آقا اجازه، ببخشید!
روحالله رجایی: دبستان سالهای میانی دهه ۶۰، کلاس اول بودم. ما در مرکز شهر زندگی میکردیم- در یک خانه مستأجری- و مدرسهای که میرفتم هم همان حوالی بود.

2ماهی از شروع مدرسهها نمیگذشت که صاحبخانه شدیم. بابا معلم بود و در یک قرعهکشی برای واگذاری اقساطی خانه انتخاب شد. خبر برای خانواده خوب و البته برای من بد.
«شهرک فرهنگیان» را در حاشیه شهر ساخته بودند و ما مجبور بودیم از مرکز شهر برویم. شوق زندگی در آپارتمانی نیمهکاره که نشانی از بداخلاقیهای صاحبخانه نداشته باشد، آنقدر زیاد بود که بابا برای اسبابکشی تا پایان سال تحصیلی صبر نکند. این یعنی من باید از مدرسه «شهید باهنر» که دوستش داشتم خداحافظی کنم.
روزی که بابا برای انجام کارهای انتقالی به مدرسه آمد اما اتفاق خوبی افتاد. آقای اخباری معلم کلاس اول ما هم در همان شهرک فرهنگیان صاحب خانه شده بود. گفت که نمیتواند مدرسهاش را عوض کند و باید هر روز مسیر طولانی حاشیه تا مرکز شهر را بیاید و برود. گفت که حاضر است هر روز من را از خانه به مدرسه بیاورد و برگرداند.
گفت که تغییر مدرسه برای من خوب نیست. این شد که معلم کلاس اول من هر روز صبح با ژیانش میآمد در خانهمان، سوارم میکرد و میبرد تا مدرسه. ظهرها هم باهم برمیگشتیم. چندماه رفتن و آمدن آن مسیر با آقای اخباری خودش برای من یک مدرسه بود. در ماشین هم درس میداد که البته درس زندگی بود. بچههای کلاس، به رفاقت من و آقای اخباری حسودی میکردند و من لذت این رفاقت را میبردم. آقای اخباری، هر کجا هستی، من هنوز فراموشت نکردهام؛ مرد مهربان کودکیهایم...
راهنمایی
آن وقتها اینجوری بود، (دستکم در مدرسه ما در مشهد اینجور بود) که بچهها را تنبیه میکردند. لای «دفترنمره» هر معلم خودکار بود و البته خطکش. خودکار برای نوشتن و خطکش برای تنبیه. وقتی خطا پررنگ و بزرگ بود، باید تنبیه میشدیم؛ بسته به ابعاد اشتباه، از یک تا 20ضربه و حتی بیشتر. من هرگز تنبیه نشده بودم اما یک روز آقای «قرایی» که معلم عربی بود وقتی وارد کلاس شد، بیمقدمه گفت: «رجایی بیا بیرون» جلوی 35دانشآموز به من گفت: «دستات را بیار جلو» اجازه نداد بپرسم چرا و با خطکش بزرگش 10ضربه محکم زد.
دستهایم سرخ و چشمهایم خیس شد. جلوی گریهام را نگرفتم. توان تحمل ضربهها را داشتم اما گریه کردم چون نمیدانستم چرا تنبیه میشوم. تنبیه آقای قرایی که تمام شد، گفت: «بشین، دوباره از این کارها نکنی» و هرگز نگفت چه کاری. تمام روز را گریه کردم. از ترس اینکه چه کار بدی کردهام، حتی به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد با ترس به مدرسه رفتم.
توی صف بودیم. وسط مراسم «صبحگاه» آقای قرایی آمد و کنار ناظم ایستاد. بلندگو را گرفت و گفت: «رجایی، دانشآموز کلاس دوم ب، بیا بیرون» خطکشاش را هم آورده بود. داشتم سکته میکردم. میخواست این بار من را جلوی 400دانشآموز مدرسه تنبیه کند؟ نفهمیدم چطور رفتم بالای جایگاه. بلندگو را گرفت و گفت: «من دیروز اشتباه کردم. دانشآموز دیگری باید تنبیه میشد. عصبانی بودم و به اشتباه رجایی را تنبیه کردم.
حالا به او دستور میدهم جلوی همه شما، با خطکش من را بزند». خطکش را داد دست من و دستش را جلو آورد. مدرسه انگار که مرده بود، کسی نفس نمیکشید. چکار باید میکردم؟ زدم زیر گریه، آقای ناظم هم گریه کرد. آقای قرایی جلوی 400دانشآموز دست من را بوسید. همان روز یک جامدادی به من هدیه داد؛ از آنهایی که درشان آهنربایی بود. هنوز هم دارمش و هنوز هم خاطرهاش در خاطرم هست.
دبیرستان
تهران، بلوار ابوذر، پل دوم، دبیرستان دهخدا. سال اول اتفاقی کنار دانشآموزی نشستم که از «بچههای شر» مدرسه بود. باایمان رفاقت کردم و رفاقت هم تأثیرش را میگذاشت. یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد و گفت: «رجایی، گفتم جایت را عوض کنند، از فردا کنار ایمان نباید بنشینی و رفاقت هم نباید داشته باشی.» بعد هم نصیحتم کرد، مثل یک رفیق. آقای «محمدرضا آقا» که در مدرسه «آقای طاهری» صدایش میکردند را در منطقه 14آموزش و پرورش همه میشناسند. هنوز هم چند وقت یکبار تلفن میکنم و احوالش را میپرسم. وقتی هم فرصت دیدنش دست بدهد، دستش را میبوسم و هرگز یادم نمیرود حساسیت او به «پرورش» من چقدر در زندگیام تأثیر داشته است.
دانشگاه
دکتر اسدی به ما «تحلیل محتوا» درس داد اما مثل همه معلمهای دیگرم فقط یک معلم معمولی نبود. بماند که وقتی پایاننامه مینوشتم، با آنکه نه استاد راهنما بود و نه استاد مشاور، فقط چون رفیقم بود چند شب در منزلش میزبانم بود تا راهنماییام کند. نمیدانم از کجا فهمیده بود میخواهم خانه بخرم. مقداری پول را در بستهای برای من فرستاد و روی بسته نوشت: «از طرف یک رفیق، برای یک رفیق».
با سلام و احترام
خانواده های محترم رجایی،رافتی،ابراهیمی،نوری وسایر فامیل وابسته
درگذشت مرحومه ی مغفوره خانم معصومه رجایی را تسلیت عرض نموده ، برای آن مرحومه رحمت و رضوان الهی و برای بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل از درگاه ایزد منان خواستارم
روحش شاد . خداوند بیامرزد
خانواده های محترم احمدی راد،عباس نژاد،انصاری و سایر فامیل وابسته درگذشت مرحوم مغفور کربلائی حسین احمدی راد را تسلیت عرض میکنم
وبرای آن عزیز سفر کرده رحمت و غفران الهی وبرای بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواستارم مارا در غم خود شریک بدانید
روحش شاد و یادش گرامی
◾️روحالله رجایی اسفاد
سردبیر روزنامه جامجم صبح امروز دوشنبه ۳۰ تیر، بهدلیل ابتلا به ویروس کرونا درگذشت.
🔹رجایی چند هفته پیش اعلام کرد تست کرونایش مثبت شده و از ابتدای هفته گذشته به محل روزنامه جام جم نرفت. او سپس تحت درمان قرار گرفت و پیامی تصویری هم در فضای مجازی درباره مبارزه با کرونا منتشر کرد.
🔹رجایی پیش از سردبیری روزنامه جامجم، دبیر بخش اجتماعی روزنامه همشهری و روابط عمومی سازمان هلال احمر کشور بود.
روحش شاد
مادری مهربان و زحمتکش
گفتم کـه چرا رفتی و تدبیر تو این بود
گفتا چه توان کرد کـه تقدیر همین بود
گفتم کـه نه وقت سفرت بود چنین زود
گفتا کـه نگو مصلحت دوست دراین بود
روحش شاد
اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir
و اگر خداوند روزی بندگان را وسیع و فراوان کند
در روی زمین ظلم و طغیان بسیار کند
لیک روزی خلق را به اندازه ای که بخواهد نازل می گرداند .
از جمله ایات قدرت الهی که زمین را بنگری مطیع که چون ما بر ان آب باران فرود اریم گیاه بر اورد و اهتزاز و نشاط و خرمی یابد
باری ان کس که زمین را به باران زنده کند . مردگان را هم زنده گرداند که او بر هر چیز قادر است .
تقدیم به روح مهربان همه مادران آسمانی
هرشب مرابه دامن مهرت نشاندی و
آرام بوسه بر رخ من می فشاندی و
با روضه های مادرپهلو شکسته ای
یک دانه اشک روی لبانم چکاندی و
یادم نمی رود که به یادسه ساله ای
برکام من تو شیره جانت خوراندی و
در دست های کوچکم ای باغبان عشق
مهر علی و آل علی پروراندی و
هربار نقش دروسط کوچه میشدم
آرنجهای پرخس وخارم تکاندی و
با سردی وحرارت ایام خود مرا
از سرد وگرم دوره طفلی رهاندی و
تاخواستم بلندشوم دست گیرمت
آهسته زیرلب غزل هجرخواندی و
درازدحام اشک دل آسمان شکست
وقتی که شهررابه تماشاکشاندی و...
ای مهربان تورا به خدا می سپارمت
زیباترین تبسم گل؛ دوست دارمت
بانو احمدزاده اسفاد (ستاره سحری)
مزار آشی از مکان های زیارتی و سیاحتی اسفاد است که در دامنه قله مزار آشی قرار دارد که در انتهای مزارع و کشتمان شیران و سلیمانی واقع شده است.
در زمان قدیم بر فراز این قله زیبا که از خاک سرخ و جنس سنگی و صخره ای است قلعه قدیم اسفاد قرار داشت که در زیر این قله راه و دالانی وجود داشته که بالای کوه را به دم قنات وصل می کرد و هم اکنون نیز آثار آن وجود دارد.
ظلم و ستم و خفقان زمان خلفای عباسی باعث شد تا تعدادی از امام زادگان به نقاط دور دست و دور از دسترس عباسیان مهاجرت کنند و به کار تبلیغ مذهب تشیع علوی بپردازند.
و بر همین اساس در منطقه زیرکوه نیز مزار و قدمگاه های فراوانی از سلاله اهل بیت وجود دارد.
البته گاهی اوقات انسانها از ترس سختی های روزگار نیز به عناصر طبیعت متوسل می شدند.
مکان مزار آشی یک سنگ صخره ای بزرگ است که به قول قدیمی ها اثر پنجه انسان بر روی آن وجود دارد و از دل این سنگ درختی زیبا روییده است که اسفادیها در پای این درخت با پختن آش و نذر آش و با گره زدن نخ و پارچه به این درخت برای رفع حاجات به این مکان متوسل می شوند.
در چند سال گذشته به همت آقای حسین غفاری ضمن ساخت بنایی در این محل ، راه و جاده ای تقریبا مفید برای دسترسی بهتر به این مکان احداث شده است.
با توجه به اینکه این مکان دارای چشم انداز و غروب بسیار زیبا و مشرف به انجیر های سلیمانی و در جوار قله زیبای سیاه و قلعه کوه و همچنین نزدیک به پای چنار واقع شده است
شایسته است استراحت گاه و راهی مناسب و مکانی بزرگ تر جهت توسعه گردشگری برای این مکان ایجاد شود.
و همچنین پیشنهاد می شود تیمی از جوانان و بسیج تشکیل شود تا راه و دالان زیرزمینی از سر قله تا پای چنار جهت گردشگری و کشف آثار باستانی شناسایی و بازگشایی شود.
کریمی آوای اسفاد
دلم براتون بگه واقعیتش اینه که چون تقریبا از دَه ،دوازده سالگی کمتر در شیرخند بودم ....
از انجام بعضی کارهایی که مخصوص روستا هست در حقیقت جیم بودیم ....
و همین امر باعث شده بود که نه بعضی از کارها را خوب بلد باشیم و یا هم اصلا به پست ما نمیخورد...
مثلا اگر هم یک پنج شنبه ،جمعه ای به دیدار والدین می اومدیم ...
تو راه همش خدا ،خدا میکردیم که نکنه
او دَری سَر شُو از ما بوُ ...
یا نکنه فردا گمار خَلومَو از ما بُو...
یا نکنه فردا پدر مار بِبَرن به هُوزُم...
از این قبیل نکنه ها زیاد بود ...
بیل زنی ،درو، پشت بو گل کردن
وخودتون میدون کارای روستا تمامی ندره
فصل زرشک هم که اوه اوه ....
خلاصه دوری از دِه حسابی تنبل و از زیر کار در رو بارمون آورده بود...
سرتون رو درد نیارم ...
همیشه این خدا خدا کردنها با ما یار نبود
غافل بویم از اینکه پدر هم امشب خدا خدا میکنه فردا بچه بیاد خوبه دست به احوال ما باشه ....
خلاصه خدای بزرگ گاهی یار پدر و گاهی هم یار پسر ...
بعد از ظهر پنجشنبه شد شال و کلاه کردیم مسیر زهان تا شیرخند را باید پیاده گَز میکردیم ...
خدا خدا کردنها بین راه شروع شد و گاهی هم نیم نگاهی به عقب که وسیله ای به دادمان خواهد رسید یا نه...
اصلا وسیله کجا بود ....
تا به ده میرسیدم شب شده بود ...
وارد خانه که میشدیم از رنگ و روی پدر و حال و احوال و برخودش میفهمیدیم که آیا به موقع آمدیم یا بی موقع، اگر چهره پدر بر افروخته و اخمها در هم بود که معلوم بود نباید می امدیم کی باز صبح شنبه تور بِبَره...
اگر هم که نه زیر چانه رو میگرفت و به جای دوماچ چهار تا ماچ میکرد و دستی هم به سرمان میکشید معلوم بود خدا ما را براش رسونده....
ما هم منتظر که پدر فردا چه خوابی برامون دیده...
احتمالا بهترین موقع گفتن کار فردا سر سفره بود ...
فردا هم باز گُمار خَلومو از مایَ...
هیچی سفره و خونه و چراغ گِر سوز و همه اهل خونه دور سرمون چرخید و چرخید تا نکته کاملا جا افتاد ....
اوف از صبح بلند شدن و رفتن به خَلومه....
راستش اصل ماجرا از کلّه سحر شروع شد که پدر با احتیاط و چهره حق به جانب و لحن مهربانانه صدایش رو نازک کرد و...
محمد ،محمد آقا ، وَخِز بابا ،وَخِز بابا صبح شده...
منم که تا دیر وقت تو حال و هوای کابوس فردا صبح بودم تازه خوابم برده بود ...
اما مثل اینکه سُمبَه پُر زور بود و باید به اینهمه مهربانی پدر سر تعظیم فرود می آوردم .
سر از زیر لحاف بیرون اوردم پدر درحال نماز بود ...
گفتیم چند دقیقه هم غنیمته یه چرتک بزنیم...
هنوز سر و زیر لحاف نکرده بودم که
الله و اکبر های نماز بلند و بلند تر شد
بله چاره ای نبود، بلند شدیم و برای تاخیر در رفتن، در وضو و نماز و...کمی مِس مِس میکردم
تا اینکه اینبار صدای پدر کلفت تر شد...
" اَ خو گَرد ظهر شُ "
با هزار سلام و صلوات اون روز راهی خَلومو شِدُم...
بیشتر دوستان هم میدونن برّه ،بِزغله چروندن چه مکافاتی دَرهَ...
بخصوص بزغاله های شیطون ،کنترلشون کار حضرت فیله...
هنوز ساعتی نگذشته بود که حَل بُر شُدُم...
خورشید کاملا بیرون زده بود و داغی آفتاب هم مزید بر علت شد...
کم کم گوشها رو تیز کردم برای بیار هُو ...
از اینجا به بعد دیگه نمیگم.چی به من گذشت..
فقط اون قسمت اصلی خاطره و ماجرا را بگم و درد سر کم کنم ...
همینطور که کم کم آفتاب نا مهربون میشد و نورش را از ما میگرفت و غروب میشد ...
کم کم از مهربانی پدر هم کاسته میشد تا اینکه تَشرو هیبت جایش را به بابا محمد جان داد...
دیگه وقتش رسید که باید کم کم راهی ده میشدیم من که دیگه نا نداشتم دوست داشتم هر چه زوتر این جمعه تموم بشه...
برای زودتر رسیدن نمیدونید چه هی هی راه انداخته بودم که با تشَر پدر اروم شدم تا که خَلومو به جاده رسیدن ...
بازهم دست به کار شدم وبرای زود تر رسیدن از هر وسیله ای استفاده میکردم تا خَلومو رَم کنن و تند تند راه بروند....
چوب رو زمین کشیدن و احتمالا قوطی یا حلبی رو جلو پا انداختن و .....
در همی بین از پا ها زیاد کمک میگرفتم و روی زمین میکشیدم تا حیوونیا رَم کنن...
. تو همین حالو هوای رم دادن خلومه بودم که دست سنگینی را پشت گردنم احساس کردم که شلاقی اومد ...
نمیدونم پدر مهربان ،صبرش تموم شد ...
کارش تموم شد ...
یا واقعا هم حق داشت ...
بله بند گردنی رو چنان نوش جون کردم که تا کمر خم شدم ، نزدیک بود با پوز بخورم زمین ..
با نیم نگاهی که معنی و مفهوم این بود ،
چرا میزنی...؟
فرمودند تا تو باشی دوباره موقع راه رفتن پاتو رو زمین بکشی خدا حفظشون کنه خیلی به تربیت ما اهمیت میدادن میگفتن یه مرد هیچوقت نباید موقع راه رفت پاهاشو رو زمین بکشه...
از وقتی که منم پدر شدم همیشه به راه رفتن بچه هام توجه ویژه دارم تا این نصحیت رو به بچه ها انتقال بدم اما هنوز که موفق نشدم .
پدر هم فکر نکنم منظورشون کهنه شدن کفشها بود...
خلاصه وقتی پدر دیدند هنوز زوده که برسیم ده...
رفتن جلوی خَلومه آهسته آهسته حرکت کردن تا باعث کند شدن حرکت حیوونا بشن منم که پشت سر از تلاش دست بر نمیداشتم اما مدیونید فکر کنید از اون زمان تا بحال من پاهامو رو زمین کشیده باشم ...
تو همین گیر و دار بودم که یک بره خیلی تنبل و نحیف و لاغر و مریض اعصابمو به هم ریخته بود و تقریبا دو سه متری از بقیه دنبال تر بود ...
اونقدر با دِل جَم راه میرفت که کفر منو در اورده بود ...
منم که هنوز پسِ گردنم درد میکرد...
خدا روز بد نیاره چوب رو بلند کردم
" اَ مین سَر حیونی "
خدا منو ببخشه....
باور میکنید یه زیقم از این برّه بلند نشد و یکی دو دور اَ دور خو چَرخی و پَخش زمین شد ...
انگار این چوب لامصب حکم کُلت صدا خفه کن رو داشت ...
هیچی بره رو زمین افتاد ..
من بدبخت هم که از ترس خُشکُم زد همه حواسم رو جمع کردم که پدر متوجه جریان نشوند ...
حالا چه کنم و چکارکنم ...
راهی نمنده بود بره مرد...
سریع لِنگ.بره رو گرفتم و انداختم پشت یه تپه کنار جاده ...
و نقشه کشی برای فردا که وقتی صاحب بره فهمید بره ش نیست چی جواب بدم .. باز فکر مِکردُم فردا که نیستم ....
دنیا رو سرم داشت میچرخید ...
و تقریبا هق هق گریه هم شروع شد اما تو دلُم جوری که بابا نفهمه...
هیچی دیگه دوست نداشتم زود تر برسم
با خودم میگفتم کاش تا صبح می موندیم ولی بره مَردُم کشته نمیشد ...
با حالت زار و غم و اندوه ...
تقریبا یه دویست متری دور شدیم ...
که یه هو یه صدایی توجه منو جلب کرد ...
بله صدای بع بع از پشت به گوشم خورد هوا هم که تاریک شده بود چیزی دیده نمیشد فقط فهمیدم که صدا ،صدای همون بره است ...باز با خودم گفتم بره که مرد شاید بره ای دیگه جا مونده ...
تو عمرم مژده از این بهتر به من نداده بودن یه چند متری به عقب برگشتم دیدم بله خانمی بدو بدو داره خودشو به ما میرسونه...
هیچی جاتون خالی بغلش کردم و سریع به خلومو رسوندم...
تا خود ده خدا رو شکر ،خدا رو شکر از زبونم نیوفتاد ....
به سلامتی خلومه رَ آغال کِردِم و به خیر و خوشی خور به خونه رسوندُم...
تا امروز هم این خاطره رو برای هیچکس تعریف نکردم ...
شما هم چون خیلی عزیزید تعریف کردم ....
از اون به بعد خیلی چیزا دست گیرم شد ..
هواسم به جمعه ها باشه...
پا هیچوقت رو زمین نکشم ...
دست زَد هم.رو هیچ موجود زنده ای دراز نکنم ...
محمد مهدی ایزدی شیرخند
پایان
سال ها پیش در اسفاد رسم بر آن بود که وقتی فردی فوت می کرد . بازماندگان روی قبرش چادری نصب می کردند و آخوندها که معمولا دو نفر بودند برای قرائت قران به مدت سه شبانه روز یا بیشتر داخل چادری شب و روز قرآن می خواندند. و زمانی که جلسه دعوتی یا به تعبیر آن زمان آشو داشتند. چادری را جمع نموده و آخوندها هم به قلعه می آمدند. فکر کنم سال ۱۳۵۸ کلاس دوم ابتدایی بودم که غروب رفتم باغ سلیمونی و از آن جا دم قنات رفتم. آخوندها غروب لب قنات می آمدند و تجدید وضو نموده در مسجد پای چنار نماز می خواندند و باز به چادری می رفتند. اتفاقا زمانی که دم قنات رفتم آنها هم آنجا بودند . خیلی خوشحال شدند و با آنها به چادری رفتم. هوا تاریک شده بود و به شدت وحشت از زمین و هوا می بارید. کنجکاویم گل کرده بود و از پای مرحوم آخوند کربلایی خدایار عاجزی پرسیدم. که پای خود را در آوردند و به سمت من آوردند. پا به صورت مادر زادی از زیر زانو وجود نداشت ولی پایین تر از زانو دو انگشت گوشتی و بدون ناخن وجود داشت و حرکت هم می کرد. به شدت وحشت کردم . آن شب گفتار ها ، شغال ها و سایر موجودات زمینی دور چادر حرکت می کردند. ولی ایمان آن دو نفر خیلی قوی بود که وقتی فکر می کنم امروزه یک جوان با اسلحه بعید به نظر می رسد در آن شرایط شب در آن جا بماند. چه برسد به پیرمرد لنگی همچون آخوند عاجزی که فرصت دویدن هم از او گرفته شده بود. و با عصا راه می رفتند. دلشان به نور قرآن روشن بود. از پدرم سوال کردم که از میت نمی ترسید. پدرم گفتند زمانی که این میت زنده بوده ده بار با او گشتی گرفتم و او را زمین زده ام حالا از زیر دو خروار خاک به فرض هم بلند شد چه کار می تواند بکند؟ کمی دلم قرص می شد. شب یک حمد خواندم و خوابیدم. ولی وحشتی که از آن پای
مرحوم در ذهنم بود حتی ترس از اموات نتوانست کمی آن ترس را جابجا نماید. قرآن های قطع سلطانی که خط های آن درشت بود که با همان نور کم چراغ فانوس (چراغ بادی ) به راحتی خوانده می شد. خلاصه آنها در فاصله سه الی چهار شبانه روز قرآن را ختم می کردند. یکی می خواند و دیگری خط می برد.گاهی هم نکات قرآنی و تجویدی بیان می شد و دانش قرآنی خود را رد وبدل می کردند.آن شب برایم خاطره شد. که پس از چهل سال هنوز در پس زمینه ذهنم گاهی مرور می شود.
نویسنده :مرتضی حسینی اسفاد
اردیبهشت ۹۹
کوکو بیا به سر او (لهجه ی اسفادی )
"کوکو بیا به سر اَو "
یکی از سرگرمی های کودکی ما بازی با حیوانات درون خاک بود.
یک حیوانی که در خاک لانه می سازد و در اسفاد در تابستان به فراوانی دیده می شود در زبان عامیانه کوکو نام دارد.
مورچه گیر یا(کوکو)حیوانی است با آرواره های گازانبری که لانه خود رابه شکل گودالی گرد و کوچک می سازد و داخل آن در کمین حشراتی مثل مورچه می ماند.
وقتی یک مورچه یا حشره ای دیگر داخل این گودال می افتد به سختی می تواند از این دام بیرون بیاید وچون کناره های داخلی این گودال خاک نرم دارد باعث لرزش شده و کوکو متوجه به دام افتادن حشره می شود و برای شکار از درون خاک به سطح زمین و داخل لانه می آید و حشره در دام افتاده را شکار می کند.
حالا مابچه ها برای اینکه کوکو را از داخل خاک به سطح گودال بکشانیم و بتوانیم این شکار چی را ببینیم دو سنگ برمی داشتیم و یکی را روی زمین می گذاشتیم و سنگ بعدی را به روی سنگ می زدیم.
البته کمی از آب دهان خود راهم کنار لانه می ریختیم و می خواندیم: کوکو بیا به سر اَو.😊و این کار را چندین بار تکرار می کردیم.
بر اثر لرزه هایی که در لانه به وجود می آمدحیوان فریب می خورد و فکر می کرد که شکار در درون دام گیر کرده اما تا به سطح زمین می آمد شکارچی ، شکار ما می شد😪 البته ما هم با این حیوان بازی می کردیم وبعد از گرفتن ، او را در یک خاک نرم می گذاشتیم و می دیدیم که بعد ازیکی دو ساعت دوباره لانه یا دام خود رابه همان زیبایی ساخته و آماده شکار دوباره شده است.🤗
حسین اسدالهی
اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir
مطلع شعرم چو به نامت زدم
قطره ای از عشق زجامت زدم
اذن گرفتم که اذان گو شوم
پای به دام تو چو آهو شوم
ای یم جود وکرمت بی کران
نقطه ی اوج حرمت آسمان
پنجره فولاد تو نور هداست
پرچم تو آتش طور خداست
جمع ملائک به همه قیل وقال
فرش نمایند سرایت به بال
آینه ی حسن خدایی رضا
عرش به تعظیم تو گردد به پا
نجم ره از نور تو پیدا کند
ماه به چشمان توماوا کند
شب به سرت دامن گل ریخته
دست به گیسوی تو آویخته
صبح زسیمای تو گردد عیان
رنگ بگیرد رخ رنگین کمان
پنجه ی خورشید چو در می زند
قبل طلوعش به تو سر می زند
خنده ی تو راست چو قامت کند
پرده دران دشت قیامت کند
کعبه سراسیمه پی خال تو
پیرهنش گوشه ای از شال تو
چشمه ی زمزم زسرانگشت توست
عالم وآدم همه درمشت توست
جام زدست تو خدا می دهد
کفتر تو درس وفا می دهد
شانه ی تو تکیه گهی محکم است
هر چه بریزیم به پایت کم است
دور فلک آینه گردان توست
جن وملک صف زده برخوان توست
صبح نشابور زبوی تو مست
عطر تو عطاری عطار بست
رخصتی آقا که سلامت کنیم
چشم ودل خویش به نامت کنیم
حضرت خورشید سلام علیک
خانه ی امید سلام علیک
فاصله ها تشنه ی دیدار تو
کوه دهد تکیه به دیوار تو
جلوه ی تو طعنه زند بر بهار
سایه ی لطف وکرمت برقرار...
مشهد تو خاستگه آفتاب
چشم به دنبال تو بانوی آب...
ستاره سحری
حس موسیقی شارستان
آب در شارستان جاری بود
کوه در سبزه ی دانایی بود
شار از لذت شوق می لغزید
حس موسیقی دل پیدا بود
بوته را شادی بود
بلبلی بی دانش می نوشید
دختری زیبا رو پا بر آب می شویید
گاه هر تنهایی شیدا بود
قلعه ای بر یک اوج
نبض سعادت می داشت
آسمانش مهتاب
مادری بر یک بام فال ستاره می چید
مهر او جاری بود
دست او جادو بود
تا که آن شارستان جاری بود
لذت نور چراغ می تابید
قلعه بیداری بود
شاعر :خالقی
اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir