ستایش مینمایم من خدا را
خدائی که سزد حمد و ثنا را
من آن یکتای بی همتا پرستم
پرستم خالق عرش سما را
تورا گر قدرت دیدار حق نیست
برایت حقی از انکار حق نیست
تو که کوری نمیبینی خدا را
چرا گویی خدا و کار حق نیست
نما یادم نما یادم نما یاد
که با یاد تو میباشه دلم شاد
دلم میخوا که بدانی شب و روز
نمیباشد مرا جز آه و فریاد
شتابان میروم سوی دیاری
دیاری کاندر آن دارم نگاری
به سویش میشتابد با دو صد شوق
هر آنکو در دیاری داره یاری
چرا اهسته میایی نگارا
نمی بینی مگر این آشنا را
بیا که از سفر برگشته ام من
ببین دلدار با عهد و وفا را
نسیم صبح صادق شد نمایون
حسینا رفت بر سوی بیابون
حسینا میرود همراه گله
نگهدارش خدا در کوه و هامون
صدای دلنواز نی میانه
حسینای عزیزم کی میایه
دلو شور میزنه ای داد و بیداد
نمی دانم حسینایم کجایه
حسینا جان چقدر شیرین زبونی
مثال بلبلان نغمه خونی
نداری هیچ عیب و نقص جانا
دریغا که کمی نامهربونی
حسینا رفت و من بیچاره گشتم
به مثل آهوان آواره گشتم
صبا گر تو گذر کردی بگویش
ببر پیغام من را بسویش
نمیدانم چرا دلخونم امشو
حسینا رفت و من گریونم امشو
حسینا رفت بر کوهان پر برف
ز هجرش من چنان مجنونم امشو
حسینا کی میائی کی میائی
دلم خون شد ز هجران و جدائی
شوم مرغ و بسویت پر بگیرم
دریغا که نمیدانم کجائی
دو چشمش همچو باد و مه حسینا
قدش سرو خرامونه حسینا
به مثلش نیست توی احمد آباد
چو بلبلها غزل خونه حسینا
رفیق روزگارانم حسینا
بود نور دو چشمانم حسینا
بغیر از او بکس من دل نبندم
بود هم جان و جانانم حسینا
بگو ای مرغ خوش آواز و زیبا
خبر داری تو از حال حسینا
اگر دیدی تو او را در بیابون
بگو یارت بمانده زار و تنها
هلا ای آهوی خوش خط و خالم
حسینا میرود من چون ننالم
حسینا میرود با اشتر بور
روم من از فراقش جانب گور
الا ای قاصدک چابک سوارم
ز کرمان آمدی از پیش یارم
ز احوالش اگر داری تو پیغام
بیا بر گو که من طاقت ندارم
بقربان سرت گردم دو باره
ندونستم تو ماهی یا ستاره
بتوفیق خدا چنگت بیارم
اگر در آسمون گردی ستاره
بقرآنی که خطش بی شماره
بآقائی که تیغش ذوالفقاره
سر از بالین عشقت بر ندارم
که تا دین محمد بر قراره
خودم مست و دلم مست و تفنک مست
هزار و شش گلوله ورقدم هست
بگیرم پاکش کوه بلندی
زنم تیغ تا نفس بر قالبم هست
نگارا بی وفایی از تو شک نیست
سگی را صد وفا هست از تو یک نیست
سگی حق و نمک را میشناسد
مگر در دست من حق و نمک نیست
گل سرخ و سفید دسته دسته
میون صد حوون دل ور تو بسته
میون صد جوون شادم نکردی
دو انگشت کاغذی یادم نکردی
مگر شهر شما کاغذ گرونه
مرکب ور قلم چون زعفرونه
قلم گر نیست باشد چوب فلفل
اگر کاغذ نباشد پرده دل
عزیزم بر دلم غم میگذاری
نمک ورجای مرهم میگذاری
نمک ورجای مرحم نیست دمساز
مرا کشتی به شهر آواره منداز
کلاغ سر سیاه بالت خلیلی
همه رو در وطن ما در غریبی
کلاغ سر سیاه بالت علم کن
بمنزل میروی یارم خبر کن
زدست دل هزارون داد و فریاد
که دل داد آبرویم پاک بر باد
اگر داد دلم با کوه بگویم
که کوه بی زبون آید بفریاد
خدایا تاب رنجورم ندارم
ز یارم طاقت دوری ندارم
ندونم این سفر کی میرسد سر
که دیگر طاقت دوری ندارم
سرت نازم خدا را یاد کردی
دل ناشاد ما را شاد کردی
اگر از عهد و پیمون ور نگردی
خریدی بنده و آزاد کردی
همه بالا نشین پایین نظر کن
کلامی با غریبون مختصر کن
اگر عاشق غریب این دیاره
غریبون را نوازش بیشتر کن
تو در لاری و من از لار سیرم
تو در ییلاق ومن در گرمسیرم
بخور از آب ییلاق نوش جونت
که من از آب ییلاق بی نصیبم
نگارم ور لب بوم اومد و رفت
دو باره ور تنم جون اومد و رفت
یکی بیدی خبر دادی به یعقوب
که یوسف سوی کعنون اومد و رفت
سر کوی بلند صد داد و بیداد
صدا بر هم زنم شیرین و فرهاد
صدا برهم زنم مردم بدونند
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بیا بادا سر دستمال دستم
بپیش دلبر شیدای مستم
بگو دلبر سلامت میرسونه
که من از کودکی دل ور تو بستم
سلام و صد سلام ای کبک مستم
ببازی برده ئی دستمال دستم
ببازی برده ئی خوبش نگهدار
که از روز ازل دل ور تو بستم
بگو یارا که تا کی من بنالم
تو که بردی ز سر خواب و خیالم
همی افتد بجانت آتش غم
اگر روزی شنیدی شرح حالم
خوشا کرمان و آن آب و هوایش
خوشا کرمان آن سیر و صفایش
برم یاری بگیرم من در آنجا
خوشا آن دختران با وفایش
لب بوم اومدی چادر طلایی
سر و گردن بعاشق مینمایی
سرت با گردنت عیبی نداره
همون عیبی که داری بی وفائی
دم صبح است و مشغول نمازم
از این کوچه گذر کرد سرو نازم
زبونم قل هوالله را غلط گفت
خداوندا در این معنی چه سازم
خدایا دلبرم از من جدایه
نمیدانم کجایه کی میایه
اگر دانم که در چین است و ماچین
روم پیشش که غم از دل زدایه
رفیق دیشوی امشو کجایی
نهادی بر دلم داغ جدایی
اگر دونم که آخر مال مائی
بسازم قصر و ایوان طلایی
عزیزم بر دلم از غم غباره
همیشه این دلم با غم دچاره
دل من میل ور شادی نداره
خرابی میل آبادی نداره
گل سرخ و سفیدم کی میایی
بنفشه برگ بیدم کی میایی
تو گفتی گل در آید من میایم
گل عالم تموم شد کی میایی
عزیزا ترک جانان میتوان کرد
نمیتوان ترک یار مهربون کرد
دل اینجا دلبر اینجا من مسافر
سفر بی دلبرم کی میتوان کرد
سیا چشمی که دیدم دراری بید
بلی اوزن نه بید حور و پری بید
جمالش طعنه بر مهتاب میزد
دو چشمونش سهیل و مشتری بید
سحر بیدی که یار از بندر اومد
جون خوش خطی سوداگر اومد
خبر ور یار جونی میرسونید
که روشنایی بچشم دلبر اومد
فلک دیدی که سر دار غمم کرد
مرا بی خانمان و همدمم کرد
برات غم نوشت و داد بدستم
که سر گردون بدور عالمم کرد
اگر خشخاش گرده استخوانم
همون قولی که داد با تو زبونم
اگر صد دلبر جونی بگیرم
تو باشی دلبر شیرین زبونم
بلند بالا ندیدم کامی از تو
کشیدم سال و مه بدنامی از تو
کشیدم سال و ماه پایت نشستم
ندیدم بیوفا پیغامی از تو
همه یار دارن و بی یار مائیم
لباس کهنه ور بازار مائیم
همه دارن لباس کد خدایی
نمد پوش و قلندر وار مائیم
خدایا کی بشه ماهم سر آیه
صدای کفش پای دلبر آیه
بروی دیدگانم پل ببندین
که شاید یار از روی پل آیه
بگردم کوه بکوه پوزه بپوره
بگیرم پیرنی یارم بدوزد
اگر اون پیرنم یارم ندوزه
زنم آتش همه عالم بسوزه
نمیدونم که نادونم کی کرده
خودم قصاب و قربونم که کرده
خودم زندون بون پادشایم
نمیدونم به زندونم کی کرده
درخت باغ تو سبزه همیشه
خراشیدی دلم را مثل شیشه
رفیقون قدر یکدیگر بدونید
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
غمم غم همدمم غم مونسم غم
غمم هم صحبت و همراز و محرم
غمم با که بگم با که نشینم
مریزاد بارک الله مرحبا غم
گل خوسبو مزن طوفان به دریا
مخور غصه برای مال دنیا
مخور غصه که مردم مال دارند
که مال ور کس نمیمونه بدنیا
خوشا دنیا بغم خوردن نیرزد
دو عمر نوح یک مردن نیرزد
همین عمری که نزد ماست چون وام
طلبکار آمدن بردن نیرزد
عزیزم خدمتت را کم نکردم
زدی تیری که شونه خم نکردم
زدی تیری تو از بهر جدایی
جدایی را تو کردی من نکردم
بیا جانا که تا جانانه باشیم
یکی شمع و یکی پروانه باشیم
یکی موسی شویم اندر مناجات
یکی جارو کش میخانه باشیم
خوشا روزی که با هم مینشستیم
قلم در دست و کاغذ مینوشتیم
قلم بشکست و کاغذ ور هوا شد
مگر خط جدایی مینوشتیم
ستاره آسمان نقش زمینه
خودم انگشتر یارم نگینه
خداوندا نگینم را نگهدار
که یار اول و آخر همینه
سحرگاهان رسیدم من بکرمون
نگار آنجا نبود گشتم پریشون
اگر تا شب بیاید دلبر من
کنم جان و دلم را من بقربون
سر راهم دوتا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد وای بر من
رفیق از من جدا شد رفت بغربت
بغربت آشنا شد وای بر من
مسلمونون زمونه مفسلم کرد
طلا بیدم بمانند مسم کرد
قبای نو ندارم تا بپوشم
قبای کهنه خوار مجلسم کرد
بیا دلبر برایم دلبری کن
چکش ور دار برایم زرگری کن
چکش ور دار برو در شهر کرمان
خودت انگشتری ما را نگین کن
خداوندا نمیتونم کشم بار
کشم بارو نرنجونم دل یار
دل کافر بحال ما بسوزه
نمی سوزه سر یک جو دل یار
مسلمانون دلم یاد از وطن کرد
نمی دونم وطن کی یاد من کرد
نمر دونم پدر بود یا برادر
خوشش باشه هر اونکه یاد من کرد
عجب رسمی است رسم آدمیزاد
که دور افتاده را کی میکنه یاد
که دور افتاده حکم مرده داره
که خاک مرده را کی میبرد باد
کسی که با کسی دل داد و دل بست
بآسونی نمیتونه کشه دست
اگر آمد شدن را ره به بندند
همون راه محبت کی توان بست
نه تو دارم نه جایم میکنه درد
نمی دونم چرا رنگم شده زرد
همه میگن که گرمای زمینه
خودم دونم که عشق نازنینه
گل سرخ و گل زرد و حنائی
بحموم میروی زودی بیائی
بحموم میروی راه تو دوره
دلم مانند آتش در تنوره
سر راحت نشینم فال گیرم
اگر قاصد بیاد احوال گیرم
اگر قاصد بیاد با حال خسته
بدستش میدهم گل دسته دسته
همیجویم من اندر زندگانی
ره صلح و صفا و مهربانی
دلم میخوا ز من ماند خدایا
بدنیا نام نیک جاودانی
جونی هم بهاری بود بگذشت
بما یک اعتباری بود و بگذشت
میون ما و تو یک الفتی بود
که آن هم نو بهاری بود و بگذشت
دوتا کفتر بیدم هر دو خوش آواز
شووا در لونه و روزا بپرواز
الهی خیر نبیند مرد صیاد
که او تای مرا برده به شیراز
دلم بردی سزایت با خدا باد
خدا دردی بدت که بی دوا باد
خدا دردی بدت شهر غریبون
که هرجا میروی رویت سیاه باد
پری رفتی که جایت مانده خالی
بسوزم همچو کنده در بخاری
گل سرخی که تو دادی به دستم
خودت رفتی و گل ماند یادگاری
محبت کن محبت کن مرا ول
که با مهر و محبت باشدم دل
تو میدانی که با مهر و محبت
شود بسیار آسان کار مشکل
مگر دریا نهنگه این دل من
مگر شیر و پلنگ این دل من
بزن خنجر تو اندر سینه من
ببین آخر چه رنگه این دل من
اگر مهری نباشد این جهان را
محبت گر نباشد آسمان را
خلل زاید از این و آن فراوان
محبت کن محبت این و آن را
برای خاطرت رفتم به بغداد
گرفتم شیشه و از دستم افتاد
الهی شیشه گر شیشه نسازی
که راهم دور و کارم مشکل افتاد
محبت میکشد شب را پی روز
پی روز پر از نور و دل افروز
رود روز از پی شب با محبت
توزین دودرس دلداری بیاموز
چرا رنگت پرید جونم امروز
چرا غم میخوری ای یار دلسوز
چرا غم میخوری نصفت نمونده
عزیزت میرسد تا عید نوروز
ز هجرت روز من گشته شب تار
تو خندونی و من در غم گرفتار
تموم ملک کرمان را بگردی
نبینی مثل من یار وفادار
شدم پیر و ندیدم روی دلدار
به پیری پا نهادم سوی گلزار
فغان از عاشقی و ناتوانی
که آرد رنگ زردی عاقبت بار
بسوزم من بسوزم من بسوزم
لباسی بهر خود از غم بدوزم
بسوزانم جهان را ز آتش غم
اگر آه از دل خود بر فروزم
بگردم دشت و صحرا و بیابون
روم در باغ و بستان و گلستان
همیگردم بهر شهر و دیاری
پی گم گشته ام آن ماه تابان
بخون دل نوشتم من دعائی
ببندم ور پر مرغ هوائی
نویسم دلبرا خونم فدایت
فغان والامان داد از جدائی
گلی از دست من بستون و بو کن
میان هر دو زلفونت فرو کن
بیابون میروی تنها نباشی
دمی بنشین و با گل گفتگو کن
تو در بونی و من پایین بونم
تو هستی خواجه و بنده غلومم
تو آن سروی که در بستون بگردی
من آن آبم که در پایت رونم
من از ملک پدر کردم جدائی
گرفتم با غریبون آشنایی
غریبون حالت خوبی ندارند
اول مهر است و آخر بی وفائی
دو پنج روزه که یارم نیست اینجا
مگر آهو شده رفته بصحرا
بگشتم کوه و صحرا را ندیدم
یقین ماهی شده رفته بدریا
غریبی سخت مرا دلگیر داره
فلک در گردنم زنجیر داره
فلک از گردنم زنجیر ور دار
که غربت خاک دامن گیر داره
مراد من دلست و دل ربائی
زقید چشم خود بینی رهائی
گریزانم ز کبر و خودپسندی
ز بد عهدی و مکر و بی وفائی
دلم میخواد که با تو یار باشم
چو دونه در میان نار باشم
چو دونه در میان نار شیرین
چو بلبل محرم گلزار باشم
گل اندامم چرا غمگین نشستی
بکنج غم شدی در را ببستی
پری شو تو به کردی نی خوری غم
چرا خوردی، چرا توبه شکستی
به عشقت شهره شهر و دیارم
مکن ترکم،مرو صبر و قرارم
مرو جانم ، مرو آرام جانم
بغیر از تو کسی را من ندارم
از این ره میروی باور نداری
مگر عشق مرا بر سر نداری
بزیره آتش عشقت بجونم
که من میسوزم و باور نداری
خدایا یار من کو یار من کو
بشیراز میروی سوغات من کو
بشیراز میروی سوغات بفرست
سرانداز گلی با ناز بفرست
سه سال است و سه عید است و سه نوروز
بدنبال تو میگردم شب و روز
اگر امروز و فردا تو نبینم
برم در پیش استاد کفن دوز
سرم را سرسری کردی بسوزی
بحقم کافری کردی بسوزی
بدستت بود دعای مهر و جادو
من از یارم جدا کردی بسوزی
من آخر سر به صحرا میگذارم
ترا در خانه تنها میگذارم
عزیزا روز تنهائی میاندیش
چو رفتم این دلم جا میگذارم
زدستت دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم شانه ای از چوب شمشاد
که دلبر سر زنه من را کند یاد
اگر یار منی یک جو نخور غم
بده دستت به دستم خاطرت جم
نیم نامرد که بدقولی نمایم
بقرآنی که میخوانم دما دم
اگر یار منی کسرا نگو یار
اگر گویی زبونت میزند مار
پس از من گر بخواهی یار بگیری
شوی کور و نشینی پای دیوار
سرم بالا کنم مهتاب بینم
گلی خوشبو کنار آب بینم
گلی خوشبو که هیچ بوئی نداره
یکی هم مثل تو در خواب بینم
کمند بودم کمونم کرده پیری
بدست عصاکشونم کرده پیری
فلک گفتم عصائی دست گرفتی
بگفتم ناتوانم کرده پیری
دلارامم گل نارم بیامد
ببالینم پرستارم بیامد
مریضی از سرم رفت و غمم رفت
چو دلدارم چو غمخوارم بیامد
دلم دیونه بود دیونه تر شد
طبیب اومد دوا داد و بتر شد
طبیب اومد دوای عاشقی داد
دوای عاشقی خون و جگر شد
به کوه لار چوپانی کنم من
که دلبر ایه مهمانی کنم من
بگیرم قوچی از سردار قوچاق
به پیش پاش قربانی کنم من
بیا بوسه زنم رو قرص ماهت
که من میرم بدل میمونه داغت
که من میرم بیایم یا نیایم
زمرغون هوا گیرم سراغت
گلی که من فرستادم تو بو کن
میان شال قد بندت فرو کن
بصحرا میروی تنها نباشی
قدت وا کن و با گل گفتگو کن
دلم تنگ بتنگی چشم غربال
رخم زرده بزردی کاه و دیوار
زبس که غصه خوردم از غم یار
شدم مجروح نشستم پای دیوار
دگر شب شد که دستگیرم عصا را
بگردم دور دنیای خدا را
بگردم چشمه آبی بجورم
بشورم هر دو دست بی نمک را
من آخر سر بصحرا میگذارم
تو را در خانه تنها میگذارم
عزیز از روز تنهائی میاندیش
چو رفتم این دلم جا میگذارم
گل سرخم چرا رنگت شده زرد
مگر باد خزون بر تو گذر کرد
برو باد خزون که بر نگردی
که رنگ گل انارم زرد کردی
بیا مرغ سفید خونه من
حلالت باشد آب و دونه من
بهرجا میروی منزل بگیری
بکن یاد از دل دیونه من
نگارینا نگارینا نگارا
شکستی شیشه عهد و وفا را
که من از کوچکی دل بر تو بستم
نتونستی نگه داری وفا را
بیا مرغ سفید سینه چاکم
اگر امشب نیایی من هلاکم
اگر امشب نیایی تا خروس خون
خروس خون دگر من زیر خاکم
فلک کور شی که کور کردی چراغم
تو بردی بلبل خوش خوان با غم
تو بردی بلبل و زندونی کردی
دگر بلبل نمیخونه ببا غم
خودت دور راهت هم دور منزلت دور
اگر ترکت کنم چشمم شود کور
اگر دونم که قولت پا بجایه
بامیدت بشینم تا لب گور
نمیشه و نمیشه و نمیشه
یکی هم درد من پیدا نمیشه
یکی هم درد من یوسف زلیخا
که یو سف گم شده پیدا نمیشه
بزن نی زن رفیق با وفایم
که مهمان عزیز آید برایم
بخون ای نازنین یار عزیزم
بنال ای چنگ امشو از برایم
دلم میسوزه و سوز تو داره
نوشتم نامه کس نیست تا بیاره
به ابرش میدهم ترسم بباره
به بادش میدهم ترسم نیاره
به بلبل میدهم شیرین زبونه
به قمری میدهم بارش گردنه
به ماهی میدهم میره بدریا
به آهو میدهم میره بصحرا
خداوندا دلم شیدایه امروز
که یارم دور و ناپیدایه امروز
کنار چشم مو حاصل بکارین
که آب چشم مو دریایه امروز
خوشا امشو که مهمون شمایم
کبوتر وار بر بون شمایم
ترشروئی مکن بر روی مهمون
خدا دونه که فردا شو کجایم
کمند بودم کمونم کرده پیری
بدست عصا کشونم کرده پیری
فلک گفتم عصائی دست گرفتی
بگفتم ناتوانم کرده پیری
از اینجا تا بکرمون لاله کاشتم
میون لاله ها سیبی گذاشتم
ول بالا بلندم کی میایی
رفیق روز تنگم کی میایی
مرا بردن بزندان خانه غم
بوقت مردنم شد کی میایی
بیا ای بلبل باغ دل من
که بشکفته به باغ دل گل من
گل باغم بود نامش محبت
بزن فالی بیا ای بلبل من
عجب ابری گرفته آسمان را
عجب کرده پریشان آهوان را
دعای برزگر گشته قبولت
عجب دلشاد بنمودی شبان را
غلام حلقه در گوش توام من
ولی قلب تو سخته مثل آهن
نمیدانم چرا با قلب سنگت
بدنبال توام در کوی و برزن
دلی دارم دلارامی ندارم
شهیرم من ولی نامی ندارم
بشهر دلبران و کوی جانان
غریبم خانه و بامی ندارم
نمیدانم چرا کردی درشتی
به تیر عشق خود زارم بکشتی
مسلمانی یهودی بت پرستی
چه هستی عیسوی یا زردتشتی
نمیدانم چه سازم در فراقش
من از غم میگذارم در فراقش
از آن میترسم ای پروردگارم
که جان خود ببازم در فراقش
خوش آن روزی که بینم روی لیلا
کنم بو آن گل خوشبوی لیلا
خوش آن ساعت که بنشینم کنارش
ببوسم طلعت نیکوی لیلا
گرفتارم بدرد انتظارش
اگر آیه کنم جانم ارش
شده صبرم تموم و طاقتم طاق
به کوی ما نمی افته گذارشان