اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

۱۴۲ مطلب با موضوع «داستان های واقعی عرفانی خالقی اسفاد» ثبت شده است

حق الناس در صف گاز خالقی اسفاد

پنجشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۱۹ ب.ظ

 

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۴۴ ق.ظ

ان زمان صف گاز برای گاز زدن مشکل و وقت گیر بود چرا که پمپ گاز تازه راه اندازی شده بود . و مردم از بنزین استفاده می کردند  بنزین لیتری صد تومان بود  که یهویی افزایش یافت و لیتری هزار تومان شد . اکثرا با این موضوع اشنایی دارند . صف گاز انقدر شلوغ می شد که گاهی به شمارش انها می پرداختیم و بیش از سی و چهل ماشین تا نوبتمان فاصله بود . بر این اساس گاهی جازدن هم باعث دعواهایی می شد برای چندمین بار هر وقت که می خواستم ماشینم را گاز بزنم بدون نوبت به اپراتور دستگاه مراجعه می کردم چرا که از دوستان صمیمی و نزدیکم بود . و حتی دوستانم را بی نوبت به معرفی می پرداختم . روزی صاحب خانه را برای بردن به جایگاه همراهی کردم.تازه از عملم بسیار خوشنود بودم . هنوز به جایگاه نرسیده بودم بیش از سی ماشین در صف انتظار بودند . لحظه ای صاحب خانه در جایگاه توقف نمود او را به قسمت اپراتور معرفی کردم . و او بدون توجه به من به صف انتظار روانه شد . گفتم چرا حاج اقا نمی رین داخل برین بدون نوبت گاز بزنین اپراتور از دوستانم هست مشکلی نیست . 

او در جوابم سکوت کرد و بعدی چندی گفت.حق الناس می دونی چیه ؟جواب این جماعت تو صف را چگونه باید پرداخت . سکوت زبانم را بسته بود و بدنم.خشک شده بود . جرعت حرف زدن نداشتم .و زان پس هر گاه خواستم برای گاز زدن ماشینم به جایگاه بروم سخن مردی بزرگ را تداعی می کردم و صف انتظار را علامت سکوت می دانستم . 

,و حتی چراغ راهنما  , بوغ زدن , سبقت گرفتن و حتی راه رفتن و پیشین گرفتن ,صف نانوایی و.... را حق الناس می دانم

خالقی اسفاد 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

۰ نظر ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۱۹
محمدعلی خالقی

اسفاد ، کیچه ی تنگ

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۶ ق.ظ

 

با توجه به موقعیت جغرافیایی که این روستا به  خود گرفته این روستا از شاخص ها لهجه های شیرین و دوست داشتنی و موقعیت مکانی که در سایه سار شاسکوه واقع شده  اسامی خاص و مکتوبی را به خود اختصاص داده  است 

اگه به اسامی کوچه باغها  دشت و کوهها پرداخته شود باید صدها کتاب هم در  نگارش الفاظ شیرین  نقطه جایگاه های اسفاد ناچیز باشد.

کیچه تنگ همه با این نام اشنا هستیم این کوچه واقع در زیر باغ سالاری و از جنوب به  درخت سرو  تنومند ، درنقطه شروع با مجاورت باغ مرحوم حاج محمد عظیمی و باغ ملا عباس عبدی و امتداد باغ حاج معین ختم می شود 

کمتر کسی باید باشد که خاطرات این کوچه رو از یاد برده باشد 

دارای جوبی حاوی شن وسنگ که در تابستان جایگاهی مطلوبی جهت اتراق  یا  درس خواندن به خود اختصاص داده بود .

درخت های تنومند  قوی  با شاخ برگهای سرسبز سایه بان ان کوچه را مثال چتری پوشش داده بود گاهی عبور نور خورشید از لای برگهای درختان گرمایش به جان ادم روحی تازه می داد . 

سکوت مطلق کوچه آرامش افکار را به سرچ قدر ت ، عظمت خداوند و شگفتیها می کشاند 

صدای گنجشگان و پرندگان ، بوی عطر بهاری و سبزینه ها خلقتی دیگر از قدرت پروردگار و عرفان را به خود جذب می کرد 

خلوت کوچه با جاری اب روان نرمک نرمک در زیر سنگجوله ها و خنکای اب با بوی نمناکش ، گاهی صدای حال و احوال اهالی از دور دست شنود بود

تابستان گرم نوسازی گاهی هوس این کوچه پس کوچها و خنکای اب را به دل می کشاند

کم عرض بودن کوچه عبور راکبان الاغ سوار را به مشکل وگاهی به امتداد یا انتهای کوچه می کشاند 

از خاطرات این کوچه وکوچهای پر خاطره و کودکی هر چه بگیم دیگر از خاطرات ی است که تکرار ندارد .

من خاطره ی  این کوچه و کودکی هایم  بازی  تیر و کمان (پلخمو)

گردو ته کنی  درس خواندن ها وخاطره پسه ی گردو با دوستان را از  یاد نخوام برد

  تجربه این جا مقدم تر از هر خاطره یا رویت حال و هوایی است که حال بر روزگار این کوچه داریم.

خالقی اسفاد وطنم

۲ نظر ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۶
محمدعلی خالقی

صفات حیوانی و انسانی

يكشنبه, ۴ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۳۸ ق.ظ

 

شیر مظهر شجاعت و دلیری است .

انسان از نماد هر حیوان برای شخصیت های خودی استفاده می‌کند . و در واقع در بعضی از اشعار و گفتارها از احساسات و رفتارها یا صفات حیوانات سخن می گوید .

.بعنوان مثال سگ یا اسب از باوفایی   یا شیر نماد شجاعت و دلیری ، 

یک شیر هیچ گاه برای شکار نگران یک گله ی گوسفند نیست همون طور که از قدیم گفتند بهتره یک روز مثل شیر زندگی کنی تا یک عمر مثل گوسفند .

اما چه شیر باشی چه گوسفند 

یک روزی از پای در میای و اون روز روزیه که کفتارهای لاش خور بر مزارت جشن می گیرند .چه چرخش عجیبیه 

 

آدما ذاتشوت می گن مثل حیواناته نمی دونم این قاعده چقدر صادقه 

ولی چقدر خوبه آدم مثل شیر شجاع و با وقار باشه و مثل سگ باوفا و سپاس دار .اما انسان هم روزی می میره 

 حالا انسان شجاع داریم که مثال شیر مرده و انسان ضعیف داریم که مثال گوسفند و انسان بلند پرواز مثال عقاب  

که همه همه باید یه روزی بمیرند . چه باوقار و چه سگ صفت .

آدمی از روز تولد می‌داند که روزی خواهد مرد . 

بله فلسفه ی نگرش این قانون راجع به این دنیا چیست و یا می شه گفت نیست . و مرگ کلی و همگانیه برای هر موجودی که جان دارد . حتی گیاهان و درختان و یا آبزیان 

چرا که انسان حسن عمل را بنگرد.و به سوی عمل صالح بیاندیشد 

اگر انسان می دانست که مرگی نبود چه پیشامدهایی بوجود می آمد.  

این دنیا مقدمه حسن اعمال انسانی برترین موجود زنده دنیای فانی 

نگارش خالقی 

 

۰ نظر ۰۴ دی ۰۱ ، ۰۲:۳۸
محمدعلی خالقی

زیر خاکی دانش

چهارشنبه, ۱ تیر ۱۴۰۱، ۰۴:۰۴ ب.ظ

دانشتهایتان را با خود به گور ببرید 

چرا که امنترین زیر خاکی دانش  خواهد بود 

بخل ، حسود ، کینه 

خالقی (عرفان)

 وقتی بعضی از ادما رو نمی شه هیچ جوری تو دلت راه بدی 

همون هایی هستند که بخل کینه در ذات و ریشه شون رخنه کرده 

انها حتی حرفه و مهارت خود را و انچه را در تفکر دارند با خود به گور می برند . 

این طور شد که فهمیدم که زیر خاکی نمی تونه طلا و سکه باشه بلکه زیر خاکی  دانش هم میشه داشت . بله 

. زمان قدیم بخل و کینه رو می تونستیم تو چشمای طرف ببینیم . 

ولی امروز نیازی به طرف نیست . حتی  از توی پست هایی که میزاری می تونی تشخیص بدی کی برات لایک می زاره و کی خودشو پنهون می کنه ، فضای مجازی هم جالب شده 

 

۰ نظر ۰۱ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۴
محمدعلی خالقی

ماه و خورشید

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۳ ق.ظ

خورشید را بنگر 

ماه را بجوی 

انگاه که انسان 

در برابرش بی دریغ تعظیم می کند 

 خوابش از برای ماه

بیداری اش  از برای خورشید

این اعتیاد الهی هرگز ترک نخواهد شد

ما افریده قدرتی هستیم 

که غریضه ای به ان عمل می کنیم 

بدون انکه دقیقه ای بدان اندیشه کنیم

این الهام از ان چه کسی است  

بیداری  خاموشی  خداشناسی  تامل 

خالقی عرفان 

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۰۳
محمدعلی خالقی

پیروزی قوی شدن عرفان

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۴ ق.ظ

آماده باش رفیق برای هر اتفاقی که قراره بیفته 

سیل زلزله اتش سوزی 

حتی مرگ 

شاید بعد مرگ ارامشی در راه باشد  

پیروزی  ،قوی شدن ، عرفان 

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴
محمدعلی خالقی

انتقال بیماری به بدن

پنجشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ب.ظ

 موجودی که از کثیف ترین فضولات حیوانی و انسانی استعمال می کند . می تواند حاد ترین نوع بیماری را به بدن سرایت  کند . پس هیچ موقع یک مگسی را بر روی دست یا پای خود نکشید . چرا که خود عامل میکروب است 

خالقی عرفان 

 

۰ نظر ۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۷
محمدعلی خالقی

احیا حیات برای مگس

شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۳۷ ب.ظ

 وقتی تنها مکانی دنج و ارام برای خلوت کردن انتخاب کردم .

 فهمیدم هیچ جای این دنیا مکانی دنج و ارام نیست . 

چرا که صدای ویز ویز مگسی روحم را مخدوش می کرد

او از برای احیا حیات مادام بر روی فضولات حیوانی می پرید . 

خالقی (عرفان)

۱ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۳۷
محمدعلی خالقی

لذت زندگی برای تمساح

شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

انگاه که انسان از یک لجن زار و بوی تعفن ان نفرت دارد . 

خداوند حیوانی را در ان افریده که لذت زندگی بدون ان برای حیوان مرگ است

تمساح

خالقی (عرفان )

راز بقا -عرفان و خداشناسی -حیات

۰ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۱۸
محمدعلی خالقی

داستان سگ باوفا قسمت دوم

شنبه, ۴ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۵۵ ب.ظ

 

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ق.ظ

محمدعلی خالقی

۰ نظر

 

داستان سگ با وفا

سال ها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسر می بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد.

یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید.

ما مدتی با هم بودیم . من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد.

تا روزی که آن سگ بیمار شد.به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز  زخمش بیشتر و بیشتر می شد . انقدر که کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود.

صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد.

من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد، ولی وقتی دید مصر هستم، رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم.

تا این که روزی برگشت از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف انچه فکر می کردیم  هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود.

نمی دانم چه طور و یا چگونه و یا غذا از کجا تهیه کرده بود؛ اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرد و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود ، بازگشته بود.

در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.

او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود، هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از این که کسی متوجه حضورش بشود، از آنجا می رفته. هرشب این داستان ادامه داشته …

من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم؛ اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بی کرانگی قلبش مرا در خود خرد کرد و فرو ریخت. او همیشه از استادان من خواهد بود.

راوی :::: نگهبان 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

۱ نظر ۰۴ دی ۰۰ ، ۲۱:۵۵
محمدعلی خالقی

یلدای ۱۵۰۰ همه مون این شکلی هستیم

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۶ ق.ظ

یه روزی میاد 

همه مون این شکلی باشیم . مثلا پاییز ۱۵۰۰

یک کف سنگ تراشیده ی چند میلییونی حک شده ..

مرحوم زنده یاد .....

دیگه از هیچ چیزی خبری نیست 

انگشتر فیروزه ای که از طبقه بالای بازار رضا با بالاترین قیمت خریدم 

تسبیح زندان بافت نقره کوبی که براش از دوستم پول قرض گرفتم 

دیگچه مسی که از مادر بزرگ م یادگار مانده بود . 

دیگه نه رمضانی خواهد بود که روزه بگیرم و نه بلبلی که صدایش برایم مهیج باشد 

دیگر نه تابستانی خواهد بود که از برایش گرمم باشد و نه زمستانی که سردم باشد 

دیگر نه گربه ی بد ذاتی خواهد بود و نه سگ باوفایی تا رمه را هدایت کند. 

مورچه های کارگر را خواهم دید که از بدنم تغذیه می کنند . 

 

بله  پاییز ۱۵۰۰ همه مون این شکلی هستیم 

یلدای ۱۵۰۰  مبارک

خالقی عرفان

۰ نظر ۲۷ آذر ۰۰ ، ۰۸:۴۶
محمدعلی خالقی

جوجه اردک

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۳۹ ب.ظ

 

 جوجه اردک ی به دنبال پسر بچه ی بازیگوش در ازدحام کوچه ای می دویید .و با ایستادن کودک جوجه اردک درجا وامیستاد . و با دوییدن  ارام و تند،جوجه اردک ان گونه  را تقلید می کرد . این رخداد گرایشی به لطف و قدرت  خداوند بزرگ  دارد . که نیرویی بزرگ بر ان  راهنمایی می دارد . پس چگونه خدایمان را شاکر نباشیم و قدر نعمت های افزونش را ندانیم . ایا انسان می تواند از یک جوجه ارک کم فکر تر. و خدایش را بر این کائنات ناباور باشد . 

ان جوجه اردک کوچک بر ان باور است که پسر بچه پدر یا مادر و یا بهترین دوست اوست . و از او نگهداری می کند . به او غذا می دهد و او را سر پناه خود قرار داده است .

بر این امور جسورانه با ان پسر بچه،  مسر نشستم که به دنبالم خواهد امد . من این ازمایش را اجرا نمودم اما جوابش منفی بود .  چرا غیر از ان کودک به دنبال کسی دیگر راه نمی رود و او را همراهی نمی کند . 

نتیجه می گیریم که هر موجود  زنده احساس دارد . درک دارد و تشخیص را از ناباوری  خواهد فهمید.  پس خلقت  موجودات و هر موجود زنده پدیده ی الهی ایست نمونه هایی برای قدرت و تفکر بشر تا خوب و بد را تشخیص دهد خدایش را باور کند و قدرت جهان خلقت را بفهمد که بر این امور قدرتی نهفته است الهی

امروزه قدرت الهی بر جدال اندیشه هاست . ومفهومش درکی ایست فلسفی 

داستان واقعی خالقی

  دنیای حیوانات در عرفان  



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۳۹
محمدعلی خالقی

 

 یک نفر در مجمعی کیف تمسخر می گرفت .

  خنده ای می کرد بر روی رفیق همچون که خر پالان نداشت .

اقا کیف تمسخر او را سرشار از قوت و قدرت برداشته بود 

و رفیقش را تحت عنوان های مضحک و رکیک  قرار می داد. 

در مجمع فردی رو کرد و گفت چرا جوابش را نمی دهی و ان فرد همچنان ارام و خنده رو او را نظاره می کرد . و گفت جوابش در پیشانیش نوشته شده است  ؟!

 می خوام بگم که حق الناس تنها حق مردم خوردن نیست ، دزدی نیست ،بلکه هر چیزی که باعث ضایع کردن کسی  یا چیزی گردد حق الناس است .  بلکه چراغ راهنما را رد کردن حق الناس است  بلکه صف نانوایی .یا صف گاز را رد کردن حق الناس است .بلکه تمسخر کردن ، بوق زدن اضافی ، بند آوردن راه وووحق الناس است .

  داستان این قصه ی ما بر می گرده به ذات انسانها به اجداد مان به  خانواده به پدر و مادر به نثل های قبل تر ازما ،به ریشه  

ما اگر از یک اسب بخوام یک کره  بگیریم به نژادش نگاه می کنیم یا همین طور گاو یا میش که با چه نژادی امیزش بزنیم بهتر خواهد بود ..

بله حتی امروزه در  سنت ازدواج ها هم نگاهی کوچک به ذات  پدر و مادر فرد دارند . 

اسب رو اگه با الاق بزنیم می شه قاطر . دیگه اون کره  اسب نیست بلکه قاطر است . اسب حیوانی نجیب و باوفاست و قاطر یک حیوانی لجوج و  پر قدرت  مثل این داستان  امروز ما

مثل این ادم زورگو 

با نژاد باشیم . و با اصل و نسب 

بعضی ادما اگر چه در جایگاه خود با اصل و نسب هستند  اما هیچ گاه یک نجیب زاده نخواهند بود . انها را با صد من عسل نمی شه تحمل کرد به قول معروف ستاره ندارن و همیشه تک و تنها هستند .دنبال زورگویی و تخریب افراد می گردند تهش چی داره معلوم نیست .  

جواب دادن این گونه افراد هم  همراهی کردن فرد است و خود را الوده کردن ، ما هم می شیم مثل او پس سکوت بهتر از قاطر بودن است .

 بزارید اون اقا تو دنیای خودش کیف کند و بخندد . کیف کیف  چرا که کیف از ان انسان نیست بلکه ازان حیوان است . خداوند رئوف و مهربان است و هیچ گاه پشتتان را خالی نخواهد کرد . 

حرف از قاطر شد یادم میاد مرحوم کربلایی ابراهیم صادقی یک قاطر داشتن که جرات بیرون کردن ان را نداشتند و همیشه حتی برای اذوقه

از پشت پنجره به ان علف می دادند . و چند سالی بود که ان را بیرون نیاورده  بودند  . 

بله عاقبت ادمای زورگو ، همان غل و زنجیر است . بمان قاطر بمان در خانه ی خاموش خود قاطر 

 

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۷
محمدعلی خالقی

تقلید کردن

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۰۹ ق.ظ

اکثر ما ادما دنبال تقلیدیم تا اینکه بخوام  متمایز باشیم . 

چرا باید به جای تفکر کردن یا تمایز بودن  متقلد باشیم . بدون تردید متمایز بودن بهتر از تقلید کردن است . 

وقتی  در دوره ی فنی حرفه ای  زنگ تفریح به محوطه ی هوا خوری می رفتیم . اکثر بچه ها به نقطه ای هجوم می اوردند که پناهگاه و سایه ی خنکی داشت در حالی که این سایه درطی ده دقیقه محو می شد. هجوم انها گاهی به دعوا هم می کشید . 

. من کاملا متفاوت بر خلاف انها  تنهایی به دیوار روبرو که در معرض نور خورشید بود پناه می اوردم چرا که هم تنهایی رو دوست داشتم و هم از نور خورشید لذت می بردم و لباسهایم را گاهی در می اوردم تا نور خورشید حسابی انها را میکروب کش می کرد .

ده  دقیه طول نمی کشید که سایه کاملا بر عکس می شد انجا را افتاب می گرفت و سایه بر عکس می شد . ان موقع من از خنکای  سایه به خواب می رفتم .و دو ساعت ان فضا سرد و سایه بود .

گاهی این تقلید ها در انتخابات  . چشم و هم چشمی های خانوادگی  ، کسب و کار ها  یا خرید و فروش  ، پوشش  و ....صورت می گیرد .  

اینجا می توان گفت متمایز بودن بهتر از احمق بودن است . 

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۹
محمدعلی خالقی

دلم کمی خدا می خواهد

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۲۱ ب.ظ

       زندگی پر از حیله و نیرنگ است 

دلت را صاف کن و نگاهت را تنها به عشقی بیانداز تا آرامشی قلبت را فرا بگیرد 

            دلم  کمی خدا می خواهد .

                   ایمان دارم . ایمان دارم که قشنگترین عشق 

                           نگاه مهربان خداوند به بندگانش است . 

این چند گذر عمر که چون برق می گذرد 

زندگی را به خدا بسپار و مطمئن باش تا وقتی خدا را داری و پشتت به او گرم است 

. تمام هراس های دنیا خنده دار است .  

                                             دلم تنها خدا می خواهد .         

خالقی اسفاد 

 

۰ نظر ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۶:۲۱
محمدعلی خالقی

سیگاری که روزی دوبار کشیده می شد

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۵ ب.ظ

با سلام خدمت دوستان عزیز 

تا حالا شنیدین می گن اصفهانی های خسیس 

بله دقیقا من این کلمه رو بارها و بارها شنیده ام  . اما به قول قدیمیها شنیدن کی بود مانند دیدن . 

خاطره ی از این موضوع  از دوران خدمت براتون بیان می کنم 

دفتر منشی بودیم که یکی از دوستان بالا خدمت ترخیص شد و یکی از پرسنل یگان  جانشین اش شد  . این اقا سخت  اعتیاد به روزی دو نخ سیگار داشت . 

روزی از روزها باهاش همدرد شدم . او سیگارشو بیشتر از دوستان تهیه می کرد  . هر روز این روند براش طبیعی شده بود .علاوه بر اینکه سیگارشو از دوستان می گرفت هیچ علاوه بر این که روزی یک نخ الی دو نخ سیگار می کشید هیچ ، روزی از روزها که پشت اتاق دفتر سیگار می کشید تا وارد شدم نصف سیگارشو خاموش کرد و تو دستش نگه داشت و سریع به بهانه ای مکان رو خالی می کرد . یکی دو بار بر این موضوع سخت توجه هم رو به خود جلب کرد تا اینکه روزی از روزها که گفت بریم  با هم سیگار بکشیم دیدم یه نخ سیگار کشیده شده از داخل جیبش در اورد و روشن کرد . تعجب کردم . گفتم سیگار از کجا داری طوری وانمود کرد که گویا من متوجه موضوع نشده ام .  اما قضیه این بود که اقا نصف سیگارشو می کشید و نصف بعدی شو برای وعده ای دوباره نگه می داشت . 

اینجا بود که فلسفه ی اصفهانی های  خسیس کاملا برام تجربه ای روشن بود .

 

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۳:۴۵
محمدعلی خالقی

کوچه ی شهید شفیعی

سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ب.ظ

از گذر نام کدام شهید به خانه می رسیم 
کوچه ی شهید شفیعی 
خوشا انان که با نام شهید به خانه می رسند . خوشا انان که کوچه ی خاطرات به نام شان گره می خورد . 
کوچه شهید شفیعی 
کوچه ی خانه ی ماست 
تنها یاد و نام انها همین خواهد بود که یادشان زنده  بماند .هر موقع بر سر این کوچه می رسم یاد ونامش برایم تداعی  می شود . بغضی در گلویم حبس می شود و لرزه ای به اندامم  می اید . 
کوچه ی شهید شفیعی پلاک یک 
خاطراتی چون اینه ، قران و بستن بند پوتین برایم  تکرار می شود . بوسه ی مادر و لبخندی که با دستی تکان می خورد و قدمهایی که به سوی روشنایی ارام ارام بر می دارد . چه عاشقانه 
خوشا به سعادتت  منزلت مبارک شهید شفیعی اسفاد 

خدایا من عاشقم عاشق تو 
پیروز باشید در پناه شهیدان 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۳
محمدعلی خالقی

خواب شب

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ق.ظ

 

گاهی واقعیت های زندگی مثل پرده ی سینما واضح و روشن با یه فایل کامل ویدیو یی توی خواب ادم اکران میشه 

نمیدونم این خصلت رو تمام  انسانها دارن یا در بعضی افراد این موقعیت اتفاق می افتد.

یک فایل کامل از یک ویدیو   رو براتون  می‌نویسم شاید براتون ترحمی بود یا یک تلنگریی

 

دیشب با مادرم به دیدار یکی از اقوام رفته بودیم 

من مادرم بودیم و حسن  و زهرا  و مادرش 

در گوشه ای  از خانه  کز کرده بودم و به  حرفها و مجلس گوش می کردم .

خانه ای بود از بافت قدیم دوطبقه 

در قسمت پایین سالن تماشا گر پلهایی زیبا و گلی  بودم 

زهرا جارویی به دست داشت و در حالی که داشت قسمت بالای خانه را جارو می کرد حسن را به پشت خود بسته بود و با مشقت زیادی او را حمل می کرد .  حسن و زهرا خواهر برادر بودند. 

بغضی عجیب گلویم را گرفته بود و یکریز در درونم مرا می فشرد . همگی زل زده بودند و مرا تماشا می کردند ولی چیزی نمی گفتند 

این ماجرا همین طور ادامه داشت و حرف های  مادر زهرا و مادرم هم تمامی نداشت .

تا این که جارو تمام شده بود و حسن  در گوشه ای نشت وبا حسرتی عجیب مرا نیم نگاهی می کرد و دوباره در خودش پنهان می شد 

بغضم دیگه داشت می ترکید و صدای در هم شکستنم هم به گوش بقیه رسید .و مفهوم نامفهومی هویدا شد . 

مادرم پرسید چی شده تو را  ؟  من که اشک از چشمانم  می بارید نمیتونستم صحبت کنم نه این که نتونم حرف بزنم بغضم اجازه حرف زدن نمی داد .حسن هم همچنان نگاه های معنی دارش کم کم واضحتر میشد  اما  در خودش خجالت هایی پوشیده  انکار می کرد .

 من هم فکر می کردم خودم را گم کرده ام با هزار بد بختی تونستم یک کلمه بگم از  مادرم پرسیدم کجا هستیم .

این که می بینم حقیقت دارد همه زدن زیر خنده یعنی چی کجا هستیم میهمانی  هستیم . خونه حسن 

سر و صورتم دریایی از اشک شده بود رفتم کنار حسن ودستشو فشردم و بغلش  کردم سکوت سرشار از ناگفته ای که حسن با نگاه معصومش داشت را شکستم و صدای گریه مو بردم بالا تا جایی که عقده دلم خالی شد و گفتم نمیتونم ببینم حسن ی که تا دیروز با هم هم بازی بودیم و در رفاقت هیچ چیز کم نگذاشتیم .

نمیتونم ببینم امروز نمیتونه دست وپا شو تکون بده ویا بیاد پیشم بشینه و درد دل کنه ومن اون گوشه بشینم وتماشاش کنم

اخه دست پاشو از دست داده بود 

دستی بر روی دوشم خورد و بلند شدم اشکامو پاک کردم ولی حق حق گریه ام امان نمی داد سکوت شب را در خود شکسته دیدم وفریاد این همه گریه و زاری دیگر در بیداریم واقعیتی نداشت. 

اما حق حق گریه بعد بیداری هم  هنوز ادامه داشت . 

خالقی اسفاد 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir 

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۷
محمدعلی خالقی

مصاحبت گون و قاصدک معنی شعر

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۰۸ ب.ظ

 

 

 

مصاحبت گون و قاصدک 
روزی  قاصدک همچنان بر مرکب باد می تاخت  . و ازادی را بر اوج قدرت نظاره می کرد . بوته ی گون که در زیر خاک با غل و زنجیر بسته شده بود به قاصدک  می گوید . سلام  ای قاصدک که از صد دنیا ازادی .  خوشا به حالت . منو می بینی در چه وضعی افتاده ام . 
پیغامی  برایت دارم . ولی در پیغامم راز دار باشی  نکند دران پیمان بشکنی و سو استفاده کنی 
تو را که از هر دنیایی شاد و خندانی گاهی خبری هم از من بدبخت بگیر  . نگاهی به من بینداز سالهاست در این بیابان تک و تنها افتاده ام .قصه هایی دارم که هر تپنده ای  بشنود دلش را به درد خواهد اورد   .  نمی دانم . قاصدکها  دیگر خبری خوشی برایم نمی اورند .  نه اینکه نمی اورند نمی خواهم که بیاورند  همشون اهل نیرنگ و بازی شده اند . (استعاره به زمانه ی حیله و نیرنگ  ) دلی پر غم و غصه دارم  می خواهم برایت رازی بگویم 
شما که پیغام رسان هر دل ناامیدی شما که همیشه پیغام های خوش می اوری . و امید هر نامیدی ، برایت سخنی دارم 
  تو را در هر پیغامی که می شنوی راز  دار باش و ان را فاش نگوی  پیغام هر کسی را  به دست صاحبشان برسان و وفادار باش مثل (اسبت  باد ، وفا و مهربانی )
اگه در عهدت پیمان بشکستی تموم عمرت بیهوده زیستی و دل بشکستی تو تا موقعی پیروز و ازادی که سوار بر چرخ گردانت هستی (باد)اگر همیشه سواره هستی و از هر دولت ازادی گاهی هم از اسبت پایین بیا و دستی بر نیازمندان و ایتام بزن من  بدبخت  من بیچاره همه رو به یک چشم ببین ، نه اینکه لباس مندرس پوشیده ام بی اعتنا باشی  (فقرا و ایتام ) نه اینکه من بوته ی خاری بیش نیستم توجه نداشته باشی همه رو به یک چشم ببین  گر می خواهی از هر طوفان و بلایی در امان باشی تا حکمت خداوند بر تو بگیرد 
لیک عجل خبر نمی کند و تو را همچون طوفانی وحشی  نقش بر زمین می کند  . ان گه دیگر سواره نیستی و خواهی دانست پیاده  چه می کند و من در غل و زنجیر چه می کشم 

مفهوم معنای این شعر دنیای ظلم و ستم را می رساند که پر از نیرنگ و ریا شده دیگر معرفت معنایی ندارد . و سر انجام قوم ظالمین طوفان بلاست که به شکست مواجه خواهند شد و پیروز ان است که در اموار ستمدیدگان و ایتام تهی دستان یاری می رساند . و حکمت خداوند شامل حال انها می شود . 
معنی اشعار مصاحبت گون و قاصدک در پیشینه وب 
تدوین و نگاشت :: خالقی

 

 

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۰۸
محمدعلی خالقی

چرا زادگاهمان را دوست داریم

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۰ ق.ظ

انکس در انجا که افریده شده  زادگاه او به شمار می اید . و مهری چون مهر مادری و عشق و علاقه در او ایجاب می کند میهن خویش را دوست بدارد . 

این نوعی رویداد عاطفی و ذاتی در وجود انسان رشد می کند  و تا اخر حیات عمر با او همرا است . 

شاخهایی این پیوند را محکمتر می سازد مثل خاطرات کودکی خاطره هایی که ذهن هیچ وقت  انها را پاک نمی کند و یا روزهای شیرین , خانه های خشتی و اجدادی , اهل قبور اجدادی , خاطراتی مانند  نورزهای بهاری  چهار شنبه سوری ها , مراسمات محرم عاشورا تاسوعای حسینی و..

ما مفتخریم حتی بر دهاتی بودنمان  و این عنوان را شاید در بهترین سمت , شهر یا بهترین جای  اروپا با بهترین امکانات روزشان ترجیح بدیم و این افتخار را همچنان بر زبان عنوان می کنیم . 

اما هر داستان انچه در پایان دارد ان معمایی ایست که می ماند . روستاها بعلت موقعیت مکانی  دور افتاده و یا کمبود بودجه ,  عدم مدیریت و تفکر فکری  اساتید , و ولخرجی های نامساعد , بودجه هایی که اختصاص داده می شود و اما معلوم نیست در چه راه هایی  خرج می شود .  امروزه جای رشدشان را سلب کرده  است . و من که خودم و اجدادم به زادگاه خویش افتخار دارم  امروز که فرزندم پا به دنیای رنگین خودش می گذارد هیچ منیتی بر این داستان ندارد  چرا که  سالهاست دور از وطن  افتاده ایم وسالی یک بار اگر خدا یاری کند در چنین تعطیلاتی عیدانه یا تابستانه  پا به میهن خویش می سپاریم و یا انهایی که هنوز فرهنگ روستا را رنگین و پر رونق نگه می دارند و هنوز با اب و خاک گلی,  زیستن را تجربه میکنند باز هم فرزندش منیتی بر زادگاهش نخواهند  داشت . چرا که انجا افریده نشده اند .

چرا که انچه در رشد روستاها باید اتفاق بیفتد امروزه نمی افتد و جوانان به دلایلی شهر ها را ترجیح می دهند . 

مثل تدریس در شهرها  , اموزشگاههای مختلف   بیمارستانها , و شغلهایی که مربوط به شهرها می شود .

 

بعضی از اساتید دو پهلویی را می بینیم  (تلویزیونی )یا دو جانبه  که ترجیح می دن فرزندانشان در کشورهای خارجه زاده شوند  و مهر و موم کشور خارجه بر شناسنامه شان حک شود . 

می خواهم بگویم انها چگونه می توانن ایران را میهن خویش بدارند و یا کشور خویش را حفظ سازند . 

 

ایا امروزه در این عصر کسی هست موقعیت زادگاه خود را اسفاد اعلام بدارد . 

اما متولدین ۱۳۰۰داریم تا ۱۳۶۲که خودم یکی از انها هستم و به یقین می گویم من و ما زاده ی اسفادیم . 

درود بر اسفاد  درود بر وطن

 

 

 

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۴۰
محمدعلی خالقی

سگی که واق واق می کنه لال می شه

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۴۲ ب.ظ

روزگار غریبی یست نازنین

هر چند که فرهنگ اپارتمان نشینی با فرهنگ ویلایی متفاوت است و باید اداب و رسوم اپارتمان نشینی رعایت شود  اما این مدلشو ندیده بودیم . 

اقا درسته شما حیوان دوست هستید و علاقه وفوری به حیوانات وسگ دارید  گرچه محیط اپارتمان جای مناسبی برای بعضی حیوانات نیست . گر چه تحت فشار و ممانعت ساکنین و همسایگان خود قرار گرفته اید  . ایا این واقعا درست و انسانی می باشد  حیوان زبان بسته را بعلت ممانعت در محیط اپارتمان لال کنی 

به حق چیزهای ندیده و نشنیده 

اقا سگ دوسته و اونو خیلی دوست داره دلش نمیاد از خودش دور کنه بعلت این که صدای سگ مزاحمتی برای همسایه ها نداشته باشه با دکترش صحبت می کنه و اونو لال می کنه و حیوان باید تا اخر عمر دیگه ساکت باشه . 

حیوان خود زبان بسته هست . لالشم بکنی که دیگه ...

 

 

۴ نظر ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۴۲
محمدعلی خالقی

سگی که واق واق می کنه نمی گیره

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۱۹ ب.ظ

به اتفاق چند نفر از دوستان در یکی از روزهای تعطیل به میهمانی دوست قدیمی ام رفتیم . او در یکی از بهترین مکان و اراضی شاندیز باغی داشت که از هر نوع میوه در ان وفور بود . باغی مجلل از تمامی میوه خانه باغ , استخر , مجهز به اماکانات دوربین و حراست , سگ های نگهبان و..

بعد از گفتگوی صمیمانه و دوستانه و یک نهار مفصل برای قدم زدن در باغ رفتم . درختهای میوه گیلاس ,سیب , هلو , توت , گردو ,  گیلاس ها بیشتر از هر میوه ای  نمایان بود . گویا فصل گیلاس بود 

مساحت  باغ به هکتار می رسید  . در حالت خلسه خودم قدم می زدم  . افکارم در چند جهت حیران بود 

گویا روحم از جسم جدا شده بود . جوب های اب , پروانه ها , حلزونها را رصد می کردم . 

یک لحظه صدای سگهای نگهبان بلند شد و دوستانی که همراهم بودم به سمت من می دویدن  

گفتم چه شده ؟ گفتن سگها ما را دنبال کردند , هر یک از انها به هر سو می دویدن و از درختان بالا می رفتند . پاره ای از ترس مرا فرا گرفته بود و در خودم مانده بودم که یاد حرفی افتادم . وقتی سگها دوستان را دنبال می کردند به سمت من امدند و در هر سو و شاخه های درختان بالا رفتند . من در همان جایی که بودم نشستم و تکان نخوردم  . سگها بعد از دنبال کردن دوستان در حالی که داشتند پارس می کردند به سمتم امدند . وقتی دیدن که در جای خود نشسته ام و تکان نمی خورم انها هم بعد چندی پارس کردن در نزدیکی ام نشستند و ارام شدند بعد از چندی نوازش و ارامش انها گویا با من دوست شده بودند و دیگر پارس نمی کردند . دوستان را دیدم که از درختان پایین امدند و گفتند تو نترسیدی که تو را گاز بگیرند .

گفتم سگی که پارس می کنه نمی گیره 

روز خوبی بود و اتفاق نوینی ,  این مصداق گاهی برای انسانهایی که زیاد صحبت می کنند و چیزی بارشون نیست صدق می کند . هر چند که سگها وفادارترین حیوانات هستند . و باید از انها درس وفا اموخت 

سگی که واق واق می کنی نمی گیره 

 

۱ نظر ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۱۹
محمدعلی خالقی

شک و تردید خداوند

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۰ ب.ظ

 

هنوز در عظمت و خلقت افرینش و دنیای امروز ما افرادی وجود دارند که در شناخت خداوند تردید می کنند . 

دونفر در بین راه بعنوان مسافر سوار کردم آنها هنوز سوار نشده بودند باهم در جدال صحبت بودند .

در مورد ادیان شعرا عرفان و خدای یکتا بحث می کردند . یکی از آنها خداوند را قبول نمی داشت .

حتی در مورد روزه و نماز هم اعتقادی نداشت و اقرار می داشت روزه گرفتن برای انسان ضرر دارد  دوستش سعی می کرد متقاعدش کند که به هیچ راهی راضی نمی شد اشعاری از خیام  را عنوان می کرد  برای توجیه خودش  بر علیه خداوند . که خدایی وجود ندارد. لحظه ای  گفتم تو شیعه ای  یا سنی  تا دین و مذهبش را بفهمم  گفت من سنی ام گفتم سنی هستی یا سنی زاده  چیزی نگفت  گفتم تو سنی زاده ای در هر صورت هر چه هستی به خودت مربوط است . 

 یعنی در مکانی بوجود آمده ای که ادیان و اجداد تو سنی بودند هر کسی در پیشینه خود با توجه به دین و مذهبش افریده شده و به سختی می تواند تغییر کند . گفتم خورشید را نگاه کن آیا می شه باورش را با ان  همه بزرگی و روشنایی انکار کرد و یا ماه و یا ستارگان بی انتها   او در هر سوالی برای خودش جوابی می داشت که خورشید تیکه ای جدا شده از یک ستاره ای است و زمین همه همین طور 

خوب درست مبدا این ستاره بگو کجاست  و مبدا زمین چگونه است  و مبدا انسان چگونه است 

باز هم برای خود جوابی توجیه می داشت که هیچگاه قانع نبود 

اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم مجالی برای زندگی کردن نمی ماند .

گاهی اوقات باید بدون توضیح بر واقعیت مخلوقات و قدرت خداوند که در اطراف می بینیم لذت ببریم  و حقیقت را باور کنیم . 

مثل غروب خورشید و یا طلوع زیباییش

یا هزار پایی که با هزاران پا با هماهنگی به راهش ادامه می دهد 

یا پیدایش شب و روز 

اکسیژن   باران   ابر  آسمان   کوه 

که گردآورنده این عظمت و بزرگی کسی نیست جز خداوند یکتا 

 

 

 

۱ نظر ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۹:۱۰
محمدعلی خالقی

مورچه های کارگر

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۱۹ ب.ظ

روی صندلی چوبی به اتفاق یکی از دوستان نشسته بودیم  و از طبیعت پارک ملت لذت می بردیم . نزدیک عصر بود  سرم را از قسمت بالای صندلی پایین انداختم تا خستگی بدن و شانهایم را دور بریزم . چشمم به تعدادی مورچه افتاد که به ردیف ستونی دنبال هم راه می رفتن  چند ثانیه خیره گشتم تا راهشان را بجویم 

در زیر سبزه های داخل پارک گم شدند وقتی خودمو راست کردم زیر صندلی را دیدم که با نرمه هایی از کیک و شیرینی ازدحام مورچه ها را به خود جلب کرده بود و هر یک از مورچه ها به اندازه توان در دهان گرفته بودند و حمل می کردند  مورچها مدام در رفت و امد بودند تعدادی به ستون در حال رفت و تعدادی در حال برگشت همه شون در حال تلاش بودند مورچه ای را دیدم که بیش از وزنش با خود حمل می کرد و طمع زیاد  او را فرا گرفته بود ستون مورچه ها را دنبال کردم در زیر سبزه های داخل پارک گم شدند سبزه ها را کنار زدم  و انها را یافتم انقدر در ان محل رفت و امد کرده بودند که قسمت سبزه ها از بین رفته بود بیش از هفت و هشت متر بعد از سبزه ها درختی بزرگ و تنومند بود  تا جایی که چشم کار می کرد انها را می دیدم که بدنبال هم از تنه ی درخت بالا می رفتند . مورچه ای را از قسمت شروع دنبال کردم تا قسمت پایان ،  او در جدال  با مشکلات زیادی روبرو می شد در چال و چوله هایی زیادی افتاد از درخت بالا می رفت و می افتاد و دوباره از نو دنبال می کرد ولی هیچ وقت خسته و نامید نمی شد تا به مقصد برسد . تعدادی از مورچه ها در ثانیه های اخر توسط پرندهایی بلعیده می شدند . و پایان ان همه مشقت و تلاش مرگ بود 
به فکر رفتم که امروز زندگی ما انسانها همانند مورچه های کارگر بی ارزش است آدمی در دوران حیات سختی و زحمت می کشد ناگهان فرشته مرگ می اید و او را می برد 
آنچه زحمت کشیده و آنچه از دار دنیا جمع کرده همه هدر می رود . مال ،ثروت ، مونس ، فرزند ، مادر  
همه را تا پای گور با خود می اورد اما آنجا آنها را از او می گیرند و نه چراغی نه مونسی و نه ثروتی  جز ایمان و عمل صالح
تدوین و نگاشت خالقی اسفاد 
داستان : پارک ملت مشهد  1384

۲ نظر ۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۶:۱۹
محمدعلی خالقی

شخصیت عصبانی زمانه ما

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۷ ب.ظ

 

مردی پاکتی به من  داد گفت : فردا اول صبح آن را به اداره می بری و جواب نامه را می گیری ، گفتم : چشم  . می گن سابقه خیاط جماعت بد است و همیشه در دوختن پارچه بد قولی می کند . فردا نگویی خوابم برد و دیر شد اداره باز نبود . فردا نگویی پاکت رو فراموش کردم ببرم ،  فردا نگویی دفتر دار نیومده بود . 

اصلا بیخیال ولش کن پاکتم رو پس بده !

و اما هیچ نگفتم . 

گمرک مشهد 

 

 

۴ نظر ۲۲ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۷
محمدعلی خالقی

طمع زیاد

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۰۲ ق.ظ

داستان آموزنده 

 

مردی در زمینی مشغول زراعت  بود و زمین بزرگی را تصاحب شده بود. فردی طمع کار و حیله گر هر روز بر  مزرعه مرد کشاورز نظری می داشت و هر چند وقت بر سر زمین با هم به جدال می پرداختند .

مرد طمع کار به آنچه که می داشت هیچ گاه قانع نبود . جدال او نه تنها با مرد کشاورز می بود . بلکه با دیگر اهالی  ده که کنار ملک او املاکی داشتند هم به جنگ و دعوا می انجامید و  از او راضی نبودند . 

او اب و املاک زیادی را در ده تصرف کرده بود و در هر همسایگی املاک خود نظری هم به ملک همسایه می داشت .

روزی از مرد طمع کار خبری نبود و او در گوشه از زمینش که چند هکتار زمین بود دار فانی را وداع گفت و سرانجام  او از ان همه ملک و زمین که تصاحب شده  بود . از برایش  قبری ساختند که طول ان کمتر از دو متر و عرض ان کمتر از یک متر بود . 

.انسان به چه مقدار زمین نیاز دارد 

ثروتمند کسی است که به کمترین نیاز دارد نه بیشترین سرمایه را دارد 

  نگاشت ...خالقی اسفاد 

 

 

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۳:۰۲
محمدعلی خالقی

آرزوهایی که حرام شدند

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۵۱ ق.ظ

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کرد به لستر گفت آرزو کن تا برآورده کنم. لستر با زرندگی آرزو کرد دو آرزوی دیگر داشته باشد بعد با هر کدام از ان دو آرزو آرزو کرد  3 آرزوی دیگر داشته باشد آرزوهایش شد 6 آرزو . با هر کدام از ان شش ارزو  سه آرزوی دیگر خواست و از ان آرزویش برای داشتن آرزوی دیگر استفاده کرد تا وقتی که تعداد آرزوهایش به 5 میلیارد و 7 میلیون و 18 هزار و 34 آرزو ! بعد آرزوهایش را پهنکرد روی زمین و مشغول  شد . کف می زد ، می رقصید جست و خیز  می کرد آواز  می خواند و با داشتن آرزوهایش بیشتر و بیشتر آرزو می کرد . دیگران  می خندیدند و گریه می کردند و عشق می ورزیدند و محبت می کردند . 

لستر وسط آرزوهایش نشست و آنها را روی هم ریخت تا مثل تپه ای از طلا شد . 

بعد شمردن را آغاز کرد آنقدر شمرد تا پیر شد و آرزوهایش دور برش تلمبار شده بود  . آرزوهایش را شمردند حتی یکی هم کم نشده بودهمه نو بودند و برق می زدند . بفرمائید آرزو ؟! چند تا بردارید 

اما به یاد لستر که در دنیای سیبها و بوسه ها و کفش ها  همه ی ارزوهیش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد باشید . 

 

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۸ ، ۰۲:۵۱
محمدعلی خالقی

نظر رسول خدا به اهل بلا

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ب.ظ

در صدر  اسلام مسلمین افتخار می کردند که وعده غذایی در خدمت رسول الله باشند تا به برکت سفره شان بیفزاید 

روزی مردی حضرت را دعوت کرد و رسول خدا هم پذیرفت پس از لحظاتی سفره گسترده شد . رسول خدا ناگهان  دید که مرغی بر سر دیواری تخمی گذاشت تخم  مرغ سر خورد و پایین افتاد . میان در میخ بزرگی کوبیده شده بود تخم مرغ میان آن میخ قرار گرفت و نشکست . رسول خدا تعجب کرد . میزبان جلو آمد و عرض کرد یا رسول الله شما بر سر سفره ای وارد شده اید که تا بحال بلایی بر ان وارد نشده است . رسول خدا به محض شنیدن این سخن بر خواست و از خانه بیرون رفت . صاحب منزل گفت چه شده است چرا بلند شده اید . رسول خدا فرمود :: من هر گز بر سر سفره ای که بلا نازل نشده باشد و صاحبش در سختی و رنج نبوده نمی نشینم چرا که معلوم است که خداوند نظری بر ان ندارد 

هر اتفاق بد و حادثه را با دل و جان بپذیریم  و با لبخند شکر گذار خداوند باشیم .که خداوند رئوف و مهربان است . 

 

۰ نظر ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۲۸
محمدعلی خالقی

سوگند به خدا

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ق.ظ

      و خداوند را دستاویزی برای سوگندهایتان قرار ندهید 

 

امام سجاد از قبیله بنی حنیفه زنی داشت که یکی از دوستانش به او خبر داد که این زن دشمن امام علی (ع) است 

امام او را طلاق داد ان زن با آنکه مهریه اش را گرفته بود از روی دروغ ادعای مهریه کرد و به حاکم مدینه شکایت کرد و مطالبه ی چهار صد دینار مهریه اش را کرد . حاکم به امام عرض کرد یا سوگند بخورید یا مهریه اش را بپردازید .

امام سجاد سوگند نخورد . و به امام باقر امر کرد مهریه اش را بپردازید 

امام باقر (ع) فرمودند :مگر حق با شما نیست .

فرمودند :چرا ولی خداوند را بزرگتر از این می دانم که به نام مبارکش در مقام دعوی مال دنیا قسم بخورم . 

کتاب -حمیم1

 

 

۱ نظر ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۱:۰۴
محمدعلی خالقی

نفرین الاغ

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۳ ب.ظ

اواسط تابستان  موقع برداشت گندم و جو بود . من دروی گندم با داس  اصلا دوست نداشتم چرا که کاری بسی سخت و ملال آوری  بود .

بارها با داس انگشتان خود را می بریدم . گاهی به حالت ایستاده و بیشتر نشسته مسیر طولانی را پشت سر می گذاشتم  . بعد مدتی جهت رفع خستگی که کمر خود را راست میکردم  با وزش بادی ملایم به پشتم که حسابی عرق کرده بود احساس درد و سرما می کردم  برای همین به بهانه های مختلف از زیر کار در می رفتم ودر کنار زمینی که از برآمدگی بیشتر خاک بر خوردار بود به پشت دراز می کشیدم تا کمر دردم خوب شود . یا به بهانه چایی اتیشی از زیر بار شانه خالی می کردم .البته بزرگترها اصلن اصراری به کار کردن ما بچه ها نداشتند . اما دوست داشتیم  و کمک می کردیم . 

وقتی از زیر بار در می رفتم آنها از غیبت مان آگاه بودند و با اشاره ی سر به رفتار من می خندیدند . به هر حال چون کاری سخت و دشوار بود بیشتر وقتها کارهای ساده تر مثل بغل کردن و جمع  کردن گندم ها را انجام می دادیم 

مسیر خرمنگاه تا کشتزار نسبتا دور بود و بزرگترها گندم های جمع اوری شده را با ریسمانی می بستند و با انداختن طناب از روی ان و گره زدن تبدیل به باری دولنگه می شد که هر لنگه آن در یک طرف الاغ قرار می گرفت و برای من که در بین بار سوار می شدم و سواری می گرفتم لذت بخش بود که با چوب دستی کوچکی که همیشه همراهم بود الاغ را به خرمنگاه هدایت می کردم . البته گاهی بار گندم به یک طرف کشیده می شد و من خود را در طرف دیگر بار می انداختم تا بار میزان شود یا گاهی با سنگ هایی که در طرف بار که از وزن کمتر برخوردار  بود به میزان بار می پرداختم .و این جذاب بود چرا که هم موقع رفتن به خرمنگاه سواره بودم و هم موقع برگشت . در بین راه جوب ها و درختان کجی بودند که راه را بند می آوردند و باعث خوردن یک طرف بار و گیر کردن باری می شد بعنوان مثال راهی که از کنار خانه کبله علی و ملا رضا می گذشت و گاهی هم شاخ و برگ افتاده ای که از داخل باغ به کوچه آویزان بود به سرم می خورد   روزی چند باری را به خرمنگاه می بردم که حدودا تا قبل از نهار ظهر به پنج و شش باری می رسید . پافشاری زیاد و تاختن الاغ بیچاره سخت اورا می ازرد و من هم جهت این که در تسریع کار افزوده باشم در موقع برگشت باشلاق زدن الاغ  را می تاختم تا زودتر برسم . 

برای آخرین مسیر سوار الاغ شدم و در راه برگشت به کشتزار پنج شش بار با شلاق محکم به الاغ می زدم و الاغ بیچاره هر بار پاهای خودش را بلند می کرد تا شلاق به او برخورد نکند . ندایی در درونم می گفت دیگه بسه گناه داره 

بیشتر از این نمی تونه بدو همین که در حال شلاق زدن بودم   نمی دونم که چطور شد که شلاق دور زد و به چشم چپم برخورد کرد همه چیز در دیدگاهم تار و سیاه شد و تا ساعتها جلوی خود را تار می دیدم و این بود که نفرین الاغ باعث صدمه خوردن چشمم شد . و زان پس به آرامی و طبق روال به راهم ادامه می دادم.

گاهی این قدر الاغ خسته می شد که آخرین راه را برای در رفتن از زیر بار و فشار کار و گرسنگی خسپاندن خودش بود جایی که همیشه به ان مکان آرامش می گرفت خاکی نرم و رس بود که می نشست و دیگر بلند نمی شد . 

این هم خاطره ای بود از نفرین الاغ 

مشکلات امروزه و فشار زندگی خاطرات کودکی را از یاد برده گرچه می دانم تمامی شما دوستان و آشنایان از این خاطرات بیشتر از ما گذرانده اید و بیشتر می دانید . اما گاهی تداعی خاطرات باعث دلگرمی و لبخندی بر لبانمان می شود که امیدواریم این لبخند برایتان مستدام باشد . 

پیروز و سربلند باشید 

 

۲ نظر ۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۴:۱۳
محمدعلی خالقی