اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

شبی که در قبرستان قدیم اسفاد خوابیدم

سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۳ ب.ظ

 

سال ها پیش در اسفاد رسم بر آن بود که وقتی فردی فوت می کرد . بازماندگان روی قبرش چادری نصب می کردند و آخوندها که معمولا دو نفر بودند  برای قرائت قران به مدت سه شبانه روز یا بیشتر داخل چادری شب و روز قرآن می خواندند. و زمانی که جلسه دعوتی یا به تعبیر آن زمان آشو داشتند. چادری را جمع نموده و آخوندها هم به قلعه می آمدند. فکر کنم سال ۱۳۵۸  کلاس دوم ابتدایی بودم که غروب رفتم باغ سلیمونی و از آن جا دم قنات رفتم. آخوندها غروب لب قنات می آمدند و تجدید وضو نموده در مسجد پای چنار نماز می خواندند و باز به چادری می رفتند. اتفاقا زمانی که دم قنات رفتم آنها هم آنجا بودند . خیلی خوشحال شدند و با آنها به چادری رفتم. هوا تاریک شده بود و به شدت وحشت از زمین و هوا می بارید. کنجکاویم گل کرده  بود و از پای مرحوم آخوند کربلایی خدایار  عاجزی پرسیدم. که پای خود را در آوردند و به سمت من آوردند.  پا به صورت مادر زادی از زیر زانو وجود نداشت ولی پایین تر از زانو دو انگشت گوشتی و بدون ناخن وجود داشت و حرکت هم می کرد. به شدت وحشت کردم . آن شب گفتار ها ، شغال ها و سایر موجودات زمینی دور چادر حرکت می کردند. ولی ایمان آن دو نفر خیلی قوی بود که وقتی فکر می کنم  امروزه یک جوان با اسلحه بعید به نظر می رسد در آن شرایط شب در آن جا  بماند. چه برسد به پیرمرد لنگی همچون آخوند عاجزی که فرصت دویدن هم از او گرفته شده بود. و با عصا راه می رفتند.  دلشان به نور قرآن روشن بود. از پدرم سوال کردم که از میت نمی ترسید. پدرم گفتند زمانی که این میت زنده بوده ده بار با او گشتی گرفتم و او را زمین زده ام حالا از زیر دو خروار خاک به فرض هم بلند شد چه کار می تواند بکند؟ کمی دلم قرص می شد. شب یک حمد خواندم و خوابیدم. ولی وحشتی که از آن پای
 مرحوم در ذهنم بود  حتی ترس از اموات نتوانست کمی آن ترس را جابجا نماید. قرآن های قطع سلطانی که خط های آن درشت بود که با همان نور کم چراغ فانوس (چراغ بادی ) به راحتی خوانده می شد. خلاصه آنها در فاصله سه الی چهار شبانه روز قرآن را ختم می کردند. یکی می خواند و دیگری خط می برد.گاهی هم نکات قرآنی و تجویدی بیان می شد و دانش قرآنی خود را رد وبدل می کردند.آن شب برایم خاطره شد. که پس از چهل سال هنوز در پس زمینه ذهنم گاهی مرور می شود.
نویسنده :مرتضی حسینی اسفاد
اردیبهشت ۹۹

۹۹/۰۴/۱۷
محمدعلی خالقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی