باز هم مرغ سحر…
بر سر منبرِ گل
دم به دم میخواند؛ شعر جان پرور گل
باز از مسجد شهر؛ صوت قرآن آید
ملودی : حمید بهبود
با نسیم سحری؛ عطرِ ایمان آید
کودکانِ خوش سخن
شب فراری شده باز…
دیده را باز کنید؛ شده هنگام نماز
باز خورشید قشنگ؛ آمد از راهِ دراز
باز در دشت و دمن؛ چشم نرگس شده باز
شعر : احد ده بزرگی
خیز از بستر خواب…
کودکِ زیبا رو
وقت بیداری شد!
خیز و تکبیر بگو!
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
حسین زاهد باز هم مرغ سحر
داشتم با یکی از دوستان قدیمی صحبت می کردم یادم از کیف سامسونت اومد
از رفیق خوب تو کودکی دوران مدرسه ، یک سری خاطرات تلخ هم داریم
مثل دروغ گفتن ، دعوا ، کتک زدن و کتک خوردن ،
دلمون گاهی برای اونم تنگ می شه
یه روز که از سر کار برگشتم خونه می دیدم ده نفر تو خونه اند ،
خانه مجردی بود ، هیشکار نمی شد ، جا ، داشت ، خخخ
بالاخره اجازه داشتن با بود و نبود ما ، تشریف بیارن یا هم به کیف سامسونت من دست بزنه ، رمزش گاهی می دیدم مثل فیلم جومانجی اون بازیه بود تاسو می انداخت ، می چرخید ، خخخخ فیل میومد ، میمون می شد ،دریا یا سیل بود
یا شب که می خوابیدم ، می دیدم یه دفعه درش تق باز شد ،
دبرنا ، نانچیکو ، فندک نفتی ، قاشق سحرامیز ،عکس هندی ، دفتر خاطرات ، می دیدی هر کدوم تو آسمون تلقج می خورد .
دیگه قرار نیست از بیست سال قبل کینه به دل بگیری
خیلی چیزا رو باید بزاریم رو حساب ضمیر ناخودآگاه ، کم آگاهی، کم فکری
هیچ انسانی کامل نیست
همینکه خوش بودیم ارزش داشت ،
اگه دلت واسه رفیق قدیمی یت تنگ شده که به معلم دروغ گفت و تو شلاق خوردی
،یا ازش کتک خوردی ، یا تو جمع خرابت کرد ، لبخند بزن , لایکش کن ❤️❤️❤️❤️
دوران ابتدایی تو مسجد زیر مخابرات در مراسم گروه سرودی که توسط معلم بزرگوار خانم جوانی برگزار شد .هجوم جمعیتی موج می زد
سر کلاس بودیم که خانم جوانی تعدادی از بچه ها را برای گروه انتخاب کرد
گفت که کدوم یک از شما عزیزان موقع خوندن سرود
قسمت گل بریزین سر راه حسن ، می تونین گل بریزین
خانم اجازه من ، سریع هم گفتم که کسی جا مو نگیره
وقتی با بچه ها برای اجرای سرود تمرین می کردیم ، موقع گل بریزین سر راه حسن من تصوری عجیب داشتم تو ذهنم ، یعنی چی می شه وقتی من گلها رو بریزم رو تماشاگران ، تصورش یه حس عجیبی داشت
روز موعود فرا رسید
با بچه ها شروع کردیم به خوندن ، هنوز گلها رو نیاورده بودن ،گفتم چی شد این گلهایی که می خواستم بریزم ،
دیدم خانم جوانی بزرگوار یک پلاستیک آبنبات دادن بهم
گفتن بگیر بریز
من یهویی جا خوردم ، توقع آبنبات نداشتم ، بچه ها شروع کردن به خوندن
و موقع گل بریزین سر راه حسن من با پلاستیکی از آبنبات شروع کردم به ریختن رو سر تماشاگران ولی با صورت سرخین و ذوقی کورین
اینا از گل می گفتن و من آبنبات می پاشیدم
وعده خیلی چیز مهمیه در زندگی خانواده ،علم ، تحصیل ، فرزند
اگه نتونستیم به وعده هایمان عمل کنیم لااقل معذرت خواهی کنیم این ربطی به موضوع متن نداره ، کلی بنگریم
قدیم خیلی خوش بودیم با اینکه من هنوز داشتم به گل فکر می کردم
موج جمعیتی را می دیدم که برای باران آبنبات چقدر خوشحال بودن
و ساده و چقدرکیف می کردیم
اما الان با امکانات روز دنیا ، تکنولوژی ، خانه ، ماشین ، میوه ، بهترین غذا ها حالمون خوش نیست
انهایی که آگاهی بیشتری دارن رنج بیشتری می کشن
یک پسر و یک دختر بودند که عاشقانه یک دیگر را دوست داشتند و عشقشون بینظیر بود و قصد ازدواج داشتند.تا اینکه مشکلی برای خانواده دختره ایجاد شد (ظاهرا پدر دختر نظامی بوده و باید به شهر دیگر ماموریت میرفته) و تصمیم گرفتند از اون شهر برن با قطار و دختره هم مجبور شده بود تا اون پسرو ترک کنه.تا اینکه روز رفتنشون فرا رسید و اون پسر هم به زیارت عشقش امده بود و نامه ای با خود به همراه داشت که تحویل دختره بده.وقت رفتن شد و پسر نامه رو به دختر داد و وقتی دخترک خواست بازش کنه پسر نذاشت و گفت ( بازش نکن تا وقتی که خودت میفهمی ) و قطار بوقی زد و به راه افتاد پس از چند ثانیه قطار ترمزی کرد و ایستاد و همه مونده بودن چی شده و چه اتفاقی افتاده تا اینکه همه پیاده شدن و دیدند که پسری خودشو جلوی قطار انداخته و خود کشی کرده به خاطر دختره و دخترک فهمید که زمان باز کردن نامش رسیده.مدتی گذشت و دختر این نامه را به داریوش داد و این داستان رو برای داریوش تعریف کرد (گویا شعر این ترانه هم نه بصورت کامل که الان میبینید ولی دست و پا شکسته از اون نامه بوده و شاعر اولیش اون پسر بوده که بعد ها ایرج جنتی عطایی مرتبش میکتد و به یاد اون پسر چند بیت دیگر هم بهش اظافه میکه ، از اون قسمت : ای طلوع اولین دوست تا آخرش.) و داریوش هم این ترانه رو برای ان دو جوان خوند.و اگه دقت کرده باشید اخر ترانه یاور همیشه مومن صدای بوق قطار میاد.
یاور همیشه مومن
ای به داد من رسیده تو روزهای خودشکستن
ای چراغ مهربونی تو شبهای وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شب و از من گرفتی تو من و دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه ندانم که من و دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود توی کوچه های وحشت
وقتی ابر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی به تنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شب و دریدی
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخرمن
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه هر جای دنیا که باشه
اون ور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود.
تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود.......
می گم تا چربی غذا از بین نرفته سیگار رو روشن کنیم چطوره ؟؟؟
بعد کالری نیکوتین هم حال می ده ها
احساس می کنم شاهرگی که از پشت پاشنه ی پا به شاخه های هرمی و مویرگ های سر وصل می شه شدیدا به نیکوتین نیاز داره
تا گیرنده های عصبی برای آزاد سازی دوپامین اعمال کنند
و بتونیم این انرژی و نشاط رو به یاور همیشه مومن هدیه کنیم
نظر شما چیه
یا استعمال دخانیات مضر است
یا ترک آن باعث سلامتی می شود
نفهمیدم چی شد ؟؟؟؟
فکر کنم اشتباهی به ما فهموندن
مثل جهت نما در مریخ
کیا از شب چله ی سربازی عکس دارن
برام بفرستین
تو دومین برنده ی پویش عکس شب چله هایی
یک سفر تنب کوچیک و تنب بزرگ ابوموسی
جایزه شب چله ها
یارو اهل اینجا نبود
گفت که شهر شما تنها شهریه که نیازمند زیاد داره
صف بنزین بودم شیشه رو دادم پایین
یکی رد شد تا خواستم کمک کنم ماشین مدل بالا دید رفت سمتش
شیشه رو دادم بالا
بعدی اومد شیشه رو دادم پایین ، گفت سلام
گفتم ماشالله این قدر زیادین آدم می مونه چیکار کنه
گفت که نوبت رو رعایت نمی کنن
خنده ام گرفت ، گفتم بفرما گفت ممنون با عجله رفت بعدی
خودش هم نوبت رو رعایت نکرد
با هم شرط می بستیم
که عدد درب نوشابه هر کی بیشتر باشه
کیک و نوشابه رو باید حساب کنه
درب نوشابه ها عدد داشت
حتی اگه بهش نمی یوفتاد
بازم حساب می کرد
لحظه باز شدن چقدر می خندیدیم و شاد بودیم
بازی قشنگی بود
شاید از هفت سنگ هم بهتر
رفیق خوب مثل یه رنگین کمون قشنگ خاطراتش تو رو بالا می بره ، تو ابرها
و تموم لحظات و خاطره ها برات نشاط اوره
سیاهی یا سپیدی نه ، تمام رنگها را دوست خواهم داشت
اینجا اسفاد است ،
دیار نیاکان ما ،
سرزمین مردان پر تلاش ،
سرزمین آب و آینه ،
دیار زنان خستگی ناپذیر ،
و مهد پیله وران .
ما در اینجا ریشه داریم
در این خاک ،
که دستبندی از گل و سبزه با اوست ،
که سروَش به بلندای تاریخ است ،
در آب زلالش که می توان
آسمان را در آن جستجو کرد
ریشه داریم در تاریخش ،
در فرهنگ و هنرش ،
در چلپک و چگمالش ،
در زعفران و انگورش ،
در گندم زردگونش ،
در آب گوارایش ،
که کام رهگذران تشنه را سیراب می کند
ما اینجا ماندگاریم ،
ما از سپیده دم عمر اینجا بوده ایم ،
ما اینجا زبان باز کرده ایم ،
ما اینجا بزرگ شده ایم،
ما ریشه داریم در این خاک ،
چون سرو کهنسالش .
ما صدای ناله چرخ حلاجی
مادربزرگ را هنوز از یاد نبرده ایم
هنوز خنده های کودکانه همبازیهایمان
حین بازی هفت سنگ را از یاد نبردهایم
هنوز تاس و سره و میرآب مهربان
و خاطره جشن سره
در شب های تابستان را
از یاد نبرده ایم
هنوز آهنگ موزون مسافران
در کمرکش شاسکوه
در گوشهامان طنین انداز است:
"اگر ناتوانی بگو یا علی
اگر خسته جانی بگو یاعلی"
هنوزخاطره گندم زارهای کجار
در روزهای گرم تابستان
و نیمرو درست کردن نوجوان بی تجربه زیر نور مهتاب
و روانه شدن بارهای طلایی گندم
به سوی آبادی را از یاد نبرده ایم.
هنوز نور چراغها را
در سحرهای سرد پاییزی
و طلوع زیبای خورشید
در مزارع زعفران را
از یاد نبرده ایم
هنوز ساختن چکش های کوچک
با قالب انگشت سبابه مرد گدازگر
برای کودکان بازیگوش
را از یاد نبرده ایم .
ما فرزندان مردانی هستیم
که آهن گداخته را رام کردند
تا به خدمت مرد برزگر در آورند .
ما هنوز از یاد نبرده ایم
شب نشینی های طولانی ،
قصه های دنباله دار پدر بزرگ ،
بقچه های گل های ارغوانی ،
و رشته های سرخرنگ زعفران
در بشقاب های چینی گلدار را .
ای کاش جشن های زیبای عروسی ،
اسب زیبای شاه پری ،
و پوستین مویین و
صدای زنگوله های
دلقک سیاه چرده
دوباره زنده می شد
آری ، اهل اسفادیم
فرزند آبادی
اما افتخار می کنیم
به فرهنگ مردمانش
به ریش سفیدان و بزرگانش
به تاریخ کهنش
به سرو سربلندش
به کوچه باغ زیبایش
به آب گوارایش
و به آبشار نامدارش...
محمود عظیمی ۱۴۰۲/۱/۱۵
خوش به حال کسی که دل کسی رو شاد کنه
وای بحال کسی که دنبال غم و ناراحتی دیگرانه
دستشو بوسید و بلند شد
گریه اش گرفت
می گه که آدرسشو بنویس تا داشته باشم
خودم هر موقع خواستی میارمت
گفت که ....
دیگه فرصتی نخواهد بود
گمرک مشهد سید نامی بود با سن سال ۴۵ تقریبا
انفیه استعمال می کرد
هردفعه هم که استعمال داشت تقریبا به اندازه پشت ناخن شصت مصرف داشت
هر دفعه که می دیدمش با هم حسابی حال می کردیم
با مصرف انفیه چون اصل بود وقتی مصرف می کردیم چنان
عطسه (شنوسه ) می زدیم که مولکول کف پات تکون می خورد
مصرفش زیاد بود هر نیم ساعت یا یک ساعت یک پشت ناخن واقعا براش زیاد و افراطی بود
یه روزکه با هم انفیه انداختیم بهش گفت سید ، گفت جانم
گفتم سوراخ های بینی به مغز راه داره در این صورت تو داری مغزتو می بندی با انفیه ، زیاد ننداز ، خطرناکه
آبدیت نبود ویندوزش دیر بالا میومد
مثلا جانم را که می خواست بگه دو دور ، دورخودش می چرخید بعد می گفت
گفتم تو یک ماه دیگه می میری با خنده و جدی قاطی
گفت چرا گفتم حالا یه فالی برات گرفتم نمی دونم خوب در میاد یا بد
با این وضعی که من می بینم تو می میری ( فال حافظ باشه دقیق )
خنده ای کرد که هنوز صحنه آهسته ی خندش جلو چشمامه
بعد دو ماه یک پیام برام اومد که ....
انا الله و انا الیه راجعون
خدا بیامرزش روحش شاد
داستانهای واقعی عرفانی خالقی اسفاد
داستانها تون رو با ما به اشتراک بزارین
مثل یک رنگین کمون هفت رنگ؛ سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ
ای صمیمی ای قدیمی هم قطار، در دل شب شبنم عشقی بکار!
شهر شب با مردم چشمک زنش؛ غصه هامو ریخته توی دامنش
ازدحام کوچه های بی کسی؛ پر شده از یک بغل دلواپسی
این منم دلواپس بود و نبود؛ از غم ای کاش ها چشمم کبود!
تا به کی از آرزوهامون جدا؟ با تو هستم با تو مستم ای خدا!
بقچه عشقم همیشه باز باز؛ جا نمازم تشنه راز و نیاز….
هم زبونی ها اگه شیرین تره؛ همدلی از هم زبونی بهتره
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
محمدرضا عیوضی رنگین کمون
اولین سؤال من، سؤال خیلیهاست. کجا هستید؟ بعد از آن دوره طلایی دهه ۷۰ و اوایل ۸۰ و آهنگهایی که توسط همنسلان ما زمزمه میشد؛ از «آی نسیم سحری» گرفته تا «یک آسمان» تا کارهایی که با آقایان خاوری و طاهری و بهادری همخوانی کردید و بعد تمام شد. رفتید و دیگر خبری از شما نیست!
سعی میکنم سؤالات را یکی یکی جلو ببریم. اهل کاشانم روزگارم بد نیست و به قول سهراب سپهری لقمه نانی داریم، ذره هوشی و سر سوزن ذوقی. همانطور که گفتید در دهه ۷۰ دوستانی بودند شاید انگشت شمار، اما فعال بودیم. خیلی به موسیقی بها میدادیم.
منظورم این نیست که الان بها نمیدهند الان هم همینطور است، اما از هر صدایی که میآید و میرود همه تعریف میکنند. من نمیدانم که به اصطلاح نقص اصلی کجاست؟ این برای من و هم نسلان من مایه تأسف است. مردم نسبت به ما لطف دارند و مدام میپرسند شما کجا هستید؟ چرا دیگر نمیخوانید؟ و من واقعاً برای آنها جوابی ندارم. میگویند آقای مهران مدیری هرشب در برنامهاش خواننده میآورد چرا از شما یادی نمیکند و چرا شما را نمیآورد؟
ما در زمانی میخواندیم که شرایط خیلی سخت بود. یعنی من مثلاً وقتی برنامه اجرا میکردم، حق نداشتم بایستم حتی با کت و شلوار. حتی اجازه پوشیدن کاپشن هم نداشتیم!
عجب، شما که کاپشن میپوشیدید!
بله. یادم است برنامهای اجرا کردم برای شبکه پنج. یک کاپشنی پوشیده بودم، چون برف آمده بود و ایستادم و خواندم. طبق معمول، خواننده عادت دارد که احساس خود را با سر و صورت نشان دهد. خواندم و کار پخش شد؛ اما سر و صدایی کرد که منجر به ممنوع التصویری من شد! آن زمان آقای لاریجانی رییس سازمان بود و آقای پور نجاتی گفتند، چون شما حرکت دست داشتید، ممنوعالتصویر شدید. من نامهای به آقای لاریجانی نوشتم و فیلم را دیدند و گفتند هیچ ایرادی ندارد و ایشان جزو خوانندگانی است که ما قبولشان داریم. غرض اینکه آن زمان سختگیری میشد.
شما خوانندگی را از کجا و در چه سنی شروع کردید؟
من تقریباً ۱۱ سالم بود که بین دو هزار نفر قبول شدم. در رادیو و تلویزیون قبل از انقلاب تست صدا دادم. آقای بهرام گودرزی که الان میخوانند و ۱۰ سال از من بزرگتر هستند در آن کلاسها بود. آقای هوشمند عقیلی بودند. من شاگرد مرحوم استاد مرتضی حنانه بودم. من شاگردی کردم، کوچکترین شاگرد ایشان که در کتابشان ذکر کردند، من بودم. من شاگرد استاد مرتضی قوامی بودم. شاگرد مرحوم استاد بنان و مرحوم استاد مهرتاش بودم. من شاگردی اینها را کردم یعنی اکثر عمرم را شاگردی کردم و بعد در ۳۵ یا ۴۰ سالگی کارم به ثمر نشسته است.
آن زمان که به رادیو و تلویزیون میرفتیم همه جا خاکی بود. ماهی ۲۰۰ تومان به ما میدادند که از کلاسها در نرویم؛ اینقدر به ما بها میدادند. اساتید شعر آنجا مرحوم فریدون مشیری و مرحوم معینی کرمانشاهی بودند که تلفیق شعر و موسیقی را به ما یاد میدادند.
دلم میخواهد این را صریح جواب بدهید. خودتان کنار رفتید؟ فضا باعث شد؟ یا از یک جایی چیزی گفتند و خودتان احساس کردید فضا برای شما آماده نیست؟
مثل یکی رهگذر از کوچه ها؛ میگذرم هر سحر از کوچه ها
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!
دلتنگم دلتنگ از خانه ها… وز معبر از گذر از کوچه ها
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!
باید پل زد به خیابان عشق؛ یک شب آسیمه سر از کوچه ها…
باید با بوی گل سرخ رفت؛ جایی دلبازتر از کوچه ها
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!
فردا مهمان شقایق شوم؛ بگذرم امشب اگر از کوچه ها
فرجامم دامنه ی دشت هاست…
خواهم رفت آخر از کوچه ها!
آی نسیم سحری؛ صبرکن ما را با خود ببر از کوچه ها!
───┤ ♩♬♫♪♭ ├
کلاغ مهربان آزاد شد
صبح ساعت ده آزادی کلاغ انجام شد
بعد اظهر ساعت ۱۵،۳۰ دوباره رویت شد
دوباره ساعت ۱۷ و ۳۰ رویت شد و دوست داشت به آشیانه برگردد ولی ترسی او را می آزرد
درس امروز
کسی رو اگه وعده ، اطعام ، محبت ، دادی
حتی اگه حیوون باشه تو را از یاد نخواهد برد
اگر وعده دادی عمل کن
1-حکایت کرده اند پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: سردت نیست؟
نگهبان گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرما زده نگهبان را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
کیا تنهایی سینما ، کوه ، پارک ، جنگل می رن
رفتم بهشت زهرا تنهایی ، (قبرستون رفتی تا حالا )
دنبال قبر علی جان مد پلنگ ، همون که شاهرگ پلنگ برید
حوصله سر و صدا نق نق ندارم برادر
جمعه هم نرین ، چون جمعه مال مرده هاست ، مرده ها خوابن
وسط هفته برین که مرده ها زنده باشن
هر کی یک حرف اشتباه گفت که شما تایید نکنید
گاهی برای آرامش لازمه یه دوری بزنی
اون روز که رفتم یک کلاغ دیدم اومده بود تو قبرستون که اب بخوره ، کلاغ ها باهوشن دیگه یه وقتایی میان که خلوت باشه ، از دور داشتم نگاش می کردم دیدم نمی تونه بپره
یاد داستان کلاغ های نگران افتادم ، از درخت رفتم بالا شاخه شکست ،
گفتم این زخمیه چیکا کنم چیکار نکنم ،یک چاقو ضامن دار آوردم که سرشو ببرم، یه نگاه این ور یه نگا اون ور ، من بودم ، کلاغ و مد پلنگ ، گفت پ ت ت گفت ن ت ت
(شوخی ) خخخ
سه تا ازشاخه های پرهای اصلیش شکسته بود ، گفتم بزار بگیرم حالش که خوب شد ولش می کنم ، آقا با بدبختی گرفتمش
شاید حدود صد کلاغ بالای سرم دور می زدن و قار قار می کردند ، یعنی برادریشون رو داشتن ثابت می کردن پشتکار و همت شون از مورچه های کارگر هم بیشتره ،
اینو آوردم خونه سهتا از شاه پراش شکسته بود
وبه نخی بند بود ، کندم و کمی دوا درمون بهش دادم (آویشن دم می کردی براش ) خخ
یک ماهه دارمش دو کیلو گردو براش خریدم آقا نوش جان کرد
روزی هم سه من کود حیوانی جایزه می ده خخ
کوداشو می دم گلدون ، گلدون ازم تشکر کرد گل داد بهم
اکوسیستم باید بچرخه دیگه
حالا ول کن من نیست ، بالش هم خوب شده ، می زارم بیرون نمی ره ،
چیکار کنم باهاش ، فاز مهربانی گرفته چیکار کنم باهاش ،
هیشکی منو دوست نداره حتی کلاغ ها
؟؟؟؟
عکسشو براتون می زارم بعدا
پرنده های قفسی عادت دارن به بی کسی
عمرشونو بی هم نفس کز میکنن کنج قفس
نمی دونن سفر چیه عاشق در به در کیه
هرکی بریزه شادونه فکر می کنن خداشونه
یه عمره بی حبیبن با آسمون غریبن
این همه نعمت اما همیشه بی نصیبن
تو آسمون ندیدن خورشید چه نوری داره
چشمه ی کوهِ مشرق چه راه دوری داره
چه می دونن به چی میگن ستاره
چه می دونن دنیا که یا بهاره
زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم...
یاسر قنبرلو