارد 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۴۶
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۴۸
  • محمدعلی خالقی

افسانه

 

خوشا در کوچه های کودکانه 

قلم دفتر کلاس و عارفانه 

دلم   لالا های   مادرانه 

به گهواره و رویای شبانه

چه دلتنگ جهان تاریک و تاره

دلم یک دوست خواهد مادرانه

برایم رویا   بود    زندگانی

از این بازی و باران با ترانه

مرا بود یادگار و عشق و هستی

اقامت هدیه ای بود عارفانه

به شکرم حکمت و قهر و طبیعت

گرفتارم بر شر حق  رحمانه

مرا گر نیست  شمع و پروانه 

دعایم  را    پذیرا   عاشقانه

بر این تقدیر بود این روزگارم

گلی پرپر  طبیعت دوستانه 

به جمع یاران  خوبان خوشم من 

تو را کم دارم و مجمع خوشانه

چه یاران خدایی بود خاموش 

منم یک یار با جمع  هم دلانه

زمین تلخ و به گل عادت ندارد 

ولی این جا بهشت سوسن سمانه

برو یا رب برو منزل مبارک 

خوشم با خاطرات کودکانه

از این دلتنگی و از این زمانه

به تقدیرم شکیب جان باشد یا نه

 

سراینده محمد علی خالقی اسفاد

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۷
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۱
  • محمدعلی خالقی

افسانه من



تازه چشمهایم به خواب رفته بود . هوا خیلی گرم ومقارن ساعت ۲:۲۰ دقیقه بعداظهراردیبهشت ماه ۱۳۷۶بود . صدایی ارام و کودکانه در گوشم میس کال میزد .دایی دایی فکر میکردم خواب میبینم تا اینکه دستهایی نرم ولطیف به ارامی چادری که روی خودم پهن کرده بودم رو کنار زد ولبخندی عاشقانه نگاهم. را به خود به گیرا کشاند.

دایی دایی دایی 

با اینکه خستگی تموم وجودم را گرفته بود گفتن جان دایی چی میگی 

دایی یه گنجشک تو خونه مون لونه کرده میای برام بگیری 

باشه دایی فردا میام 

اخ جون و خوشحالی از وجودش موج میزد ورفت 

شب قبل با رویای کودکانه خود با هم نقاشی می کشیدیم نقاشیهای خوب وقشنگ یک اسمون پر ستاره با یک درخت سیب وابرهایی با ماه  قشنگ

بدوبدو  و صدای خنده هاش از من دور تر ودورتر میشد . من دوباره به خواب رفتم . فردای ان روز یعنی 20/2/76 نزدیک ظهر من تازه از مدرسه اومده بودم خسته ومانده مادر داشت مقدمات نهار را فراهم میکرد نهار ماکارانی بود بعداز خوردن نهار نزدیک ساعت ۱۲:۲۷ دقیقه بود که صدایی در گوش همچون صدای صاعقه یا رعد وبرق طنین افکند وزمین شروع به لرزیدن کرد به سرعت به همراه مادر خود را به خیابان رساندیم ونشتیم وچشم بستیم دوالی سه دقیقه نگذشته بود, مهیب گرد وغبار تمام اطراف رو فرا گرفته وصدایی نالها از هر کوچه خیابانی به گوش میرسید. ان روز به سیاهی شب تبدیل شده بود و دیگر هیچ چیز زیبایی خودش را نداشت همه جا تار وسیاه بود وپس لرزها هم چنان ادامه داشت . تا چشم باز کردم  دیگر نه گنجشکی بود و نه دفتر نقاشی ونه ماه درختی ,,,,,,


این جنبش الهی وقهر زمین را به تمام کسانی که عزیزانشان را از دست داده اند تسلیت می گوییم 

خالقی اسفاد 



خیلی قشنگ به نگارش دراومده .زنده کرد خاطراتی که این افسانه داشت وبرامون درزیر یک سقف ساخت .اما افسانه رو اون زلزله ی افسانه ای باخودش برد اونروز از قاین به اسفاد اومدم وبا اون صحنه وحشتناک اسفاد چند دقیقه ای بیشتر نموندم ودوباره بازگشت به قاین برای پیدا کردن پدرومادرم وخواهرکوچکم وافسانه.توبیمارستان قاین بین اون همه مجروح گشتم وگشتم پدرومادرم وتونستم پیدا کنم اما اثری از خواهرم وافسانه نبود بعد خبردار شدم خواهرم واعزام مشهد کردن وبعد اون لحظه ای که هیچ موقع فراموشم نمیشه .رفتم سردخونه ،وقتی کشوسردخونه روباز کرد فکر کردم خوابه چهره سفیدمثل ماه ،با خنده ای نهیف برصورت ، انگار داشت حرف میزد دوروز قبلش وارد خونه شدم دوید سمتم  وگفت عمو ببین پام چی شده .شصت پاش بریده شده بود با یه پارچه سفید مادرش بسته بود بوسش کردم حالا نمیتونستم قبول کنم که او دیگه نمیخواد بلندبشه .آروم خوابیده بود خواب ابدی باورم نمیشد افسانه واقعا افسانه بود روحش شاد ویادش گرامی.روح مادرش هم شاد وخدا بیامرزدشون

الله یار حسنی

  • ۱ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۱۳
  • محمدعلی خالقی