می گویند و می شنوم
پشت سر دکلمه تاریک
چون خفیف خاموش است
پشت آینه تاریک چه غوغایی ایست
آینه حرف بزن
حرف حساب حرف هوس
این چه پیغامی ایست از دکلمه تیر به کس
من ندانسته بدم آینه دانسته بد است
شاعر خالقی اسفاد
می گویند و می شنوم
پشت سر دکلمه تاریک
چون خفیف خاموش است
پشت آینه تاریک چه غوغایی ایست
آینه حرف بزن
حرف حساب حرف هوس
این چه پیغامی ایست از دکلمه تیر به کس
من ندانسته بدم آینه دانسته بد است
شاعر خالقی اسفاد
کاش من پائیز بودم
برگ برگ لبریز بودم از خزان
کاش من پائیز بودم
ساکت آرام بر کنج دلم لبریز بودم
کاش در اندوه دردم در ملالم می نشستم منتظر
در نسیم ظلمت باد سیه دل چشم به راه
برگ های آرزویم در شرار آفتاب گرم و سوزان زرد می شد
قلب من در درد خود هر روز در خود سرد می شد
کاش من پائیز بودم
کاش من لبریز بودم از ملال
کاش این طوفان وحشی می شکست بال و پرم یا جنگ می زد بر حیات آرزوهای خیالم
کاش من پائیز بودم
برگهایم رنگی و زرد و خزان آمیز بودم
کاش من پائیز بودم
کاش من پائیز بودم
شاعر:::خالقی (عرفان )
چقدر برای فردا در انتظار بودیم چقدر آرزوی رویاهای آینده را بر دلمان حک کرده بودیم
آری آری امروز همان فردایی ایست که دیروز منتظرش بودیم
اگر می دانستم که این جغد شومی هر روز بر دیوار فردایمان رخنه خواهد کرد
از همان کودکی او را از روی دیوار خانه کاه گلی پرواز نمی دادم و می گذاشتم از همان کودکی آرزوهایمان را آواز می خواند
آری چقدر ناجوانمردانه رقم خورد
ان فردایی که امروزی پلید است
از غرش ابرها
از ماه خاموش و از خورشیدی که هر روز در خودش می سوزد
دلم هوای همان کودکی ایست همان ده کده شیرین روستایی
دلم هوای وطن است همان وطنی که اشکهایم را مرحم بود
کاش هیچ وقت فردا نمی شد و در رویای کودکانه و عاشقانه خودم در تکرار بودم
دلم هوای وطن است. دلم هوای وطن است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
خالقی
بنشین سفره دل با تو چنین گفت بیان
که چنین خوش سخن است با تو فضیلت شکران
من از این حاوره گویم به تعریض بنشین
که به تصریح نگار است به دل چون شیرین
چو از این جهان چشم بستن خوش است
به نیکوی اعمال خرت دل خوش است
چو دستی گرفتی ز اندیشه ای
به مردانگی دست بستی ره توشه ای
بماند در این جاودان نیک و بد
خوشا نام نیک است بر این خرد
نماند به گفتار و کردار پوشش در او
به خلقت ز گیتی به الهام او
چو شیرین زبان گفت و ماند یادگار
به کردار و گفتار پندار این روزگار
شاعر خالقی (عرفان )
شب را دوست می دارم و نمی دانم که شب چیست
شب را دوست می دارم چرا که برایم سکوت فریادها گفتن است
شب را دوست می دارم و ندانم که روزم چیست
شب را دوست می دارم و ندانم که ماه چیست
ماه را دوست دارم و ندانم که گاه حلالش چیست یا گاه قرص
شب را دوست می دارم و ن دانم که چرا پیش از روز نیست
شب را دوس دارم و حیرانم که فردایم روشن است وچرا در این شب و روز مخدوشی نیست
شب را دوست دارم و ندانم که چرا
باز امشب ماه من قرص است
باز از نور شفق پیداست
باز فردایم صریح شیداست
باز خورشیدم می تابد
باز آهنگ زمین دریاست
این چه پنهانی ایست
باز از چرخ فلک پیداست
ماه من تنهاست
این قمر تنها می تابد
یا با خورشید سوزانش
این تماشا ئی ایست
این مداری بر زمین چرخد
نه توان شب به پیش روز را دارد
نه توان ماه بر سوزان عشق دارد
این منزه داند از عظم الهی را
این کلامی چون حیران است
این معما است
خالقی (عرفان )
از نشانهای الهی شب است که پوششی بر روز دارد و روز روشن از تصریح روشنایی جهان خلقت است .و از نشانهای الهی خورشید است و به سوی قرار گاهش در حرکت است و این اندازه گیری شکست ناپذیری از قدرتی عظیم و تواناست
و برای ماه منزل هایی قرار دارد که به صورت شاخه کهنه هلالی شکل و زرد رنگ خرما برگردد و باز کامل شود
نه برای خورشید توان است که به ماه برسد و نه شب از روز پیش می گیرد این به چه مداری ایست که می چرخد این قدرتی بزرگ است
قدرت الهی قدرت خدای توانا و دانا
سوره یاسین ایه 36-40
روزی که خوش بود خاطر از ایام
چرخی به نان خشک در دندان
سر گرم در بازی نمی دانم
خاطر از این خوشتر از این ایام
حالم از این دوران از این تنها
شب بود هر شب تیره در زندان
در امتداد شب تا هر شب
هر شب سیاهی بود در مرداب
غم از نسیم تیره می بارید
زخمی به تن از کینه می نالید
هر لحظه اشک ریز چون باران
بر خاک و بوته خفته در طغیان
شب از سکوت رعد می لرزید
گل از زمین خشک می ترسید
مهراب راز پاکی ایام
حال از در و دیوار بر دندان
بر هر در و دیوار چون خاموش
قابی ی ز عکس خسته ایام
شاعر :::::" خالقی (عرفان )
شعر گاز و نفت
شکوه من از تو این است
گاز جانشین تو بر زمین است
صف طویل تو به یادم بود
بر سرش داد فریاد است
بشکه و گلند از برای تو
چه شب روزی جنگ ودعوا است
رقابت همچنان شده بسیار
گازی که خطر , فلکه باز است
حرف بز زگفتهای تو
همچنان چو بسیار بسیار است
شکوه تو امروز بر باد است
گاز جانشین تو در زمین خاک است
انالیز من از تو این است
او ای ال تو به لاتین است
عرفان گفت از برای تو
دلم تنگ و حادثه بسیار است
مردم از این پس از برای گاز
حادثه ای بیش خطرناک است
تو رو به هر انچه دوست داری
این دگر واقعه ای تلخ ودشوار است
از این برگ شوم گر که بگذشتی
روح ومرگ بر باد فاتحه خوان است
خالقی(عرفان )
از پشت پنجره اتاق خانه ، از لابلای درختهای کهن و تنومند و شکوفایی گلهای یاس واقاقی و نگاهی پر از لطف و مهربانی و دستی پر از امید
که تو را می بینم و تو را می خواهم
بوی بارون بوی خاک
بوی سبزه های سبز
بوی عشق بوی امید
در لابلای برگهای درختان در وسعت این دشت بزرگ در بهار در خزان
در پرواز پرنده ای که با حضور تو جرئت پرواز
در آسمان پر از ستاره در روشنایی مهتاب در خورشید در هوا
در صدای بادی که صدای زندگی ایست
صدای آرامش
صدای حیات و مجال زندگی
که تو را می بینم که تو را می خواهم
بگو تو کیستی یا من چه هستم
خالقی اسفاد
کوچه ای در سوت و کور سالهای دیر
خلوتی خاموش در بغضی فغان تاریک
گویی از خود هم به دل نجوای غم دارد
سالها دردی به تن زخمی کهن دارد
چون به فریاد آمد از سرشار گفتن ها
درد من تاریک
درد من خاموش
درد من چون سالها چشمی به راه
بانگ من رد قدم هایی ایست به جا مانده
عابران کوچه خاموش چون به دل مانده
در سکوت خانه می پیچد
یاد ایام
یاد یاران
یاد اجداد
یاد مردان سفر کرده
یاد ایام هم چنان باقی ایست
خالقی عرفان
چه امیدی
که خوش باشم به این دل
چه پیغامی
ز درد آشنایی
که شعری از نگارش
بر قلم گفت
ترک دارد
به قلبم روزگاری
خالقی اسفاد
ظلم حیات
غنچه از شوق شکفتن در
حیات ابر می بارید
زمین بیدار شد
چون زمین از هاله رنگین
کمان
خواب شب را تا به صبح
فریاد شد
غنچه از فریاد شب در خود
شکست
همچنان در خواب در بیدار شد
چون زمین از خفت شرم
وجود
چاره ای بر پیکر راز حیات
دست و پایی بسته بود
ظلم را در ریشه اش بیدار شد
غنچه از شوق شکفتن بر حیات
ابر می بارید
زمین سیراب شد
شاعر خالقی(عرفان )
پشت هر سنگ بر زمین ماری ایست
می خزد در ظلمت تاریک
در درون سنگ می جنبد
وحشت دنیای پنهانی
در درون سنگ چون عشق است
دیده را پنهان حکمت نیست
خلقت عظم الهی را
ساقه گل چون شکوفایی
شاعر خالقی (عرفان )
شکوه در وسعت زمین
چو روزی یک نظر بر منظر دوست
به وجدی چون شکوهش چیره بودم
چو حیران در جهان بی کرانش
قدم بر هر قدم اندیشه بودم
به مقصد رهسپار جاده عشق
ولی چون مور بر یک شیشه بودم
سرابی در سراشیب زمینش
کرانی بی کران در ریشه بودم
از این گرد جهان مدهوش در خویش
کجای این جهان را دیده بودم
که من مقصود را در مقصد خود
منظر در نظر چون خیره بودم
مرا گر ره به گرد این جهان بود
چو مجنونی ز خود مجنون بودم
خالقی اسفاد (عرفان )
****** پروانه ها *******
یاد ایامی که بود بچه و قایم موشک
اون درخت وماه وابر , نقاشی وهفت رنگ
یه زمان که قلبها , پر بود از شادی وشور
یاد مه بچه بودیم تو گذشته های دور
یاد قلعه حوضک , تختک یک اسیا
شادی و فرح دل عشق یک قلعه چه شور
یک به یک روز قشنگ با تو هم بازی شدن
از دم صبح تا غروب اون قدیم دلا یرنگ
یه درخت سبز وسرو مرهم زخما درد
این درخت سرو ناز بود بود مرهم درد
یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم
سال بعد از اون درخت ما دیگه رفته بودیم
سرو ناز وطن من بعد چندی سال سال
چه روزای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
شاید اون دلا دیگه خشکیده روساقه ها
شایدم بزرگ شده لابلای شاخه ها
چه روزای خوبی بود پرواز پروانه ها
کوچه وباغ وزیر , چپر و اوازها
دلم تنگه روزگار ای غریب واشنا
تو بگو چرا چه زود گذر پروانه ها
من تو را یه روز چه زود گذر یه دیر زود
به همین نزدیکی خفته و خاطره ها
خالقی اسفاد
افکار انسان فرمان انسان است
فکرمان را در هر آنچه تمرکز کنیم همان می شود
افکارمان را از عناوین منحرف پرهیز کنیم
حتما افکار منحرف هم شامل گناه خواهد شد
عرفان
در اختران سقف تو می بینم اشکی چو بر شرار این خاموشی
بر قلب های عشق تو ماتم را زخم سکوت و خسته تنهایی
در هر وصال وصف تو شیرین بود روز و شب آن حال من در آفاق
خاطر ز اذهانم ز نام ابدال رفتند و بخشش بر ثواب انفاق
اب روان روشن کاریزت گرد جهان گردی نبینی نوشت
حالم خراب انجام روزی در تو قهر کلاغی بر دل خاموشت
وصف صفایت قرنها روشن بود بر بذر و کشت زاد تو چون ناهید
ترسم من از قندیل سقف خانه ات تار و سیاه انکبوتی افتد
بر چهره ها و راویت چون ماتم درد زبان بود کهنه ای از هجران
عرفان گفت عصری ز حال و روزت از درد پیچم چاره نیست جز عرفان
شاعر خالقی (عرفان )
اقرار اعمال و گفتار باطل خویش بر مخاطب قانع نیست بلکه توجیه است .
شایسته است با هر فرد طبق رفتار و نگرش خود فرد اعمال شود .
خالقی (عرفان)
در نسار کوی تو جانم نثارت می کنم
ان زمین آسمانت گل فشانت می کنم
در فراق نقش های سبز پیش خرمت
حال با ترسیم دل زرد خزانت می کنم
می نشانم بوی مهر می زدایم کینه ها
هر قدم یاس اقاقی ابر بارت می کنم
چون بنفشه لابلای سبزه های پونه ات
درشمیم شب زلال اب یادت مئ کنم
یادم اید کوچه های پینه های کهنه ات
چون شگفتنهای خونین لاله زارت می کنم
نقش پیچک قلب من از تارهای روشنت
درس مهر عاطفه از خفتگانت می کنم
دلتنگ ظاهر بام اختر های ابهام
می خوابم رسمی دوباره آرزویت می کنم
شاعر خالقی (عرفان)
حکایت بود خلق و خو راستی حکایت به مردان نیک راستی
یکی بحر نان کاندر اجداد خویش بزرگی به خان سفیدی به ریش
غلامی عمل بحر کار و تلاش به زحمت به نان به خرج فراش
چو روزی رسد بحر نان از بکوش چو خوشنود اولاد شکرانه نوش
غم اندوه نبود ز رنج به سخت چو شاد چروک صورت خنده ات
چو نوشید یک جرعه اب حیات زمین گیر دامن به خاک حیاط
ز صد قلعه بود قلعه نامش بلند چو کوه استوار قوی سربلند
به رحمت به کردار ان خفته ات به اخلاق نیک صفت ریشه ات
همی شرم دارم من از حال روز کجا رفته ان عزت شرم دوز
همی پند گیر صحبت عاقلان بیاموز چو اخلاق صاحبدلان
بد و نیک در گرد هم روزگار ز احوال خویش نیست امروز قرار
چو بود اندر این قلعه نام نشان هم اکنون به خلوت ، زمین زمان
چو نامش شنود شادمان حامیان به اجد به زاد وطن نامی یان
چو پرچم فراز سربلند نام دار به عرفان کردار نیک پایدار
خالقی (عرفان )
یاد دارم عطر آن کوچه قرار یاد دارم
یاد دارم بوی آشنایی یو هر روز من بغض انتظار یاد دارم
یاد دارم عشق دیرین شوق شیرین یاد دارم
یاد دارم خاطرم هر لحظه بی تو بی قرار یاد دارم
یاد دارم شب زنده ، ان اشکها ، چشم خسته ،فکر و بی قرار یاد دارم
یاد دارم با خاطراتت هر شب و سکوت با نور مهتاب یاد دارم
یادته برام بودی مرهم هر روز و شبم عشق و زندگی بود با صفا بودی تو برام
یاد دارم وای بر این چهره خموش روز و روزگار عشق تو برام
چون چون دار درد هر خیال یاد دارم
بگذریم
بگذریم از این عصر و لحظه ها بود بین ما .......عهد و حرفها
من بر این قرار عصر و لحظه ها یاد و ان دیار یاد دارم
یاد دارم
نگارش خالقی
مغز به آنچه در شب تامل دارد واکنش نشان می دهد
افکار ملایم باعث خوابهای راحت و افکار هیج باعث عدم خواب و چرت کثیف می شود
خالقی
در خفته ی شب عالمی فضل و عیان بود
فضلی که در آن از دل جان و زمان بود
خورشید و ماه و عالمی را خلقتی بود
سر زمین و آسمان را حکمتی بود
چرخ زمین و ملک و خورشید گلستان
در هر جلال و کرمش هم گلشنی بود
کوه درخت و جنگل و ماه و ستاره
در هر نظر از کائناتش بخششی بود
جان داده در هر خلقت و تقدیر حکمت
شکر است در هر نعمتش چون عزتی بود
چشم بصیرت باید و قرب الهی
قلبی چو پاک و بی ریا را نظری بود
عشق و دل و جان و گلستان و شقایق
راز و نیاز و شوکت دیرینه ای بود
شاعر خالقی اسفاد (عرفان)
اتفاقات،مشکلات،شادیهای هر انسان به خود انسان مربوطه
رازهایی که در وجود انسان نهفته اند با فاش شدن آنها زندگی انسان را مخدوش می کند حتی با بهترین دوستت اقرار نکن
عرفان
هجرت
خون از مژه بارید زمین سرخ نگین شد
در هر قدمش مرغ سحر خوان حزین شد
ابر گریه سما و مه و عالم همه ماتم
َشمشیر جفا فرق سرش نقش زمین شد
تا بود بر هر خانه امید و نظری بود
چون رفت دگر شورو نوا زمزمه می شد
ای نام تو والا چو چراغ دل امید
با هجرت تو خون و جگر بی پدری شد
در کوفه و محراب دگر جای تو خالی
آن رهگذر شب در آن کوچه تهی شد
با رفتن تو اشک به هر دیده سرازیر
آن کودک مسکین دگر چون یتیم شد
ای شیر دلان ، مظهر پاکی و کرامت
با رفتن تو مسجد کوفه که غمین شد
سراینده خالقی اسفاد(عرفان)
چون با شکوه و شان او هر خلقتی در حکم اوست
خواهی چون مطلق شوی آنچه عیان الله است
سر تمایز را به خویش در هر نظر اندیشه کن
گم کرده را مایوس نیست افکار را بیدار کن
چون درگذر عمر خزان خود را در آن اظهار کن
پس این نظر افکار تو عرفان را افکار کن
اعماق این احکام را در هر نظر پیدا کنی
این امتحان زندگی است درس شفاعت را کنی
پوشیده نیست اعمال او ظاهر چون ماه و زمین
گم کرده ات پیدا کنی اعجاز رنج و درد این
شیوا رو پرسان چون شوی این در جوار خانه ات
این خلقت عظم زمین مدهوش چون گم خانه ات
این در زمین موجود را والا و دانا افرید
گر انچه هست اندر زمین مکتوب گفتار آفرید
خواهی خود پیدا کنی خوانی کتاب روشنش
آسان بود پیدا شَوی با مظهر شیدا یی اش
دانش گیر عرفان را مفهوم این اشعار کیست
عرفان گفت علم و حکیم در هر ورق نازل چیست؟
شاعر محمد علی خالقی (عرفان)
خوشا اسفاد خوشا حال هوایش
جوان های رشید , با نشاط است
خوشا کوه سیاه , قله بنیجی
ز , تگ دوزخ , دودرهای کما است
در ان شاسکوه که پر گنج غنیمت
چو لعل و گوهری در زیر خاک است
شترها خفته اند , رویش به افتاب
نشان از این طلوع گنج و گران است
دلم پر می زند , در قلبم این است
به عشقت قلبها در تب و تاب است
به قلبت زیرکوه اسفاد نام است
شکوه و پایدار امید یار است
در این ابادی , نام درختی
شکوه و نام دار تکبرگ خال است
خوشا نامت , خوشا اب وهوایت
نهان نیست از دو دیده حق یار است
تورا گر هست این قامت نگاهت
به قرنها قدمت و یا ربنا است
محمد علی خالقی (عرفان)
افسانه
خوشا در کوچه های کودکانه
قلم دفتر کلاس و عارفانه
دلم لالا های مادرانه
به گهواره و رویای شبانه
چه دلتنگ جهان تاریک و تاره
دلم یک دوست خواهد مادرانه
برایم رویا بود زندگانی
از این بازی و باران با ترانه
مرا بود یادگار و عشق و هستی
اقامت هدیه ای بود عارفانه
به شکرم حکمت و قهر و طبیعت
گرفتارم بر شر حق رحمانه
مرا گر نیست شمع و پروانه
دعایم را پذیرا عاشقانه
بر این تقدیر بود این روزگارم
گلی پرپر طبیعت دوستانه
به جمع یاران خوبان خوشم من
تو را کم دارم و مجمع خوشانه
چه یاران خدایی بود خاموش
منم یک یار با جمع هم دلانه
زمین تلخ و به گل عادت ندارد
ولی این جا بهشت سوسن سمانه
برو یا رب برو منزل مبارک
خوشم با خاطرات کودکانه
از این دلتنگی و از این زمانه
به تقدیرم شکیب جان باشد یا نه
سراینده محمد علی خالقی اسفاد
همیشه خداوند وقایع تلخ را سر راه ادم قرار می دهد
که باعث ترک بعضی از افراد و بعضی از افکار از زندگی شماست این حادثه پایان زندگی نیست بلکه شروعی بدون دغدغه و تولد شیرین برای زندگی ایست
پایان حادثه تجدید شروع شیرین زندگی ایست
عرفان
این حادثه هر چیزی می تونه باشه
دزدی از خانه ماشین تصادف نداشتن اولاد از دست دادن عضوی از بدن
کلاه برداری زندان طلاق
بله خداوند این قدر مهربان و رعوف است که برای هر تلخی شیرینی و برای هر شیرینی تلخی آفریده و انسانها را با این تلخی و شیرینی آزمایش می کندو در فراز و نشیب زندگی درس وفا و محبت و قدرت خداشناسی وخود نگری را می آموزد و این انسان است که با فهم و شعور راه درست را بپیماید .
سوختن به تماشا نمی شود
خود را بسوز که از ریشه سوختی
گر عقل وفهم بود به ظاهر روشن
چوب بی آزار را چرا افروختی
گر بود تو را شعله به گرما
شاءنت بود از امر هویدا
عمری صعود و هلهله در باد
شاتوت سکوت را به چه دعوا
خاموش در این گنجش افکار
ای بی خبر از کرده ی بیمار
انگشت به هر روزنه خاموش
زهر است و ماری که کمین است
رخ در طبیعت و گل هم به زمین است
بیداد چو روزی که نسیم هم گذرین است
موعود به دوزخ او منتظرین است
سوزان ابدی و گرما که عجین است
شعر گفت و معروف شدی بهر اوامر
ای خویش برو شعله نکش بهر عوامل
گر بود تو را کین شتر زخم رفیقان
ای بی خبر از خالق یکتا و عجایب
شاعر خالقی اسفاد
اندیشه
شب حوصله می دارد وقتی که تو خوابی
بوی نفست را ماه است که می داند
قدرت به صدا نیست حرف است که می ماند
کین یا که محبت بر دل چنین ماند
بر هر قدمت روشن اندیشه که می راند
خود را نفریبانیم دانیم که می داند
شب را به سکوت اید وقت است خواب اید
شب رهگذر روشن اندیشه چه می داند
گرد است زمین راند خلقت به جهان آید
زاده هم موجودت عقل هم به سکوت اید
گندم به زمین مصبور نور شفقی ناگه
اّب و گذر و رویش جان است شکوه آید
قدرت که به پنهان نیست گر چشم نبود روشن
آن گه که شود بیدار شب هم به شکن اید
شعرم ز برای تو کم آرد و دشوار است
شکرانه به جای ارم هر دم که نفس اید
شاعر خالقی اسفاد (عرفان)
سرزمین مادری
اسفاد ای زادگاه مادری من چه می کنی
با دستهای خسته و روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو
شهر سکوت و در دیوار شکسته چه می کنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو
شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
از باغ های خرم و شیر و دلان تو
ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی
در سالهای دور عصر گبر و ترکمن
عمری چو پرچمی حفاظ بر بلندا چه می کنی
چون ریشه در خاکت بود سرو و سربلند
عمری چو قرنی عظیم پانصد ساله چه می کنی
هر چند که خاکت بود کیمیای در
می بوسم و چشم به راه مزار حبیبان چه می کنی
مقبول حق در کفن و مرگ و آخرت
خفته و نکوست در کنار نیاکان چه می کنی
گر زندگی همین بود عمری چو برق و باد
بی تو چو مرگی ایست به سرای دوباره چه میکنی
گفتم و شدم شاد چو شمشاد و ارغوان
آن کس که شنود شعرت شادمان چه می کنی؟
شاعر خالقی اسفاد (عرفان)
رابط بخل بین دو انسان می شه فاجعه
زندگی قشنگتان را با افراد بخیل و نادان خراب نکنید
همیشه تو جمع این رخداد پیش میاد .
چرا احترام ها شکسته می شه و اون احترام که دونفر با هم دارند از بین می ره
مثل اون قضیه ایستادن بیجا مانع کسب است .
همیشه برام یک سوال بود که ایستادن بیجا مانع کسب است یعنی چی تا اینکه تجربه ی کسب برام این قضیه رو روشن کرد .
و حالا من می گم وقتی احترام ها شکسته می شه که جمع از دو نفر بیشتر می شه !!!؟؟؟؟
بنشین با هم کمی گپی زنیم
از قدیما و اون جوونا نگذریم
گر بگم از بهرت ای دوست پیر مشی
گر بود رویت سفید قرمز مشی
روزی بود و روزگاری داشتیم
گو گله و خر گله می داشتیم
هر که دو تا گو مداش کیف می داش
گر ماست و سر شیر فراوو می داش
یا اگر مرغ وخروس هم می داش
قد قدان تخمرغ به زنبیل می داشت
خیت پیاز سیرموک و کاه یادش بخیر
بزغاله و شیخ روا یادش بخیر
کلب پیاز علف کرده سو مزنی
داس مایی یا گو خوره گو مزنی
سیم داغ ! گو موخوره یا بیارم
صبر کو یک سیم سرخ بیارم
سر صبح یک انار ترش بیار
تا ده مین خیتا توره خو بنیا
یا که انار مبره یک سیم وپکنیک ره بیار
عجبا ای روزگار باز ده کجار
گندم سر زعفرو او ره بیار
پی باغو ره او دادم فردا عمله درم
خر و جقد وماله یک رسمون کم درم
چه سواری داره ده ری مله یک پایه
شاشا پل ره بگی ترگز اناری مایه
خرا هم مونده شدن پیزور ببن قب نکنه
گردن اور محکم بگی زن صحبخور مایه
بگذریم پل خیت هم ، موشی شده
موتور اژ ، یا هم ، پنج کیلویی کاه مایه
یادمه موتور اومه ده جو کرتی قرش اژ
باز مترسم که همو موش عینکی مر مایه
اگر ای بار دگه و موتور اژ و روغن چل
ا همو موش و همو غرش اژ و مه بم
کلکو کنده شده گور صحب خور مایه
بخدا مونده شدم وگر نه تا صبح بریتو
اقدر حرف مزدم ولی یه اما داره
حرفوکه حرف میره اوسونه داستان مایه
خالقی در اسفاد وطنم
آواز پریها
بود یک بازی چو شطرنج این چنین
بشنو از سرباز خونین بر زمین
قلعه ای بود شیر مردانی دلیر
صاف وبی رنگ همچو آبی سقف این
قلعه ای خاکی و خشتی داشتیم
زیر هر خشت پینه ها می کاشتیم
قلعه بود و شاه بود و یک وزیر
باغ بود و تاک بود و اسب و زین
بوی نان و بوی آب و بوی خاک
جز بر این شب بود و جغد و بوی داد
جغد این قلعه چو پیر و دیو و سیر
حاکم خون و زمین و چوب و تیر
ناله ها فریادها در زیر آب
بی ثمر چون تارها جوخه دار
همچو پر پر بر زمین گلهای یاس
خون می بارید شقایق زیر تیغ
همچو ماری خشمگین کین می داشت
بر سر هر سایه کمین می داشت
روزگاری تلخ شوم اندیشه بود
مکر و حیله تخت و تاج در ریشه بود
بود این بازی و تازی عصر این
تلخ بود و زهر بود و تیز برین
باید این سر بر زمین افتاده بود
یا بر این سر بر زمین اندیشه بود
روزگاری می سجادم بر فلک
آرزویی مرگ بود بر این حکیم
سراینده خالقی اسفاد
روزگارانی چو بادی در گذر
از قدیم مردان شیر رهگذر
سعدی و حافظ بود مثنوی
ریز علی روباه پنیر نادری
کاخ بود قلعه بود نون جو
در دکان کالا به کالا نون او
شور شادی در تنور و نان داغ
چلپک وجزغاله قلبر وتاغ
بوی جو و بوی نان بوی کما
در قروتی هم چنان گردن چماغ
یادته باهم چنان بازی شدیم
گله را تا صبح گرگ بازی شدیم
یک قرون در خود فاخر بودیم
لیسک و دکون پا لخت بودیم
در بیابان ودرو چادر زدیم
از نفس افتاده در حوض بودیم
در بیابان بود حوضی در کویر
نوش بود در آن چنین این چنین
له لهان قرقر نوش می داشتیم
بیخبر از جلبک و موش داشتیم
اب قناتش همیشه فور فوران
در ته شاهرود چاه غرغران
روزگارانی چو بادی در گذر
از قدیم مردان شیر و رهگذر
بود اسفاد کل زیرکوه استوار
پرچمش آوازه ها و پایدار
قلب من از بوی اسفاد جان داشت
اسفاد در قلب زیرکوه جای داشت
زیرکوه هم شاخه ای از قائن
شاسکوه هم شاخه ساری لایق
بگذریم حرفم ز فوق بسیار است
حرف بز از گفته اش بسیار است
روزگارانی چو بادی در گذر
این چنین بود زندگانی در کویر
مردمی سالار آرام گرد این
این ، بود اسفاد قلب زیرکوه
با شکوه و هم چو کوهی شاسکوه
تجربه نشان داده گرچه نابینایان سو چشمی ندارند ولی از هوش واستعداد بالایی بر خوردارند و قدرتی در انها نهفته است که از هر انسان بینایی ارزشمند تر است . انها می توانند حتی از صدای راه رفتن ، فرد را شناسایی کنند .
ما به التفاوت چشمهای روشن و کور از دیده پنهان نیست
با نابینایان مهربان باشیم
دنیای زندونی
اگه برام دوری دنیام چه دلگیره
تو اینو می دونی برات که میمیره
شبهای بی خوابی چشمای گریونی
بی تو غم انگیزه شبهای مهتابی
اینو می دونی من ازت می خوام برگردی دوباره
اینو می دونی من ازت می خوام بمونی دوباره
خاموش بی روحه یه قلب دیونه
مرگ است این خونه دیوار می دونه
برگرد به این خونه دوری یه زندونه
دردو همش درده یه راه می مونه
اینو می دونی من ازت می خوام برگردی دوباره
اینو می دونی من ازت میخوام بمونی دوباره
سراینده محمد علی خالقی
سکوت تلخ
یه سکوت یه پنجره یه نفر مسافره
با تو هوا ی تو یه قفس پشت دره
من هو هوای تو عمری دربدره
بی تو هر تجربه ای که بده یا بدتره
این جای خالی تو دنیای دیونه مه دنیای دیونه مه
چرا باید بشکنی سکوت این خونه رو
تو که بودی واسه من مرهم وجود من
مرهم وجود من
یادت گذشته ی خاطره های بچگی
یادته اون کوچه های پر امید کودکی
بیا باز که ما بشیم عهد پیمان نشکنیم
بشکنیم سکوت تلخ
بشکنیم سکوت تلخ
این جای خالی تو دنیای دیونه مه دنیای دیونه مه
سراینده خالقی اسفاد
تنگ غروب
یه چشم منتظر به سوی جاده
یه پیچک شکسته توی باغچه
یه راه باریک غروب پاییز
یه کولبار غم یه قلب خسته
عشق تو هر تنگ غروب رو قلب می شینه
برام یه یادگاریه از خاطره همینه
هر روز صبح بوی گل بهاری
بوی شقایق های یادگاری
دفتر و خاطرات عکس وگلدون
بوی نسیم و کوچه ی رویایی
عشق تو هر تنگ غروب رو قلب من میشینه
برام یه یادگاریه از خاطره همینه
سراینده محمد علی خالقی اسفاد
عاشق
اگه از من دوری
اگه دلم تنهاست
اگه جای خالیت
توی دلم کوره
معلومه من هنوز دوستت دارم
معلومه من هنوز دوستت دارم
از عکس خالی توی دیوار
از قلب خسته ی امید وار
این جای خالیت تو این غربت
ای گل ای بنفشه تنها
معلومه من هنوز دوستت دارم
معلومه من هنوز دوستت دارم
این عطر تنهاییت
اگه غرق غربت
اگه درد دوری
این گریهای من
این بوی تنهایی
اگه همش سخته اگه همش درده
معلومه من هنوز دوستت دارم
تقدیم با عشق به یگانه معشوق
سراینده محمد علی خالقی