اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

هر وقت که دلگیر میشم تو برام خاطره ای . اسفاد روستای زیبایی ها

اسفاد وطنم

اسفاد ای سرزمین مادری من چه می کنی با دستهای خسته روح شکسته چه می کنی
درد است در فراق من از حال و روز تو شهر سکوت در و دیوار شکسته چه میکنی
روزی و روزگاری و حال و هوای تو شور اشتیاق بر مزار شهیدان چه می کنی
آن باغ های خرم و شیر دلان تو ان کوچه باغ عام و مردان ادیبت چه می کنی

بایگانی

۲۵۳ مطلب با موضوع «داستان های واقعی عرفانی خالقی اسفاد» ثبت شده است

خروجی یک حیوان یا انسان 

چی می تونه باشه 

که نقش مهمی در رشد حیاتی گیاهی داره 

و این چرخه باید بچرخه 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۲:۱۰
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۳۲
  • محمدعلی خالقی

آمد گفت فندک داری گفتم بفرمائید 

سیگارشو روشن کرد / فندک گذاشت تو جیبش رفت 

به هوای اینکه متوجه نشدم 

بعضی وقتا خوب متوجه می شیم ما ادما فقط حوصله نداریم با اینا کل کل کنیم 

بعدشم باید بعضی ها رو یه چیزی داد که فقط برن 

بعد چند روز دوباره اومد 

گفت فندک داری 

گفتم دارم /گاز هم داره شعله اش هم میزون میزونه 

ولی آدمو می سوزونه 

بهتم نمی دم 

می دونی چرا 

چون دوستت دارم داداش  و وقت ارزش داره 

وقتتو اینجا تلف نکن 

برو به کارت برس 

سریع هم فقط برو که از سرویس جا نمونی 

رفت که دوباره بیاد بگه آتیش داری 

این درسته !!!!!؟؟؟؟؟؟

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۱:۴۷
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۲۸
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۴۹
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۹
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۱۸
  • محمدعلی خالقی

 

 

حیات گیاهی 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۰۱:۱۲
  • محمدعلی خالقی

شلام خوفی 

می گم که همه تون معلم داشتین و درس خوندین 

اگه من معلم بودم 

به نظر شما معلم چی بودم 

 راست بگین  دروغ نگین ها 

من خودم فکر می کنم معلم ریاضی بهم بخوره 

نه ریاضی با جذر ۲۵ مشکل دارم

پس همون دینی / دینی هم که کتابو همیشه مثل کبری خانم زیر بارون جا می ذاشتم 

خوب پس تعلیمات اجتماعی چطوره / یکم قابل هضمه 

خب اینم که راستی  با اجتماع مشکل دارم 

میگم ورزش فکر کنم خوب باشه 

 فوتبال و شطرنج شاه و وزیر / سرباز و فیل  /اسب سواری 

خوبه عالیه زدی به خال 

راستی یه اسب  بود مال خدابیامرز چی شد کشتنش بابا حیوون به حیوون رحم می کنه ما که انسانیم ارشد مخلوقات اون اسب چی شد 

داستان فیل نادر شاه که رو قالی چاپ شد  اونم که الان کسی قالی دست باف استفاده نمی کنه که ببافنش

یعنی بگین که اگه برگردیم عقب دل طوقی واسه کی پر می زنه 

خوبی های انسانهای خوب  بدبخت شون می کنه

 

می گفت که برین یکم درس بخونین خیلی خوبه / ما که نخوندیم برین بخونین 

سینما تعطیل شد 

آخر نمایشا عوض شد

روزنامه هم که دیگه چاپ نمی شه

چیکار کنیم 

خودنویس طلا ندارین اینا رو کسی بنویسه چاپ کنه 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۴۰
  • محمدعلی خالقی

ساعت ۴:۴۴ دقیقه صبحه  می خوام یه موضوعی رو بگم 

خیلی وقته مخمو درگیر کرده اما گفتم شاید یه رمزه یا محرمانه باشه بین من و اون بالایی /  ولی الان میخوام بگم. اگه این موضوع بین  شما یا کسی  اتفاق می یفته تو با خودت وخدای خود دعوت شدی  / تو به درک کائنات نزدیک تر شدی 

یک سری اعداد هستند خاص 

هفت هشت سال قبل این موضوع رو برام یکی عنوان کرد /  زیاد توجه نکردم

اما اکنون خیلی برام جالب و جذابه 

شاید .....

بیشتر از شعور حیوانی / حیات گیاهی / آبزیان و نجوم /  مدیتیشن کوه و یا خاک 

اینم یه نوع فرکانس مثبته دیگه

 

نظرتون در مورد اعداد چیست 

اعتقاد دارین یا نه 

 

عدد ۱۱۱ این عدد 

بیش از یکساله رو مخمه

 

پلاک ماشین وبلاگ تعداد بازدیدها و یا لایک در اینستاگرام

ساعت ۱و ۱۱ و خیلی جاهای دیگه 

 تلفظشو وان وان وان می خونم یعنی تنهای تنهای تنها 

حروف ابجد سرچ زدم تا معنی شو دریابم 

به جواب رسیدم 

شما چطور 

بگو چی عددی دوست داری 

 چرا باید یک عدد همش برات در تکرار باشه 

 

چرا ۱۱۳ یا ۱۱۰ نمی شه

 

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۵۸
  • محمدعلی خالقی

پشت به کوه واستادی برادر 

درست نیست 

کوه حرمت داره 

خودم می دونم 

اول اینکه پشتمو خالی نمی کنه 

دوم اینکه به اسم کوچیک صداش می زنم 

با هم شیشیم 

شیطون می گه 

بزنم این ابرارو پاره پاره کنم 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۴:۰۶
  • محمدعلی خالقی

یه روز تو خدمت نگهبان بودم 

تو که گفته بودی منشی بودی ؟؟

خوب حالا یه شب افتخاری  یا تنبیهی /اصلا من نگهبان بودم / ولش کن دیگه دنبال چی می گردی ای بابا اعصاب آدمو خورد می کنند 

پارازیت نده این وسط / حرف دارم می زنم خخخ

آقا..

ُسرد بود تو برجک هم نمی شد بری  یه کیسه شبیه ملو خودمون / پیدا کردم کنار برجک بود رفتم تو و سر اسلحه رو بیرون گذاشتم 

تو خلسه و بیداری  خواب بودم فکر می کردم دارم خواب می بینم / افسر نگهبان هر شب شبی یک بار باید از کنار برجک ها که ۷ تا بود یه سر می زد 

تو خواب بودم احساس می کردم صدای ماشین میاد/  چراغ خاموشم میومد  ۲۰۰ متر مونده بود بلند شدم وسط جاده و گلگدنگ رو کشیدم / جو گیر شده بودم / گفتم الان یه تشویق ۱۵ روزه می ده بهم / به خاطر یه گلگدنگ می خواستی تشویقی بگیری / نه بابا تو چقدر بد فکر می کنی ایست دادم که کوه از خواب بیدار شد /اییییییییییییییییست / سه بار باید ایست می دادیم اگه واستاد که رمز شب می پرسیدیم اگه نگه نمی داشت حق تیر اندازی داشتیم حالا هر کی می خواد  بود ما حق تیر داشتیم 

من تو خواب  و بیداری فکر می کردم خواب دارم می بینم 

سریع بلند شدم مگه کیسه ولم می کرد سرش ریش ریش بود هر کار می کردم به دست و پام پیچیده بود 

خلاصه با هزار دردسر اومدم بیرون و ایست دادم 

چراغ داد / وقتی چراغ می داد باید حواس جمع می رفتیم کنار / دیدم افسر نگهبانه گفت خالقی تویی 

گفتم آره جناب سروان نیرو کم داشتیم من افتخاری واستادم 

با جناب سروان شیش لیگ زیاد می خوردیم تنبک زیاد می زدیم  میومد دفتر پاستور بازی می کردیم / شوخی / هیشکی منو دوست نداشت 

گفت دمت گرم برو بالا بخواب 

گفتم حال می کنم با خودم 

ستاره ها / آواز جیرجیرکها ماه زیبا 

هیشکی نمی تونه مثل من حال کنه   خندید و رفت خخخ

 

رفتم بالا تخت خوابیدم 

یک خوابای رنگینی می دیدم. حال می داد 

تو برجک نوشته بود صبحت بخیر عزیزم 

باز یکی نوشته بود نبود ۳ روز دیگه 

یکی نوشته بود به سلامتی مادر 

یه شمع هم کشیده بود که پروانه دورش می رقصید 

یادش بخیر 

این عکس یاد خدمت و این شعر افتادم 

 

فرض کن آتش به فرمان پر پروانه باشه 

پاسبانها   می فروش     پادگان میخانه باشد 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۱۰
  • محمدعلی خالقی

می گم فارغ از آنتن و صدا 

از آدما/  کسی نیست حرف اضافه بزنه بوق بزنه 

آژیر آمبولانس و ۱۱۰ 

چراغ راهنما و ترافیک شهری 

کرایه و قبض جریمه اجباری 

 

این سگ این وسط چی می گه ؟؟؟!!!!

آروم و قابل اطمینان نشسته کیف می کنه واسه خودش 

 

می گم پروانه نماد آزادیه  / اینجا آزادیه دیگه

تو این کوه بعد آزادی چی می شه / پروانه ها چیکار می کنن 

 

ملخ ها هم اینجا اگه توسط پرنده های گوشت خوار بلعیده بشن حال میکنن / آسوده می میرند / دیگه دغدغه ی سنگ قبر و هزینه مرده شور خانه که ندارند 

بعضی وقتا آدم دلش می خواد سوسک باشه اینجا زندگی کنه 

ها خدا شاهده 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۲۴
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۱۶ فروردين ۰۴ ، ۱۶:۳۷
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۴ ، ۱۰:۰۳
  • محمدعلی خالقی

  • ۱ نظر
  • ۱۲ فروردين ۰۴ ، ۱۳:۱۱
  • محمدعلی خالقی

تو مسیر میومدم 

تنظیم باد سیار دیدم 

با اینکه تازه میزونش کرده بودم ماشینو

گفتم یه تنظیم باد  بزنم 

 

داشت تنظیم می کرد دیدم هر چهار تا لاستیک رو یه فیس باد زد 

یعنی هر لاستیک ۵ تومن 

گفتم دادا خوبی با خنده  / اگه میزونه اضافه نزن باز تو جاده پتک می زنه 

با سر اشاره کرد باشه 

می گم یه چیزی بگم ناراحت نشی ها  / گفت بگو 

گفتم اگه یه لقمه نان واسه زن و بچه ات می بری حلال ببر فیس اضافه نزن 

پتک بزنه از جاده می زنه بیرون خطرناکه ها

چقدر شد گفت ۲۰تومن گفتم بفرمائید 

گفت چون راضی باشی ده تومن رو بهت برمی گردونم 

گفت برام مهم نیست ولی ازت می گیرم که یادت بمونه باید دقت کنی / بعد این صندوق صدقه رو ببین جلوت می ندازم داخل صندوق / رفتم سمت صندوق یادم از مدیر عامل صندوق اومد که ۵۰ درصدشو می گرفت 

گقتم اشتباه شد تو صندوق نمی ندازم می دم به کسی که نیاز داشته باشه / پول کف دستم عرق کرد رفتم تو مغازه یه چسب قطره ای بخرم گفتم چقدر شد گفت ده هزار گفتم تو شهر ما ۳ تومنه / گفت می خندی 

گفتم بده داداش 

 یه  چند تا دل ترک خورده دارم باید چسب بزنم 

فقط سریع بده / من برم 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۱۲:۲۱
  • محمدعلی خالقی

  • ۱ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۲۷
  • محمدعلی خالقی

  • ۱ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۴ ، ۱۸:۱۷
  • محمدعلی خالقی

 

درخت نیاز به صورت قبر مجلل  ندارد

نه گنبد و نه ارامگاه

چون قبلا دفن شده است

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۲۶
  • محمدعلی خالقی

شب بلند شدم از خواب که اب بخورم تا برقو روشن کردم دیدم ماهی قرمز  تو تنگ داره بال بال می زنه و از دهنش حباب میاد بیرون 

مثل ادما که غرق می شن 

فکر کردم اونم غرق شده / داره می میره 

رفتم نزدیک دیدم نه بابا داره نفس می کشه 

گفتم چی شده داری گریه می کنی 

اشکات داره میاد رو آب 

 

گفت نه 

می خوام رو دست نیوتن بزنم 

 

گفتم چی می گی !!!

گفت هیچی نگو  عدم جذب جاذبه  رو اختراع کردم 

چجوری / گفت حباب ها رو ببین میرن سمت بالا 

خلاف سیب که از درخت افتاد 

دمت گرم من قبلا گفته بودم  ثابت می شه 

گفت  دیدیدیری دیدیری (اهنگ سال نو )

سال نو مبارک 

گفت چه سال چه نویی 

منو گذاشتی تو یک تنگ یه وجبی 

می گی انفرادی قزل حصاره اینجا 

تو اصلا گریه هامو دیدی 

نه جدا دیدی 

رفتم تو خودم 

مگه ماهی هام گریه می کنن

با حیوانات مهربان باشیم 

اگه رفتین مسافرت غذا هوا یادت نره 

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۳:۱۸
  • محمدعلی خالقی

دیگه نه از پیام تسلیت خوشم میاد / مرده پرستی 

و نه از پیام تبریک /  

سال هم هیچ موقع نو نیست  مگه اینکه در بدترین شرایط خودت بسازیش

بهار زیباست چون از آن خداست 

نه تغییری تو شب می بینم و نه روز 

 نه تو آسمون و نه تو زمین 

مردم فقط بر اساس اصولی پایبند  دل خوشن وگرنه هیچ خبری نیست 

مگه این دوازده ماه خبری بود که از این به بعد باشه

همین دوروز هم تموم می شه می ره 

بعد چی می شه برگردیم دنبال اجاره خانه ها غم و غصه 

یارو رو دیدم کنار خیابون پاش پیچ خورد افتاد  گفتم کجا می ری چی شده 

گفت اون سطل آشغال تپول نگاه کن می رم اونجا  

گفتم عیده ها  گفت عید مال کله گنده هاست / دزدا / اختلاس گرا 

ما عید نداریم  دو روز سر کار نرم اجارمو چیکار کنم برم پناهنده لبنان شم 

هر موقع آزادی اومد افکارت مغزت آزاد بود نوروزه  

هر موقع 

فقر / دزدی /افکار پلید / آدمای کثیف 

جمع شدن و دلت خوش بود 

نورزه 

با وجود اینا شو روزه 

  • ۱ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۱:۵۶
  • محمدعلی خالقی

گفت می دونی من کیم 

گفت نه 

گفت من مرد گلی ام 

گفت جدی !!!!! 

گفت آره 

گفت تو می دونی من کیم خخخ گفت نه گفت به قول بنده خدا می گفت من لاتم حالا من هم شاعرم  با هم خندیدیم خخخ

گفتم کلاتو بردار ببینمت 

برداشت حال کردم 

گفتم دمت گرم داداش 

پست تاتو نگاه می کنم 

رفت تو لک سکوت کرد  / چون می خندیدم  فکر کرد اوسکولش می کنم 

چند لحظه ی یخ زد  

گفت داداش کارات عالیه عالی / میزون میزون 

از اون روز میزون رسم شد / بعضی وقت ها باید شنونده خوبی باشی 

گرفت حرفمو 

ما همین قدر رسم دار هستیم 

مثلا یه چیزی از قدیم اگه مد شد 

مثل طعام عزا / بت پرستی و آتیش پرستی /  نوروز 

الان رسمه و دارن اجراش می کنن

مثل دین دار در مذاهب جهان 

البته ۲۵ درصد جمعیت جهان بی دین هستند 

حواسم پرت شد باز رفتم تو یک خط دیگه 

اختاپوس چند تا پا داره من حواسم زود پرت می شه اما مثل فیله 

 

مرد گلی / فوایکو  / کارات عالیه میزون 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

دوران مدرسه یه روز با تیم فندخت مسابقه داشتیم ،( فوتبال )

معلم مون آقای غلامی عزیز بود 

من تو فوتبال همیشه خط حمله رو دوست داشتم سمت راست زمینو 

من نفهمیدم تو ته سالونو دوست داری یا صف اول جماعتو 

تکلیفتو روشن کن خخخخ

 

 

کافی بود توپ بهم برسه ،گل سر شاخ بود 

دوتا گل فندخت بهمون زد 

من خیلی ناراحت شدم 

یارامون ضعیف بودن 

اون زمان اوج غرور و جوانی بود 

دروازبان  نمی دونم کی بود / حسنی یا مصطفایی یا یکی دیگه  یادم نمیاد

 

 

نمی تونی بگیری توپو یکی دیگه واسته 

از این حرفا دعواش کردم 

پنالتی شد 

گفتم برو کنار خودم می خوام واستم 

غرور خیلی بده یادت باشه /  آدمو خورد می کنه 

رفتم تو دروازه شوت کرد تکون نتونستم بخورم،گل شد 

اصلا خشکم زده بود 

این قدر خجالت کشیدم تو خودم  اون روز فندخت سه یک برد 

و درس مهمی داد 

که اگه تو زندگی غرور برداشتت 

نگاه نمی کنه تو کی هستی 

هویدا یا 

الپاچینو / سلمان خان یا ستار خان 

خوردت می کنه 

  • محمدعلی خالقی

 

نقطه عطف 

یعنی رسیدن به رشد و کمال 

رهایی و آزادی 

معلم یعنی تجربه های مهم زندگی

که باعث تغییر از حالتی به حالت دیگر باشد 

هیچ علمی تو را تغییر نخواهد داد 

مگر تجربه شو کسب کنی 

تجربه همیشه یک مرحله جلوتره 

قانون نیوتون گفت سیب افتاد و جاذبه کسب شد 

شاید در ایندگان تجربه ، آمپول عدم جذب جاذبه رو اثبات  کرد 

تفاوت تجربه و علم  

  • محمدعلی خالقی

ساعت مچی فروشی 

وقتی که باید به درد بخورد ،  نه به مرگ 

الان از زمان مهمتره

ارثی که به درد نخورد

به مرگ هرگز نخورد 

داغ زنده نبینی 

  • محمدعلی خالقی

اگر یک صدف از بین هزاران صدف 

به گل نشسته در سواحل دریا 

با ضربه ی پای کودکی بازیگوش به دریا افتاد 

زندگی یعنی در جریان است 

و باد بر امواج می وزد 

طوفان خار و خاشاک را خواهد برد 

و ریشه ها با درختان  

جوانه می زنن تا مرغ شب پر آواز بخواند 

و ماه اهنگ بتابد 

هیچ کس تایتانیک را نمی پندار که غرق شود 

اما اندکی برای زیستن زنده ماندند 

نقد از برای اشپیلمن در پیانیست 

اگر کرنا ی راند ۵ بیاد و خیلی ها بمیرند 

خدا نسخه شون رو امضا کرده تا اونا رو ببره پیش خودشون 

در لذت و آرامش 

اگر هم عده ای موندن وقتش هنوز نرسیده باید زندگی کنند  گاهی به ساحل و گاهی به دریا 

 

 

  • محمدعلی خالقی

 احساسی که از حیوانات نسبت به مورچه داری 

همون احساسو از نجوم و ستارگان

 به خودت داشته باش 

ما در یک سیاره سنگی از کیهان بین هزاران سیاره و ستاره گمیم

انسان در برابر کائنات هیچی نیست 

 

  • محمدعلی خالقی

 

در حال حاظر دقیق ترین پینوکیوی حال / پیشگو ، راست گو که دماغش بزرگ نمی شه  هواشناسیه.  !!!!

بقیه ، همه دروغ می گن ، نقاشی ها جغرافیا ،اجتماعی ،مجلسی ها و تاریخ  

اصلا من اگه کارشناس هواشناسی  بودم

شاید از خود هواشناسی از خود ذرات / از خود باران / برف هم دقیق تر بودم 

هر موقع حدث زدم به واقعیت پیوست 

مثل ::::

مرگ انفیه/ خون بهای توت / بادبادک و خورشید /باران و چوب مرده /دندون طلا 

یه جا یه متنی نوشته بودم 

که .... می خوام دو دندون طلا بکارم اما...جای نگرانی داشتم که  / که نماز برای مردی که طلا همراهش باشد باطل است و / و دندون طلای ادم بی نماز در لانه ی کلاغ از برکت میوه می کاهد 

از این دو موضوع سخت در حزین ام   حالا به هر علت که سهل‌انگاری  یا دندونم را گم کنم یا  کلاغ  دزد به غارت ببرد 

 

دندون جلوم خورد شده بود و بعد مدتی شکست و جاش خالیه 

بعد ۳ سال قرنیه اش هم داره خورد می شه 

با خودم می گم یا خدا بیخیال /  دیگه جان ما 

دندون ۲۰ میلییون  دو تا ۴۰ میلییون از کجا با این وضعیت دلار بیارم / جان ما بیخیال شو دیگه 

مگه من کتاب ریاضی ام منو می خوای تیتر روزنامه کنی 

خرگوش و لاک‌پشت دانا/  کدوم زودتر به مقصد می رسه / داستان ازوپ

ای بابا .... دقیقا شدم مثل خرگوش 

باز می گم ولش شاید می خواد  پول دستم بیاد دیدی دو دندون طلا کاشتم 

اصلا خالیش هم قشنگه مث خرگوش 

جاااااااااااااااااااااااان

 خیره داداش خیره / باشه چشم 

 

الان معلق موندم  دو تا حباب نگران قرینه تو هوا یکی هر آن شاید بترکه یکی هم شاید آرزو هامو برآورده کنه 

باز یه حسی درونم می گه 

اگه زیادی حرف بزنی زبونتو قرینه می کنم هااااااااا حواستو جمع کن 

 

جااااااااااان.  زبون قرینه 

ای نه شوخی کردم باشه چشم بستم /  خفه  

ای بابا  دهنتو ببند دیگه 

 

 

می گم که خدا انسانها رو اتفاقی سر راه کسی قرار نمی ده 

ما از برای هم  به نقطه ی کمال می رسیم 

از یه جک 

از یه حباب نگران 

کلاغ دزد وخر دانشمند 

خرگوش پیاده و لاک‌پشت دانا 

از برای زیادی حرف زدنو و سکوت از برای شنفتن 

چوب مرده و کوه زنده 

از برای اینو یاد گرفتم که نخندم  بعد اینکه فاز گرفتم با یه جک 

یا چوپانی که خوش بود با  دروغ گفتن  گرگ آمد/  گرگ آمد 

راست می گفت هواشناسی چرا که باغ همسایه را سرما برد 

و دندان طلا برکت باغو 

دیگر گنجشک آواز نمی خواند 

و دیگر سرو معلول نمی توانست برقصد 

سنجاب به سرو گفت در کنار آواز پرندگان لذت می بری 

گفت  تازه داشتم از خورشید لذت می بردم 

که دهقان فداکار منو با تبر زد  

خلاصه زندگی بالا پایین داره 

چه اون سوسکش و چه اون خوک و خرس قطبی ش 

بله سید جان حواست به انفیه باشه 

درد گاهی به مرگ می زند

 

تمام موجودات زنده درد و زخم دارند نه تنها انسان 

حتی مار حتی  مور حتی شیر و  حتی خر و زنبور  

 

 

  • محمدعلی خالقی

سگی که بعد یک سال صاحبش رو شناخت 


با دیدنم سگها شروع به سر و صدا کردن 

حیوان طبق واکنش سگهای دیگر واق واق می کرد 

همین که اسمشو صدا زدم بعد بو کردن به دست و پام پیچید

و احساس آرامش کرد 

سگها با وفا ترین حیوان ها هستند 

  • محمدعلی خالقی

یارو تو خیابون توجه همه رو  به خودش جلب کرده بود 

چی شده برادر یه شلوار فروشی دارم 

کجاست / دیدم با دلهره و تشویش از زیرکاپشنش در آورد

گفتم چند برادر /  گفت یه چیزی بده کارم راه بیفته

کاریه ؟؟؟؟

گفت نه / می گم راستشو بگو ازت می خرم 

می گه که نه 

من مال که شک توش باشه نمی خرم شاید هم مشکلی نداشته باشد 

باشه حالا بیا این صد تومن رو بگیر برو اینجا وا نستا 

ملت گرسنه دین و ایمان نمی شناسه 

 حالا تو از دین و تاریخ و جغرافیا بگو 

 

تو دلم گفتم 

این که اختلاس نیست این نیازه 

پس چرا این رو خدا سر راه من گذاشت 

باز گفتم حتما می دونسته که من ازش می خرم 

نیازه برادر /  نیاز 

 

فکر کنم 

اختلاس چیز دیگه است 

حالا تو از دین و مذهب  بگو برای  مغزی که معده اش گرسنه است 

چند قدم تا خدا 

راوی / مرد مهربان 


 

  • محمدعلی خالقی

وقتی می رم حموم 

می خوام خودمو ب شورم / وقتی می رم باشگاه این قدر که تحرک دارم از بوی بدنم بدم میاد / گاهی هم حال می کنم با بوی بدنم  فکر می کنم تموم سم بدنم /انرژی منفی از بدنم خارج می شه و انرژی مثبت می گیرم 

یکی بود حال می کرد با خودش با بوی بدنش 

می دونی به کجا فکر می کنم و چی می خوام بگم 

یک بازی بود  دو نقطه می ذاشتیم رو برگه بعد خط وصل می کردیم از یه نقطه تا نقطه بعدی / بعد خط ها نباید به هم می خورد (خط و نقطه )

این قدر پیچیده و سخت می شد / بعد اگه به هم می خورد می سوختی و برد مال رفیقت بود 

 

وقتی به دوش اب نگاه می کنم تصور می کنم الان این آب به کدوم کوه و کدوم قسمت زمین وصل شده تا به اینجا رسیده تصورش یکم عجیبه 

چقدر پیچ در پیچ و چند فیلترینگ شده تا به اینجا رسیده / سخت  مثل خط و نقطه

از دل کوه یا زیر زمین 

یکم فکر کن 

شاید صلوات رو ترجیح ندم چون خدا بزرگتر از صلواته پس از خود خدا تشکر می کنم چرا از بنده اش بخوام  / بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

اگه  هجوم مگس‌ها و پشه ها از جمعیت انسانها زیادتر بود 

خیلی زیاد تر /  بیشتر تر / آیا می شد زندگی کرد 

جدا" می شد / هر روز باید به خودت سیلی می زدی یا خودتو و مگس ها و آفریده شو فحش می دادی 

پس به نظم کائنات باید باور داشت 

همه چیز از روی اصول ه برادر 

یک عقاب تنها توی آسمون به امید روزنه ای باریک برای زیستن

یک سوسک مادر با شکم ۱۵ قلو در فاضلاب به فکر غذا

و یک تمساح در باتلاق مرده در انتظار آهویی تیز پا برای شکار 

و عنکبوتی وارونه  در سقف باید امید داشت تا زندگی پایدار بماند 

اکوسیستم باید بچرخه 

ما از یه زنبور به چرخه حیات برای بقا می رسیم 

اگه نیشت زد نکش برادر یا بگذر و تحمل کن ببین کجای کارت مشکل داشت

شاید زخم یه زنبور پادزهر زخم های نگفته ات باشه 

ما باید به درد بخوریم  نه به مرگ 

 

 

  • محمدعلی خالقی

عمو  گفت با هویدا نهار خوردم 

گفتم جدی ؟؟؟

گفت آره با فردین هم عکس گرفتم 

گفتم می دونم تردید نیست 

 

بهش گفتم  هر موقع صبحانه تو با کوزت 

جشن تولدتو با طبقه پایین تایتانیک 

و درد دلتو با بی خانمان کردی 

 

 

بگو برات اهنگ پرین رو با دو تار بزنم 

هر کی نامبروان شد با گوله زدنش 

صدا شو در نیار 

خندید

شاد باش 😂😂😂😂😂

 

  • محمدعلی خالقی

یه قفل کتابی بود کلیدش رو گم کرده بودم 

کلید ساز رو دیدم آشنا بود

گفتم برادر اینو برام باز کن رو کار / یعنی این که این قدر کلید امتحان کن تا یکی بهش بخوره بعد از روش برام دو تا بزن 

رفت با یه جعبه کلید اومد گفت خودت امتحان کن اگه پیدا شد ،بعدا کلیدارو برام بیار 

گفتم ممنون برادر از اعتمادت 

همه کلید ها رو امتحان کردم  شاید نزدیک ۵۰ کلید بیشتر بود  / نامید شدم 

یه کلید همش دستم میومد زخمی و کج و کوله می انداختم دور نه دسته داشت نه قیافه / بیشتر  کلید های سالم و نو رو تست می زدم 

تا کلید زخمی رو انداختم باز شد. 

اولا اینکه وقتی اصل و نصب دار باشی  حتی تو جهنم هم ریشه ات نمی سوزه 

هر کلیدی بهت نمی خوره 

دوم اینکه هیچ موقع گول ظاهر و کراوات رو نخور 

اونی که زخم بیشتری رو متحمل شده درک بیشتری داره و همون رفیق واقعی  تویه 

تا این  که شعور و فهم ادمکا رو ترجیح به ساعت مچی و کت و شلوار توسی بدیم

کلید فرسوده گاهی همزاد قفل ریشه دار است 

 

  • محمدعلی خالقی

داشتم کتاب سپیده ی دانایی رو ورق می زدم 

به متنی رسیدم که نوشته بود . 

میگن اگه چوپان نباشه گوسفند ها تلف می شن یا گم می شن یا گرگ بهشون حمله می کنه یا از گرسنگی می میرند چون مغز ندارند / هر کی مغز نداره به چوپان احتیاج داره یه چوپان دلسوز /چوپان حکم پدر  یا مادر گوسفند ها رو داره 

یه دفعه دیدم مادری زنگ زد که سیوش کرده بودم 

مادر مهربان میراباد 

بهش گفتم حواست بهم هست که گم نشم کی پاشم و کی بشینم / کی بمیرم 

تو مث مادر منی 

گفت نمفهموم چی می گی 

گفتم مفهموم چی می گی 

همین که به یادم هستی ممنونم ازت 

کم لطفی بی معرفتی از من بی مغزه  که باید بهت زنگ می زدم 

گفت اشکال نداره مادر جان اگه عید آمدی حتما یک سر بزن بهم /اینجا خیلی دلگیره / از قلعه دورم / خونه تو شهرک بهم نمی دن / تنهام 

 گفتم چشم مادر جان وظیفه است 

ببین خیلی از انسانها منفعتی نداری براشون ولی به یادتن 

اینا انسانهای واقعی هستند اگه از این جور انسانها دوست رفیق داری قدر شون رو بدون و احترامشون رو نگه دار 

انسانیت حتی بعد مرگ تو همین چیزا خلاصه می شه 

عکس سلفی شو دارم و همین طور فیلم چهار بیتی شو 

اما مطمئن از رضایت بودنش نیستم 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

دوستان معمولا برای تفریح مرخصی  ساعتی می گرفتن / مرخصی ساعتی از ساعت ۶ تا ۸ عصر بود و ده دقیقه به نه خاموشی 

 

همیشه اسرار داشتند که باهاشون برم ولی من 

ترجیح می دادم باند فرودگاه رو انتخاب کنم تا این که در این زمانه ی بی های هوی لال پرست شهر پرجمعیت قیل وقال پرست را انتخاب کنم . 

باند فرودگاه و سیگار بیستون گاهی  به درازای خاموشی پادگان  می کشید .

دلگیر و خسته / عابر شبها 

تابستان خسته ی خدمت با تمام غربتش  دلچسب و دلپذیر بود 

گاهی در سکوی باند فرودگاه  دراز می کشیدم / ستاره‌ها رو می شمردم و گاهی با ستاره ها مثلث می کشیدم یا انها را از سقف آویزون می کردم  

یه روز به اسرار دوستم اکبر فلاح با هم مرخصی ساعتی گرفتیم

داخل شهر قرار ملاقات داشتیم  با یکی از گروهبان های کادر به نام گروهبان انجیدنی 

 

آن روز موفق به دیدن گروهبان نشدیم که در هنگام برگشت به یکی از سربازهای همشهری بر خوردیم .

مهدوی ادم نرمالی نبود می دونستم که یه چیزی با خودش میاره داخل پادگان 

چون هر موقع مرخصی ساعتی می گرفت به هوای خلاف می گرفت 

 

گفت محمد / جون هر کی دوست داری خواستی وارد پادگان بشی واستا با هم بریم .

چون می دونست که به من کاری نداشتن و به هوای من می خواست....بله  وارد کنه

 

گفتم جون هر کی دوست داری منو بیخیال ، با لهجه شیرین نیشابوری گفت جان ما ....

باهاش خداحافظی کردم  اومدم پادگان دیدم قبل من جلو در واستاده که با من بره داخل 

بهش گفتم چی داری با خودت گفت فقط یه باکس  سیگار / گفتم خوب  دیگه چی داری ؟؟؟؟

 

گفت فقط تو همینو ببر اوکه داداش 

گفتم باشه پس از من فاصله بگیر خخخ

خطرناک بود 

باکس سیگارو ازش گرفتم اومدم داخل یه ۲۰۰ قدمی که انتظاماتو رد کردم 

چنان صدای سیلی به گوشم خورد که مرغ های آسمون هم فکر کنم غصه شون گرفت خخ

از دورگفتم / چی شده گفت پدر سوخته فلان فلان  شده .....فکر کرده من خرم 

گفتم ولش کن یه تشویقی پیش من داری / دستم باز بود 

جریان دستم باز بود مفصله نمی شه توضیح داد  

یه حرکت هایی با خودکار و کاغذ می کردیم مثل غول چراغ جادو میومد می گفت اضافه خدمت می زنم  برات زیادی حرف بزنی  //شوخی خخخ

۲۰برگ استنسیل  مث نمره ی ۲۰و قاشق سحر امیز بود 

می گم انشام خوب هست 

یاد انشا افتادم / انشام از همون کودکی خوب بود / آره/  دقیقا یادمه 

 

خلاصه ......

باکس سیگار  تو پادگان حاکمیت داشت مث کپن قند چای حاج حسن 

مث گوش به بدنت می چسبید 

یادم از سیگار اصفهانی افتاد  خسیس یک نخ سیگارو سه بار می کشید

نمی خواستم این خاطره رو تعریف کنم اما ....

آخه می شه این خاطره ی به این قشنگی رو تعریف نکنی لذت نبرن  نخندن

که مثلا من سیگار می کشیدم / نگی  خیته 

برو به همه بگو / حال کردین  

😂😂😂😂😂😂

 

  • محمدعلی خالقی

 

سلام وقت بخیر 

این تصویر حاوی چند تصویر متفاوت است 

 

......گوشی خود را بر عکس کنید 

۳۰ ثانیه با دقت به تصویر نگاه کنید 

 

 

 

 

در این تصویر چه می بینید

 

.....

....

.....

.....

.....

.....

 

شوخی بود خخ

 

 

 

 

 

من تصورم اینه که .....

یادی کنیم 

از مرحوم ملا عباس عبدی 

که در زیر این شاخه سار چه دوکی می ریسید و چه لذتی داشت خانه های قدیمی 

روحش شاد 

یک خانه سقف چوبی و گلی از حاج محمد عظیمی بود نمی دونم یا از ملا عباس عبدی

بعد زلزله مخروبه بود سقفش باز بود 

و گنجشکها بد جور جولان می دادن 

سقف خانه سوراخ بزرگی داشت که با پلاستیک می پوشیدم و گنجشکها رو زندانی م کردم  بعد می رفتم  داخل خانه گنجشکها رو با پلخمون می زدم 

شاید یه پنج کیلویی  گنجشک یه روز زدم / خورشت خوشمزه ای داشت 

البته یه بار بیشتر خورشتشو نخوردم / ولی شکار جز برنامه کودکانه همیشه بود 

الان که یادش می یفتم غصه ام می گیره 

ودلم نمیاد هیچ موجود زنده ای رو شکار کنم  یا بکشم 

 

 

مرحوم ملا عباس شکسته بند ماهری بود 

یه روز تو مسجد زیر مخابرات  ژیمناستیک زدم شست پام در رفت 

اومدم بنده خدا یک ساعت ماساژ داد یدفعه کشید دردش هنوز تو جونمه ولی خوب شد 

یادش گرامی روحش شاد  

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی


سوال ؟؟؟؟

اگه تو یک عدد

تو کتاب ریاضی بودی 
دوست داشتی 
تیتر کتاب 
چند باشی ؟؟؟ 

۲۰ / ۱۸ یا ۱۲ 

اول بگو از بین این همه اعداد بیست یعنی چی ؟؟؟؟

یعنی خوب / پس ۲۱ یعنی خیلی خوب / و ۲۸ یعنی عالی ووووو....

یادمه همیشه سر زنگ عربی غایب بودم 

و سر امتحان زیر صفر می گرفتم 

اما با اینکه انگلیسی رو دوست داشتم 
جواب من  ::::وان  ه

می شه توضیح بدی ؟؟؟

به جهانی ندهم لذت تنهایی رو 


  • محمدعلی خالقی

شاید تلخ ترین حادثه ها از آن کسی باشد که حتی یک لحظه هم انتظار شو نداشت 

شاید مربی  بدنسازی 

شاید مدیر  مدرسه 

شاید بهترین فوتبالیست جهان

و شاید معروف ترین هنر پیشه ی تلویزیون 

 

آنکه ۷۰ سال علم آموخت چراغی نیفروخت

آنکه که یک حرف شنید همه رو از آن بسوخت 

مرگ ،درد ،زخم همراهان همیشه گی ما هستند 

تا تو را برای رشد به لحظات وداع همراهی کنند 

 

  • محمدعلی خالقی

چت یا پیام دادن 

مثل صحبت با آدم ناشنوا می مونه 

یه چیزایی رو می فهمی اما گنگ‌

نه طرز برخورد طرف رو می فهمی 

و نه طرز صحبت کردن طرفو

سکوت بهترین راه ارتباطی در چت است 

 

  • محمدعلی خالقی

گلدون حسن یوسف چشم همسایه رو گرفته بود

بهش هدیه دادم 

بزرگ و بزرگتر شد و هر روز زیبا زیباتر 

چند ماهی گذشت 

 

یه روز گفتم حالا که بزرگ شده یه ساقه ازش بزنم 

گفت باشه برات می زنم 

روز دیگه اومدم برده بودش خونه 

بعد سه ماه گفتم گلدون حالش چطوره ؟؟؟؟  گفت سرما زدش خشک شد

گذشت گذشت بعد یک سال یکی از دوستان یه شاخه از گلدون مغازه اش 

به نام گل گوش گرگی ازش گرفت برام آورد 

 

گذاشتیم تو گلدون بزرگ شد و زیبا از حسن یوسف هم زیبا تر 

دوباره چشمشو گرفت ولی روی درخواست نداشت 

ته دلش طمع داشت به خساست دریا 

 

 

  • محمدعلی خالقی

چرا قلب انسان  بهترین گزینه برای عشق ورزیدن است 

چون قلب سرشار از شور عاشقی ایست 

و مهمترین عضو بدن است 

و عشق که در درونش نهفته است بر گرفته از پروردگار است  

 

اگه قلبی شکسته باشه 

و ازکودکی زخم خورده باشه 

چه ؟؟؟؟؟؟

اون بیشتر 

چرا ؟؟؟

چون  سختی های زیادی متحمل شده و به پروردگار نزدیک تر است 

 

پس بگو ترسناک ترین و مهربانترین حیوان چه نام دارد 

جواب :::: انسان 😉😉

 

 

  • محمدعلی خالقی

 گویند آرامگاه فلان آدم جای دلبازیست درخت و سایه دارد سر نبش است 2بر اینکه چه فرقی میکند نمیدانم اما بعد از 120 سال لطفا مرا جایی حوالی ته کلاس درس دبیرستانم دفن کنید.

جای آدم های باصفا . همان ها که شاید کمتر دکتر و مهندس میشوند ، اما گلهای مهم میزنند ، مغازه شکلات فروشی باز میکنند ، بهترین مدافع روی تور جهان میشوند ، جیگرکی دایر میکنند ، قوی ترین مرد دنیا میشوند یا یک پیک موتوری خوش قول و باحال که 5 دقیقه ای آدم را از شر ترافیک فراری میدهد و به یک قرار مهم آن سر شهر میرساند یا شاید فیلم ساز میشود یا نقاش .

ته کلاس جای آدم های باصفاست همانها که از هیچ ، مایه ی خنده میسازند و یک عمر خاطره بامزه ، از همان خاطره ها که هرجایی نمیشود تعریفشان کرد.

پوستشان کلفت است قبول اما لابلای همین پوست کلفت ، خونی به رگها دارند که تعریف معرفت است ، تعریف غیرت .

ته کلاس جای غیرتی هاست! 

دکلمه احسان عبدی پور

 

 

 

 

ما عادت داشتیم صندلی هامون رو دو پایه  تکیه به دیوار بدیم   و پاهامون  رو  آونگ کنیم ، گاهی به پشت می افتادیم و ساعتها می خندیدیم 

گاهی زیر پایه ی صندلی رو با یک لگد خالی می کردیم 

عاشق پاک کردن بودیم و با قلم نی و دوات لذت می بردیم 

برای آنکه جوهر دواتمون تموم نشه و یا خشک بود از دوات بغل دستی استفاده می کردیم و سر پاکن و دوات دعوا ، زود آشتی می کردیم و گاهی اشک می ریختیم

 

شادی می ماند  

به سلامتی ته کلاسی ها 

محمد علی خالقی 

 

  • محمدعلی خالقی

 

یکی از دوستان بهم ادکلون هدیه داد یاد موضوعی افتادم ....

 

 گاهی برای اینکه لباس و بدنمون بوی خوش بده از عطر یا ادکلن استفاده می کنیم . بهترین عطر رو انتخاب می کنیم با گرون ترین قیمت 

اما بعد چندساعت دیگه بوشو احساس نمی کنیم   / اطرافیانمون بوشو حس می کنند  و لذت می برن ،یعنی اینکه شاید بوش تا دو سه روز هم رو لباسمون بمونه ولی برای اطرافیانمون 

ارث و میراث هم دقیقا همینه ، ما شب روز  زحمت می کشیم تا اینکه در  رفاه و آرامش باشیم ،سعی می کنیم برای خودمون  زندگی مرفهی بسازیم ،تا نگاه می کنیم 

می بینیم سن و سالی  ازمون گذشته و پیرشدیم 

نه لذت بردیم ،نه زندگی کردیم ،آرزوی یک شب غذای درست حسابی به دلمون موند ،هتل نرفتیم و چادر رو ترجیح دادیم  ،مسافرت نرفتیم تا پولامون خرج نشه  ، گاهی دلمون برای یک بستنی لک می زد،و گاهی حسرت یک کافی شاب یا اسکول نبات آرزو بود  ،برای خرید یک دوچرخه فردا و فرداهایی رو آرزو داشتیم و هزاران دروغ هایی رو به بچه هامون بهانه می کردیم ، چرخ و فلک پارک خراب بود و استخر شنا آبش آلوده ،به بهانه های جور واجور خودمون رو قانع می کردیم ،تا زندگی مرفه تری رو داشته باشیم 

اکنون در سن ۶۵ سالگی آرزوهامون رو به گورستان چال می کنیم و چنگ می زنیم به حسرت تنهایی هامون که کاش جوانی می کردیم و ساندویچ رو با سس نوشابه می خوردیم 

کاش کنار یک پرس کوبیده یک ماست یک بارمصرف و زیتون پرورده بود 

می گم امانت دار خوبی هستیم 

و عطر امروز ما مثال اموالمون بوی خوبی می ده 

البته برای وارثانی که به فکر کفن و دفنمون هستند که هزینه شو تفکیک کردیم یا نه 

 

  • محمدعلی خالقی

یارو شغلش چوب بری بود 

و مبلغی بدهکار ،روزی که با هم به مصاحبت نشستیم 

جهت بدهی انکار می کرد ،او بعلت بیماری روحی روانی که داشت به هیچ درختی رحم نمی کرد و چوب تازه رو کیلویی ۱۵۰۰ می فروخت ، حالا چه از راه حلال و چه حروم 

بعد چند وقت دوباره  دیدمش یه ماشین خریده بود و اومد پیشم گفت بیا برادر بدهی تو بردار ،گفتم چی شد بعد یک  سال به فکربدهی افتادی اونم تو ....

گفت یکم پول اومده دستم دارم بدهی ها مو می دم 

گفتم از تو بعیده به هیشکی رحم نمی کردی ،گفت حالا ...

گفتم یه چیز می خوام بگم رعایت کن ،  گفت بگو جانم 

هر درختی که جون داره یا مهمتر از همه  درخت توت زنده رو هیچ موقع قطع نکن 

گفت شکم گرسنه درخت زنده  می شناسه 

اره برقی داشت و تبر  

دیشب جمعاب بودم اتفاقا چند تا درخت توت بریدم / شبانه می رفت که کسی نبینش چون شهرداری اگه می گرفت اذیتش می کرد 

گفتم نکن برادر یروز جواب باید پس بدی 

می گن درخت توت خون بها داره حالا علت دلایل خاص خودشو داره

این نظر / چون عامه و عموم می تونن از میوه اش استفاده کنند یا شاید به خاطر عمر طولانیش باشه برای حیات ،حیوانات ،پرندگان و میوه محبوبش  شاید دلیل قانع کننده ای باشه  

رجوع به نظرات مراجع هم شاید دلایلی برای اثباتش باشه 

شما چی می گین 

 

داستان ادامه داره 

خانمش رو بعد ده روز دیدم مشکی پوشیده بود 

چی شده ؟؟؟؟ گفت ::  مسعود مرد ، راحت شد ،باورم نمی شد 

جدا راست می گی ،می گه باور کن خودش می دونست که داره می میره تموم بدهی هاشو این اواخر صاف کرد 

خودش هم می دونست که درخت توت گناه داره / اما به قول خودش شکم گرسنه درخت زنده نمی شناخت 

می گم شکم گرسنه رو می شه کاری کرد با علف یا به قول یکی از دوستان سنگ  هم سیر می شه 

اما ذهن منحرف رو نمی شه درستش کرد 

تبر رو تبرئه کرد ،قانون جنگل و زیر پا گذاشت 

 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

به دوستان واقعی خود عشق می ورزند و دوستانشان را سخت انتخاب می کنند 

در ذهن آنها خوبی ها می ماند بارها بارها از کسی که برای آنها وقت گذاشته تشکر می کنند 

ترجیح می دهند کم صحبت کنند تا اینکه خود را برتر نشان دهند 

قدرت تفکر چند گانه دارند 

شکایت هاشون رو به ندرت اعلام می کنند 

اوقات خود را با افراد موفق تر از خود می گذرانند 

طبیعت را برای آرامش و تامل به خلوت کردن می پردازند 

در هنگام رانندگی اولویت را به عابرین و رانندگان عجول می دهند 

سعی دارند با یه جمله کوتاه و مفید اطرافیانشان را شاد کنند 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

رفتم پروانه کسب بگیرم 

دو ساعته بهم تحویل داد 

گفتم درود بر شما  لبخند زد 

گفت چرا ؟؟

ما انسانها وسیله ایم برای رشد / آگاهی/  تکامل /راهنمایی 

اگه بتونیم تو هر سمت کاری و یا هر چیزی / یا کاری که از دستمون بر بیاد البته مثبت /  اون کار بکنیم یه نوع خدمته / این خودش  نوعی انرژی ایست برای زیستن 

ممنون از این که کارمو سریع انجام دادین 

**من این پروانه رو قبلا شش ماهه گرفته بودم 

و شما دو ساعته تحویل من دادین 

جا داره ازتون تشکر کنم .

می خواستم بگم 

داستان تصمیم کبری یک داستان مزخرف بود که بهمون یاد دادن  نفهمیدم چی شد و چی بود اما دهقان فداکار جدی و قابل تامل بود وازش بعد ۴۰ سال دوباره یاد شد 

داشتم میومدم بیرون با این که بهش داشتم انرژی می دادم 

خداحافظی کرد م اومدم بیرون درو بستم دستگیره میخش در رفت و افتاد 

گفتم پیچ گوشتی دارین گفت فقط چاقو دارم 

گفتم هیچی نمی شه بیارین بی‌زحمت 

آورد دیدم یه پیچ کم داره گفتم پیچ ندارین گفت نه اینجا دفتر کاره ما هیچی نداریم / یه نگاه به محیط کردم یه میز چوبی دیدم بر عکس کردم از پیچاش یکی باز کردم 

گفتم اینو کارخونه اضافه.بسته اینجا خخخخ / گفت خرابش نکنی / گفتم هیچی نمی شه  خخخ

  در هین کار  گفتم یاد شعر حضرت علی افتادم 

خندید و گفت یعنی چی / چرا ؟؟؟

گفتم دست بر دامن مولا زد در 

با هم خندیدیم / شما هم بخندیدین 

مثل سگ که نمی شه زندگی کرد 

اما مثل سگ می شه با من رفتار کرد  

 

 

  • محمدعلی خالقی

می گه  که ۱،۵۰۰ خریدارم 

گفتم فروشی نیست 

گفت چرا ؟؟؟همه چیز که پول نمی شه 

درسته ،، با پول خیلی چیزها رو می شه خرید ، این فروشی نیست 

وقتی کلاغ رو داشتم می گرفتم جهت درمان 

هجوم انبوه کلاغ های نگران که بالای سرم قار قار می کردند 

موتور مغزمو ساعت ها تکون داد ، 

آیا انسانیت رو می شه با این تامل کلاغ های نگران خرید 

اگه بشه خرید ، انسان نوعی حیوان وحشی است 

شاید هم انسان نوعی حیوان ناطق است 

که زبان حیوانات را نمی فهمد 

اما باهوش تر از انسان حیوان ها هستند 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

تو هر خانواده یک نخاله ی مهربون هست 

که همه دوستش دارن 

بهش می گن ته تغاری 

افرادی مطمئن و قابل اعتمادی هستند 

فرزندان  آخر هر خانواده 

از همه محبوب تر و مهربون تر 

خلاق یا آچار فرانسه 

می گن دایی 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

داشتم با یکی از دوستان قدیمی صحبت می کردم  یادم از کیف سامسونت اومد 

 

از رفیق خوب تو کودکی دوران مدرسه ،  یک سری خاطرات تلخ هم داریم

مثل دروغ گفتن ، دعوا ، کتک زدن و کتک خوردن ،

دلمون گاهی برای اونم تنگ می شه 

یه روز که از سر کار برگشتم خونه می دیدم ده نفر تو خونه اند ، 

خانه مجردی بود ، هیشکار نمی شد ، جا ، داشت ، خخخ

بالاخره اجازه داشتن با  بود و نبود ما ، تشریف بیارن یا هم به کیف سامسونت من دست بزنه ، رمزش گاهی می دیدم مثل فیلم جومانجی اون بازیه  بود تاسو می انداخت ، می چرخید ، خخخخ فیل میومد ، میمون می شد ،دریا یا سیل بود 

یا شب که می خوابیدم ، می دیدم یه دفعه درش تق باز  شد  ، 

دبرنا ، نانچیکو ، فندک نفتی ، قاشق سحرامیز ،عکس هندی ، دفتر خاطرات ، می دیدی هر کدوم  تو آسمون تلقج می خورد .

دیگه قرار نیست از بیست سال قبل کینه به دل بگیری 

خیلی چیزا رو باید بزاریم رو حساب ضمیر ناخودآگاه ، کم آگاهی، کم فکری 

هیچ انسانی کامل نیست 

همینکه خوش بودیم ارزش داشت ، 

اگه دلت واسه رفیق قدیمی یت تنگ شده که به معلم دروغ گفت و تو شلاق خوردی 

،یا ازش کتک خوردی ، یا تو جمع خرابت کرد ، لبخند بزن  , لایکش کن ❤️❤️❤️❤️

 

 

  • محمدعلی خالقی

دوران ابتدایی تو مسجد زیر مخابرات در مراسم گروه سرودی که توسط معلم بزرگوار خانم جوانی برگزار شد .هجوم جمعیتی موج می زد 

سر کلاس بودیم که خانم جوانی تعدادی از بچه ها را برای گروه انتخاب کرد

گفت که کدوم یک از شما عزیزان موقع خوندن سرود 

قسمت گل بریزین سر راه حسن ، می تونین گل بریزین 

خانم اجازه من ، سریع هم گفتم که کسی جا مو نگیره 

وقتی با بچه ها برای اجرای سرود تمرین می کردیم  ، موقع گل بریزین سر راه حسن من تصوری عجیب داشتم تو ذهنم ، یعنی چی می شه وقتی من گلها رو بریزم رو تماشاگران ، تصورش یه حس عجیبی داشت 

روز موعود فرا رسید 

با بچه ها شروع کردیم به خوندن ، هنوز گلها رو نیاورده بودن ،گفتم چی شد این گل‌هایی  که می خواستم بریزم ،

دیدم خانم جوانی بزرگوار یک پلاستیک آب‌نبات دادن بهم 

گفتن بگیر بریز 

من یهویی جا خوردم ، توقع آب‌نبات نداشتم ، بچه ها شروع کردن به خوندن 

و موقع گل بریزین سر راه حسن من با پلاستیکی از آب‌نبات شروع کردم به ریختن رو سر تماشاگران ولی با صورت سرخین و ذوقی کورین

اینا از گل می گفتن و من آب‌نبات می پاشیدم 

وعده خیلی چیز مهمیه در زندگی خانواده ،علم ، تحصیل ، فرزند 

اگه نتونستیم به وعده هایمان  عمل کنیم لااقل معذرت خواهی کنیم این ربطی به موضوع متن نداره ، کلی بنگریم 

قدیم خیلی خوش بودیم با اینکه من هنوز داشتم به گل فکر می کردم 

موج جمعیتی را می دیدم که برای باران آب‌نبات چقدر خوشحال بودن 

و ساده و چقدرکیف می کردیم 

اما الان با امکانات روز دنیا ، تکنولوژی  ، خانه ، ماشین ، میوه ، بهترین غذا ها حالمون خوش نیست 

انهایی که آگاهی بیشتری دارن رنج بیشتری می کشن 

 

  • محمدعلی خالقی

می گم تا چربی غذا از بین نرفته سیگار رو روشن کنیم چطوره ؟؟؟

بعد کالری نیکوتین هم حال می ده ها 

احساس می کنم شاهرگی که از پشت پاشنه ی پا به شاخه های هرمی و مویرگ های سر  وصل می شه شدیدا به نیکوتین نیاز داره 

تا گیرنده های عصبی برای آزاد سازی دوپامین اعمال کنند  

و بتونیم این انرژی و نشاط رو به یاور همیشه مومن هدیه کنیم

نظر شما چیه 

یا استعمال دخانیات مضر است 

یا ترک آن باعث سلامتی می شود 

نفهمیدم چی شد ؟؟؟؟

فکر کنم اشتباهی به ما فهموندن 

مثل جهت نما در مریخ 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

یارو اهل اینجا نبود 

گفت که شهر شما تنها شهریه که نیازمند  زیاد داره 

 

صف بنزین بودم شیشه رو دادم پایین 

یکی رد شد تا خواستم کمک کنم ماشین مدل بالا دید رفت سمتش 

شیشه رو دادم بالا 

بعدی اومد شیشه رو دادم پایین ، گفت سلام 

گفتم ماشالله این قدر زیادین آدم می مونه چیکار کنه 

گفت که نوبت رو رعایت نمی کنن 

خنده ام گرفت ، گفتم بفرما گفت ممنون با عجله رفت بعدی 

خودش هم نوبت رو رعایت نکرد 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

با هم شرط می بستیم 
که  عدد درب  نوشابه هر کی بیشتر باشه 

کیک و نوشابه رو باید حساب کنه 

درب نوشابه ها عدد داشت 
حتی اگه بهش نمی یوفتاد 
بازم حساب می کرد

لحظه باز شدن چقدر می خندیدیم و شاد بودیم  
بازی قشنگی بود 
شاید از هفت سنگ هم بهتر 
رفیق خوب مثل یه رنگین کمون قشنگ خاطراتش تو رو بالا می بره ، تو ابرها

و تموم لحظات و خاطره ها برات نشاط اوره 

سیاهی یا سپیدی نه ، تمام رنگها را دوست خواهم داشت 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

خوش به حال کسی که دل کسی رو شاد کنه 

وای بحال کسی که دنبال غم و ناراحتی دیگرانه 

 

 

 

 

 

دستشو بوسید و بلند شد 

گریه اش گرفت 

می گه که آدرسشو بنویس تا داشته باشم 

خودم هر موقع خواستی میارمت 

گفت که ....

دیگه فرصتی نخواهد بود 

 

 

  • محمدعلی خالقی

گمرک مشهد سید نامی بود با سن سال ۴۵ تقریبا 

انفیه استعمال می کرد 

 

هردفعه هم که استعمال داشت تقریبا به اندازه پشت ناخن شصت مصرف داشت 

هر دفعه که می دیدمش با هم حسابی حال می کردیم 

با مصرف انفیه چون اصل بود وقتی مصرف می کردیم چنان 

عطسه (شنوسه ) می زدیم  که مولکول کف پات تکون می خورد 

مصرفش زیاد بود هر نیم ساعت یا یک ساعت یک پشت ناخن واقعا براش زیاد  و افراطی بود 

یه روزکه با هم انفیه  انداختیم بهش گفت سید ،  گفت جانم

گفتم سوراخ های بینی به مغز راه داره در این صورت تو داری مغزتو می بندی با انفیه  ، زیاد ننداز  ، خطرناکه

 آبدیت نبود ویندوزش دیر بالا میومد 

مثلا جانم را که می خواست بگه دو دور ، دورخودش می چرخید بعد می گفت 

گفتم تو یک ماه دیگه می میری با خنده و جدی قاطی 

گفت چرا گفتم حالا یه فالی برات گرفتم نمی دونم خوب در میاد یا بد 

با این وضعی که من می بینم تو می میری ( فال حافظ باشه دقیق )

خنده ای کرد که هنوز صحنه آهسته ی خندش جلو چشمامه 

بعد دو ماه یک پیام برام اومد که ....

انا الله و انا الیه راجعون 

خدا بیامرزش روحش شاد  

داستانهای واقعی عرفانی خالقی اسفاد 

داستانها تون رو با ما به اشتراک بزارین 

  • محمدعلی خالقی

 

کلاغ مهربان آزاد شد 

صبح ساعت ده آزادی کلاغ انجام شد 

بعد اظهر ساعت ۱۵،۳۰ دوباره رویت شد 

دوباره ساعت ۱۷ و ۳۰ رویت شد و دوست داشت به آشیانه برگردد ولی ترسی او را می آزرد 

 

درس امروز 

کسی رو اگه وعده  ، اطعام ، محبت ، دادی 

حتی اگه حیوون باشه تو را از یاد نخواهد برد 

اگر وعده دادی عمل کن 

1-حکایت کرده اند پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: سردت نیست؟
نگهبان گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرما زده نگهبان را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.

  • محمدعلی خالقی

کیا تنهایی سینما ، کوه ، پارک ، جنگل می رن 

رفتم بهشت زهرا  تنهایی ، (قبرستون رفتی تا حالا )

دنبال قبر علی جان مد پلنگ ، همون که شاهرگ پلنگ برید 

حوصله سر و صدا نق نق ندارم  برادر 

جمعه هم نرین ، چون جمعه مال مرده هاست  ، مرده ها خوابن 

وسط هفته برین که مرده ها زنده باشن  

هر کی یک حرف اشتباه گفت که شما تایید نکنید  

گاهی برای آرامش لازمه یه دوری بزنی 

 

اون روز که رفتم یک کلاغ دیدم اومده بود تو قبرستون که اب بخوره ، کلاغ ها باهوشن دیگه یه وقتایی میان که خلوت باشه ، از دور داشتم نگاش می کردم  دیدم نمی تونه بپره 

یاد داستان کلاغ های نگران افتادم ، از درخت رفتم بالا شاخه شکست ، 

گفتم این زخمیه چیکا کنم چیکار نکنم ،یک چاقو ضامن دار آوردم که سرشو ببرم، یه نگاه این ور یه نگا اون ور ، من بودم ، کلاغ و مد پلنگ ، گفت پ ت ت گفت ن ت ت 

(شوخی ) خخخ

سه تا ازشاخه های پرهای اصلیش شکسته بود ، گفتم بزار بگیرم حالش که خوب شد ولش می کنم ، آقا با بدبختی گرفتمش 

شاید حدود صد کلاغ بالای سرم دور می زدن و قار قار می کردند ، یعنی برادریشون رو داشتن ثابت می کردن  پشتکار و همت شون  از مورچه های کارگر هم بیشتره ، 

اینو آوردم خونه سه‌تا از شاه پراش شکسته بود 

وبه نخی بند بود ، کندم و کمی دوا درمون بهش دادم (آویشن دم می کردی براش ) خخ

یک ماهه دارمش  دو کیلو گردو براش خریدم  آقا نوش جان کرد  

روزی هم سه من کود حیوانی جایزه می ده خخ

کوداشو می دم گلدون ، گلدون ازم تشکر کرد گل داد بهم 

اکوسیستم باید بچرخه دیگه 

حالا ول کن من نیست ، بالش هم خوب شده ، می زارم بیرون نمی ره ، 

چیکار کنم باهاش ، فاز مهربانی گرفته چیکار کنم باهاش ،

هیشکی منو دوست نداره حتی کلاغ ها  

؟؟؟؟

عکسشو براتون می زارم بعدا 

 

پرنده های قفسی عادت دارن به بی کسی
عمرشونو بی هم نفس کز میکنن کنج قفس
نمی دونن سفر چیه عاشق در به در کیه
هرکی بریزه شادونه فکر می کنن خداشونه
یه عمره بی حبیبن با آسمون غریبن

این همه نعمت اما همیشه بی نصیبن
تو آسمون ندیدن خورشید چه نوری داره
چشمه ی کوهِ مشرق چه راه دوری داره
چه می دونن به چی میگن ستاره
چه می دونن دنیا که یا بهاره

 

  • محمدعلی خالقی

یکی از دوستان به نام عرب نامی بود  اهوازی بود یه روزتو یک مسیری با هم می رفتیم

گفت که رستوران زارعی تا حالا رفتی 

گفتم همون که طرقبه است 

گفت نه اون شعبه اصلی شه الان اومده جاده ساغروون 

نه نرفتم ، گفت الان می ریم یه غذا بهت بدم بفهمی غذا چیه 

گفتم ممنون من الان هندوانه خوردم خخخ (این هندوانه داستان داره )

داشتیم می رفتیم کنار رستوران واستاد گفت بیا پایین ، به اسرار ما رو برد 

شش سیخ کباب برامون گرفت بیرون بر ، دو پرس هم همون جا خوردیم 

یاد شیش سیخ کباب سیخی شیش تومان افتادم 

کارتم رو آوردم بیرون هر کار کردم گفت من حساب می کنم .

گفت اینا رو هم ببر بعدا می خوری 

شستم صدا کرد ، پیشونی مو دادم بالا   

گذشت و گذشت ، یک ده روزی از این ماجرا 

غذاش هم واقعا خوشمزه بود و همچین محبتی از کسی تا حالا ندیده بودم 

بعد یه ده روز دیدم شمارش رو گوشیم زنگ می زنه ، با عجله عجله محمدجان سلام خوبی اومدیم با خانواده مسافرت تصادف کردم ماشین خراب شده داری یک  تومانی برام بزنی 

من هم مهربون طعم غذا هم هنوز زیر زبون  ، گفتم باشه شماره کارت بفرست 

برات واریز کنم

دوران کرونا بود ، یک ماهی گذشت ، دیدم خبری نشد ازش یه روز زنگ زدم بهش گفت باشه می ریزم ،  و نریخت دو ماهی گذشت بهش زنگ زدم یه خانمی گوشیشو برداشت گفتم  گوشی رو می دی به آقای عرب گفت فوت کرد . 

گفتن چی ؟؟گفت فوت کرد کرونا گرفت مرد ، گفتم یه بدهی داشت ، گفت برو قبرستون ازش بگیر    ، همینجوری 

یه پنج سالی می گذره

حالا اگه مرده که نوش جانش گذشتم دمش هم گرم با کبابی که بهمون داد 

اگر هم زنده است بازم دمش گرم ، حلالش باشه 

 

فقط درس امروز  ، در مورد دونه ، دون 

تو قانون کفتر بازی یه باز ی هست بعنوان دون پاشیدن 

کفتر بازآ می فهمن من چی می گم 

کفتر همسایه که میاد مجبوری به کفترهای خودت دون بدی تا بتونی اونو صیدش کنی

حالا یادتون باشه اگه کسی دون پاشید اگه طلا گذاشت جلوتون ، 

بهش بگین می فهمم چی می گی ؟؟؟

باز بگین تفریح نداریم ، غم نداریم 

همچی خوبه ، دلمون هم برای آبشار چراغو تنگ نیست 

بچه بودیم ما رو وعده شکلات دادن تا آروم شیم 

هنوز که هنوزه تو دلمون مونده و آب‌نبات چوبی تفریح شد 

خدایا ظهور آقا را برسون 

 

  • محمدعلی خالقی

بعضی آدمها  دیدین خیلی خودشون رو صمیمی جلوه می‌ دن انگار ده ساله رفاقت کردن با هاتون 

یه روز گفتم راستی تو شغلت چیه  یک‌ پروژه هست می ری سر کار ، گفت آره،   دستت هم درد نکنه ، گفتم به این شماره زنگبزن ، گفت داداش دستت درد نکنه ، خدا خیرت بده 

خوب کار نداری من رفتم یک قهوه بخورم ، گفتم بیزحمت برا من هم یکی بگیر (می خواستم امتحانش کنم)، بیا کارتم رو بهت بدم  ، نه باهاش حساب دارم 

رفت‌وآمد که این کارتم همراه نبود ، خودش نبود از شاگردش هم نگرفتم ، هیشکار نمی شه رفیق برو خوش باش 

می گم که ....

یادتونه زنگ ریاضی معلم نبود 

یک معلم دیگه میومد به خاطر اینکه سرمون بند بشه 

می گفت از یک تا ۵۰۰۰ بنویسین 

بعد دفتر تموم می شد ، زنگ و روز مدرسه تموم می شد 

ما هنوز داشتیم تو حیاط و زیر سایه ی دیوار عدد می نوشتیم،

فردا و پس فرداش هم می نوشتیم

یادتونه دوست داشتیم کل صفحه های دفتر رو خط خطی کنیم. یا دفتر رو آتیش بزنیم 

خوب درست ، این آدما رو مثل همون اعداد ریاضی که رو اعصابتون بود با یه قهوه ساده ۲۰ هزار تومانی می تونین بشناسین و از زندگی خط بزنین 

یه ضرب المثل هست می گه رفیق رو با سفر و سفره و مسافرت بشناس ، 

 

با یه قهوه بیست تومنی آدما رو  محک بزن  

 

  • محمدعلی خالقی

آنچه روئید 

آنکه رمید 

آنکه خزید 

آنکه دوئید 

همه رفتنی ان 

چرا طلا با ارزش ترینه 

  • محمدعلی خالقی

گفت مغز می خوری 

گفت نه ساقی رو عوض کردم جنس خوب میده 

مغزم خوب کار می کنه 

غم داری ؟؟؟

گفت چی شده باز !!!

ناراحتم از اینکه ، قبل از صبحونه داشتم فکر می کردم 

که قراره من بعد صبحونه سیر باشم !!!!؟؟؟!!!!

 

گفت.  در این مورد بعدا فکر خواهم کرد 

حالا چرا تو آفتاب نشستی 

همه می رن تو سایه می شینن تو اومدی تو آفتاب؟؟

گفت آفتاب مهربانی 

سایه ی تو بر سر من 

ای که در پای تو پیچید 

ساقه ی نیلوفر من 

                                     با هم حال می کنیم دیگه 

گفتم اگه انعام بهت ندم 

آیا برخوردت  با من فرق خواهد کرد 

گفت به جواب رسیدم 

بحث امروز در مورد پوله 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

اگه یه گل ، درخت ، کوه ، لباس نو ، همسفره یک بی خانمان شدن ، تاب خوردن حال دلتو خوب می کنه ، این کارو بکن 

 

  • محمدعلی خالقی

تصویر ۱۳۸۳ 

اب معدنی اون زمان ۷۰۰ تومن بود 

ببین من چقدر حواسم جمعه 

یه چیزایی بود شبیه جلد نخ سیگار  کاغذ پیچ بووووووود 

گیا یادشونه ۱۰۰۰ تومن بود 

 

 

  • محمدعلی خالقی

سلام 

چرا همیشه بارون میاد ؟؟

یه بارم که شده با دس بیاد 

با پا بیاد  ، پاچین  چطوره 

اصلا هد هد  ، هدبزن  هد 

به یاد معلم عزیز آقای سروری 

می گفت هد بزن هد خخخخخ

  • محمدعلی خالقی

یارو پای گاوش پیچ می خوره 

دام پزشک میاد 

می گه اگه تا فردا خوب شد که شد اگه نشد سرشو ببر 

گوسفند که تو طویله بود فهمید 

 

شب گوسفند به گاوه می گه بلند  شو و گر نه سرتو فرد می برند 

گاوه هم با اسرار گوسفنده بلند می شه ، تا خودشو نگه داره 

فردا صاحبش میاد 

می بینه گاوه بلند شده و حالش خوبه

از خوشحالی گوسفندو قربانی می کنه 

 

نتیجه یعنی اینکه 

دخالت تو کار خدا یا فضولی 

زبان سست سر سبز را می دهد بر باد 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

آخه این چه کاریه سر صبح 😔😔😔😔

 

گفت گوسفند مال قربانیه

گفت حالا که گوسفند مال قربانی‌ه

برق حیاط رو  روشن بزار 

شاید نوری باشد برای همسایه ات 

بعد از داستان ماهی قزل آلا 

فهمید چی می گم 

درسته گوسفند مال قربانی‌ه 

دل آدم نمیاد بکشه 

من که رحمم میاد

  • محمدعلی خالقی

با خودم دارم حرف می زنم 

 

همه مون تو زندگی اشتباهاتی داشتیم 

حالا بگو ...

بزرگترین اشتباه زندگیت چی بود؟؟

 

تو هم می تونی 

از خودت سوال کن 

و روی یه برگه بنویسو پاک نویس کن در وصیت نامه زندگیت 

تا اشتباه تو تکرار نکنی 

       

 

                        یه تابوت رنگی یه قصر قشنگی 

                         برایم بسازین در آغوش تنگی 

 

  • محمدعلی خالقی

وقتی دارم چیزی تایپ می کنم 

یا فکر می کنم 

می بینم که ما سه نفریم 

یکی خودم و دیگری اونی که با خودم حرف می زنم 

که گاهی با خودم خنده ام می گیره 

و دیگری خدایی که مرا همراهی می کند 

ما سه نفریم 

  • محمدعلی خالقی

مدیر مدرسه می گفت خیلی باهوشه 

ولی  خیلی فضول و کنجکاوه

معلم پای تخته سیاه نوشت 

بابا نان داد 

گفت آقا اجازه 

بابا گوشت داد  

پسر بازیگوش 

  • محمدعلی خالقی

آمد گفت چلو گوشت دعوتی 

همسایت هم که مرده  

خدا بیامرزش

 

مگه گوشت هم پیدا می شه 

گفت دو تا جوونه خریده   300 میلییون برای اطعام عزا 

 

 گفت ::

ما که تو کتابا خوندیم 

بابا نان داد  نه گوشت

 

 

گفتم حالا کی مرده 

گفت فلانی 

گفتم دفعه اولش بود ؟؟

 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

دیشب یه خوابی عجیب دید 

 

با دانش آموزان و یکی از معلمین بزرگوار درمقطع ابتدایی بودند 

معلم عکس یک چادر رو با طناب هایی کشید که به زمین کوبیده شدند 

گفت عزیزان من  به این تخته سیاه و این عکس توجه کنید 

درس امروز ما اینه 

با این جمله بسازین 

یکی از اون ته گفت 

آقا اجازه ؟؟؟

دید شاهی به زمین نان می داد 

همه زدن زیر خنده خخخخخ

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

یک کخای ریز 

قرمز رنگی بووووووود.  ، چی بود 

آبو می شستیم بعد می خوردیم 

البته تموم حوض ها داشتند 

ولی حوض مرحوم پدر بزرگم خیلی به ندرت پیدا می شد 

چون هر هفته اب می شد و تصفیه داشت 

اگه اسمشو می دونین بگین ...

 

  • محمدعلی خالقی

به یکی از دوستای املاکی شاهنامه زنگ زدم 
گفتم سلام علیکم ، گفت بفرمایید 
گفتم آقا ببخشید یک ساختمون ۵۰۰ متری دو طبقه  میخوام که ویوش به سمت دریا باشه یک درخت بید مجنون بزرگ  هم داشته باشه 
خودم بالا بشینم پایین رو هم می خوام گاوداری بزنم دارین 
خندید و گفت بله که داریم 
گفتم میدان  هفت خانم ، من اینجا شش خان بیشتر نمی بینم کجایی شما ، یکیش کمه ، گفت خان خودتی 
خندیدیم و شناخت 
گفتم مغازه کجاست  گفت شاهنامه ۵
گفتم گوشی دستت الان ۱ ام ، ۳ ام و اینم ۵
گفتم الان سر ۵ ام همین که زده حسن زاده درش بسته است  ، همینه ؟؟
گفت آره گفتم مغازه یه گل کم داره 
گفت گل!!!! ، گفتم آره،  گفت گل چی ؟؟؟
گفتم خودت دیگه ، مگه گل نیستی 
گفت گیجم کردی برادر 
من نیستم. گفتم خودم می دونم که نیستی ؟؟؟

گلها همیشه و هر جایی نیستند . 

فقط تو بهار  شکوفا می شن 

 

  • محمدعلی خالقی

 

رفته بودم جمعه بازار دور دور 

داشتم ایرپاد ها رو نگاه می کردم  دیدم ،

فروشنده از کیفیت و قابلیت هاش داشت توضیح می داد 

بچه اش هم داشت گریه می کرد 

اون تو این آشفته بازار سعی می کرد منو قانع کنه  تا جنسش رو بفروش برساند 

گفتم همینو بده ، بعد هم بچه تو ساکت کن 

وقتی بچه شو ساکت کرد گفتم که یک نگاه به دور و برت بکن  می دونستی شجاع ترین شیر زنی که امروز دیدم تو این گرگ بازار تو بودی ، گاهی باید به روزگار لعنتی لبخند زد.  

روزت خوش 

یه ایرپاد تو جیبم بود بهش نشون دادم ، گفت این که روش زده کالیفورنیا  خخخ

الکی می گی ،  

اشک های زیبای دخترت الماس‌ه

  • محمدعلی خالقی

گفته بود 
سوپر محل جنب نانوایی بود 
نانوایی همیشه شلوغ بود 
هیچ موقع تحمل شلوغی و تجمع رو نداشت
ترجیحا همیشه از سوپر نان می خرید
سوپر هم نان هایش همیشه تازه و نرم بود 
یک روز که نان خریده بود، نانش بیات بود او اعتراض کرد 

بقال گفت چند ساله داری از من نون می گیری صدات در نیومد با یک نون بیات خشمتو نشون دادی برادر 
کارهای خوب هیچ موقع به چشم نمیاد 
کافیه یه بار با یه حرکت اشتباه دوربریات رو بشناسی

با خودمم 

ببخش کاکو منو  خخخ

  • محمدعلی خالقی

گفت آب‌نبات چوبی نداری 

گفت نه با سرش هم اشاره می کرد ، نه

دیدم داره گریه می کنه خخخ

رفتم آوردم براش 

گفت :::::

خانه ی گرگ بدون استخون نیست 

گفت هیچ موقع استاد رو به چالش نکش  خخخخخ

  • محمدعلی خالقی

شنیده بودم جیر جیرک ها سه روز عمر می کنند 

یک خانه مجردی داشتم حسابی ۲۰ قاسم آباد

چون کنجکاو بودم 

یه جیرجیرک گرفتم با یکم سبزی و کاهو بردم خانه 

رو سنگ اپن زیر یک سبد گنده گذاشتم 

گفتم باید مطمئن بشم عمرش چقده 

 

یک هفته من این جیر جیرک رو داشتم  خخخ

بعضی از دوستان میومدن می دیدن خنده شون می گرفت 

کیا یادشونه بگن ؟؟؟ 

یک شب محمد قارونی اومد خونه و شب موند 

شب همین که برق رو خاموش می کردم 

این شروع می کرد به آواز خوندن 

من که عادت داشتم باهاش 

محمد قارونی ساعت ۴ صبح بود گفت اینو خاموش کن نمی تونم بخوابم 

گفتم  بزار تو حموم برق روشن کن ،  تو خواب بودم 

صبح بلند شدم دیدم کشته اش 😔😔😔

هر چی به دهنم اومد بهش گفتم  

 

از اون قضیه  دوازده سالی می گذره 

یک ماه قبل دیدم شماره محمد قارونی رو گوشیم داره زنگ می زنه 

تا جواب دادم گفت:: سلام ملخ 

چون به همه می گفتم ملخ تیکه کلامم بود 

گفت ، یه جیر جیرک داشتی یادته 

گفتم خووووووووب خخخ 

گفت دهنت سرویس یه جایی بودم یه جیرجیرک دیدم یاد تو افتادم 

گفتم خدا رو شکر که باعث شد یاد ما کنی 

کلی با هم حال کردیم خندیدیم خخخ

دلیل لبخند باش ،،، همین 

حالا بگین عمر جیر جیرک چقده ؟؟؟

 

  • محمدعلی خالقی

تو هر شهر و روستا ، یک سنگ گنده هست 

که مردم بهش اعتقادات خاصی دارند 

هم یک خانه که معمولا بهش می گن امام زاده 

یک چیز بالا مقام 

تو یک فیلم بود کارگردان فیلم مجید مجیدی 

برای یک فیلم یک کار خیر کرد که بعدا معروف شد 

انرژی می گیره آدم وقتی اینا رو می بینه 

از سنگ  چوب  کوه ازهرچیزی که 

حال دلتو خوب میکنه اون کارو بکن 

مثلا قدیم می رفتن  مزار آشی 

یا درخت سرو میر آباد 

یا شاهرود 

انرژی یعنی همین 

  • محمدعلی خالقی

گفتم دو تا قزل بده 

تازه از تو آب در آورد گذاشت تو سبد 

داشتم ادویه بر می داشتم که با چوب زد تو سرش 

گفتم نزن داداش نزن ، چون بلندگفتم ترسید 

چرا می کشی ؟؟؟

بزار خودش بمیره 

گفت یرب طول می کشه

گفتم اشکال نداره 

منی که با سرعت ۱۰۰ تا تو اتوبان می رم پروانه میاد جلوم ترمز می گیرم ، چجوری تحمل کنم تو با چوب می زنی تو سر ماهی 

گفت به خدا شرمنده واسه همه همین جوری می کشیم 

گفتم نکن بابا نکن

گفت ببخشید نمی دونستم روح لطیفی داری 😔😔😔

  • محمدعلی خالقی

یکی از دوستای سوته دل اومد شانه مو بوس کرد 

قبلا برای ترک کمکش کرده بودم 

باز لغزش کرده 

گفت محمد من آدم نمی شم 

گفتم خدا بزرگه 

اگه خودت بخوای می شه 

ازش سوال کردم 

چرا شانه مو بوس کردی 

گفت شانه ات مرده 

رفتم تو خودم 

صحبت با سینه سوخته ها خیلی سنگین و پردرده 

محسن چنبری خدا برات درست کنه 

 

یه روز دیگه داشتم باهاش صحبت می کردم 

یک خلیته هم از لباس و کارتن خوابی داشت 

یکی از دور اومد گفت چی داری داداش 

گفتم دل و جگر پاره 

دل سوخته 

غم و غصه 

نفهمید چی می گم 

زد رو دوشم گفت درست گفتی 

 

 

  • محمدعلی خالقی

با این همه شعر و وری که من میگم 

یکی بود بهم گفت عقاب 

خوشحال شدم و کیف کردم

الان که پر و بال مو نگاه میکنم 

می بینم بالی ندارم 

تموم پرهام ریخته 

و باهاش قوشمه درست کردم

آهنگی بر تسکین دردها 

  • محمدعلی خالقی

 

قبلا سعی می کردم تو هر شرایطی 

به دوربین لبخند بزنم 

 

جدیدا هر کار می کنم 

نمی شه ؟؟؟!!!

اینه ها هم دروغ گو شدن 

یا چینی 

 

یه روز با عمو رفتم عروسی 

شلوار کار پوشید 

گفتم این چیه دیگه پوشیدی 

گفت یک قدم حرکت بعدی تو نزار بفهمند 

 

  • محمدعلی خالقی

دوستان سلام 

کیچه تنگ بعلت کمبود آب و خشکسالی های متمادی 

نیاز به تعدادی کرم ابریشم جهت پروانه شدن 

و جیرجیرک های خوش آواز 

و جوبی طبیعی  حاوی سبزه و پونه با مارهایی خوش خت و خال 

که با درختانی سر پوشیده از گرو و تاک و بید مجنون 

و آواز قو 

با جغد شب گرد دارد 

 

لطفا حمایت کنید تا برای آبادی روستا بکوشیم 

جهت طنز ۲۲ بهمن تقدیم به برادران صادقی 

یک عدد گرگ پیر هم برای زوزه ی شبانه نیازمندیم  تا به دلهرهای شبانه بچسبه 

دل مردم اگه تونستی شاد کنی  پرودگار دلتو ازهرگونه گناه و حاشیه پاک خواهد کرد 

 

 

  • محمدعلی خالقی

سلام به وقت شبانگاهی اسفاد وطنم یا صبحگاهی 

وقتی می خوابم مغزم اتصالی می کنه تق تق تق تق یه دفعه یه چیزایی میاد تو ذهنم   می گم لال از دنیا نرم شما هم یه چیزایی یاد بگیرین 

بازی شطرنج  یک بازی معروف و جهانیه که مخ ها توش شرکت می کنند ، یک انسان طبیعی نمی تونه این رشته رو انتخاب کنه ..

توش اسب ،فیل ، رخ ،  وزیر هست با سربازای بد بخت که خط  مقدم سپر  هستند 

توی این بازی کسایی که لیاقت شخصیتی برجسته دارین 

اگه نمی تونین تو یک جمع ، گروه ، هرچیزی که آزارتان می ده واستین و نمی تونین تحمل کنین خودتون رو حذف کنین 

شما لیاقت بهترینا هستین چرا خودتون رو آزار می دین و یا باعث دلخوری بعضی ها بشویم 

فیل ، اسب حیوانی نجیبی هستند و همه جا می تونن برن 

من خودم اگه خداوند می خواست منو حیوون می آفرید دوست داشتم یا سگ باشم یا اسب 

شاه هم که تو بازی شطرنج  اون ته با سیاست و محافظ هاش حال می کنه

چرا وزیرش هم که مثل سمینوف به همه جا می تونه مانور بده 

اگه اون مکان که هستین یا هرچیزی که بخواد اذیت بشین اگه اونا رو نمی تونین حذف کنین  خودتون رو محدود کنید .

تحت تاثیرات فضای مجازی واقع نشین 

یکی دستش شکسته داره گدایی می کنه. یکی فلج مادر زادیه یکی صورتشو اسید پاشیدن، مشکل مردم به ما چه ربطی داره ، اینا وسیله آن جهت آگاهی از طرف پروردگار 

قرار نیست که همه مون سالم باشیم ، 

باید کر و کور باشیم تا درس عبرت بشه برای بقیه 

وگر نه همیشه خنگ می موندیم 

پروردگار اسکول رو چرا آفرید،  همین رو شما بگین ....

منتظرم 

اگه شما هم مثل من شبا خوابتون نمی بره ، اگه نماز می خونین که بخونین بهتر 

اگه نماز نمی خونین لااقل یک پنج دقیقه تو این سکوت مطلق و آرامش با خداتون

یک حرفی بزنین 

  • محمدعلی خالقی

گفت چی می خوری 

گفت :: مغز 

گفت:: فقط مغز 

گفت فقط مغز 

گفت ::::: گوسفند !!!!

گفتم ، چرا 

گفت مغز نداری 

گفتم پس چرا به آدما می گن گوسفند 

کارتو دادم بهش  گفتم حساب کن 

گفت ۱۳۶۲ 

گفتم از کجا می دونی 

گفت من همه کارتا رو حفظم 

گفتم مغز زیاد می خوری 

خندید خخخ

گفت نادرشاه  رو می شناختی 

خندید و کیف کرد خخخ

گفت هیتلر رو چی 

گفت گمشو بیرون  خخخخ

نمی دونم چرا ناراحت شد ،

هی ی ی  هیتلر 😉😏

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

ما همه مون تو زندگی اشتباهاتی می کنیم 

هیچ کس بدون نقص نیست 

مگه امام زاده ایم ما .... که بدون نقص باشیم 

جنگ راه بندازیم و خونریزی  دنبال مال و منال  

هزار کار خوب می کنیم به چشم نمیاد 

دنبال یک کار اشتباه یا یک حرفیم

ولش کن  ، رهاش کن بره ، به شیر می گن سلطان جنگل چقدر بوفالو ، ماموت کشته  ، اما یه روز می شه ، شیری که روی گاز می جوشد ، زمین گرده دیگه 

این قانون کارماست 

گاهی باید برای آرامش 

گوش کرد ببین چی نمی گم 

کیا شبا خوابشون نمی بره 

تبریک می گم به سیاهی خوش آمدی 

تو به خدا خیلی نزدیکی 

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

گفته بود که ....

گفت بابا میای پانتومیم بازی کنیم 

گفتم حسش نیست ،  ولی بازی 

داشت بازی می کرد 

گفتم فرشته 

گفت عالی بود 

گفت بابا اگه فرشته بودی 

کدوم فرشته بودی 

گفتم قبض روح 

خندید و تشویق کرد 

گفتم حرف خنده داری زدم ؟؟!!

گفت نه  :::

چون تو گوش  دوستم گفتم الان می گه عزرائیل  

با هم خندیدیم خخخخ

 

  • محمدعلی خالقی

نشست تو ماشین 

گفت اشکال نداره سیگار روشن کنم 

گفتم دو تا روشن کن 

گفت تو که ورزش می کنی 

سیگار هم می کشی 

 

گفتم همه مون می دونیم که سیگار ضرر داره 

خیلی از بازیگرا و ورزشکارا رو دیدم که سیگار می کشن 

اما التیام  خیلی از درداست 

حال دلتو خوب کن حتی اگه قرار باشه به عقرب های 

کوهی اب بدی 

گفت این یعنی چی ؟؟

گفتم دنبالشو نگیر کاکو 🙂😔

نوافن 

  • محمدعلی خالقی

گفته بود 

یارو از تو ماشین داد می زد اقا آدرس فلان‌جا کجاست 

داشتم با گوشی بازی می کردم 

جواب شو ندادم 

یعنی نه این که ندم 

احترام احترام میاره بیا پایین داد زدنت چیه 

اومد پایین دو تا بلال هم آورد داد بهم 

گفتم حالا شد 

خوشحال شدم 

بعد پرسید آقا فلان آدرس کجاست 

بلند شدم از جام و بهش آدرس دادم 

گفتم از تو ماشین داری داد می زنی بعد توقع داری کسی جوابتو بده 

آدرس کجا رو می خوای ؟؟

از این جا برو به آدرست می رسی 

بلال ها رو داد بهم و رفت گفت اینا رو هم بگیر سرخ کن بخور 

گفتم ممنون 

بلال رو گذاشتم رو آتیش سرخ شد خوردم بلا نسبت خر نمی خورد 

بعد نگاه کردم دیدم بلال حیوانی داده بهم  خخ

خنده ای کردم و سری تکان ، 

از دست این آدما  

---------------------------

گفت دیوانه رو تعریف کن 

گفت اون که من کشیدم تو کشیدی 

گفت من فقط سیگار می کشم 

گفتم درست گفتی ؟؟؟

این یعنی دیوانه 

  • محمدعلی خالقی

یه روز نادر شاه با یارانش در حمله به هندوستان به جنگلی  بیتوته می کند، جان پناهی در کنار برکه ای بزرگ  ، (رودخانه ای ) برای اتراق را انتخاب می کند تا شب را بگذراند 

شباهنگام که وقت خوابیدن فرا  بگرفت او و یارانش از صدای قور قور قورباغه ها در امان نبودن 

جیر جیرکهای مزاحم هم قورباغه ها را همراهی می کردند 

یکی از یاران نادر گفت با این وجود که نمی توان خوابید و یا از حمله دشمن در امن بود . اندیشه ای کن نادر 

نادر گفت گوسفندانی را که سر بریدین روده هایشان را بیاورید  و در برکه بریزین ، یارانش گفتند این چه اندیشه ایست 

نادر گفت کاری که گفتم را انجام دهید 

یاران روده های گوسفندان را آوردند ، نادر گفت تیکه تیکه کنید و در آب بیندازید . آنها این کار را کردند ، بعدی چند دقیقه قورباغه ها آرام گرفتند ، همه در شگفت بودند که این چه خاموشی بود .

 

کاش می فهمیدیم  حس قورباغه ها در نگاه مارها چگونه است 

 

پانوشت 

کلاغ ها قار قار می کنند 

جیر جیرکها جیر جیر 

جنگل مال پرنده هاست 

کوه را زنده بزاریم 

پائیز هزار رنگ از راه رسید 

و کلاغ های مهاجری را در حال کوچ می بینم 

درخت دانا خالی از پوشاک شد 

و شاخه های عریانش با لانه ی کلاغی تنها 

نمی دانم کلاغ ها برای چه قارقار می کنند 

شاید از برای یک زندگی تازه یا خانه ی پوشالی 

تدوین و نگاشت خالقی عرفان 

 

  • محمدعلی خالقی

بیست سال پیش یه پیرمردی کنارخیابون بود با ماشین داشتم رد می شدم 

گفتم بزار سوارش کنم . برا ثوابش 

دنده عقب گرفتم دیدم بنده خدا با یه عصا پاشو نمی تونه بزاره تو ماشین 

اومدم پایین سوارش کردم رسوندم ش در خونه اش 

حرف بنده خدا نمی تونست بزنه 

وقتی پایین شد گفت بیست‌و یکروز دیگه یه پول خوب و خبر خوشی برات میاد 

گفتم مرسی و زیاد جدی نگرفتم 

با خودم گفتم چرا بیست یک روز دیگه 

اما منتظر خبر خوش بودم  و سخت به پولی احتیاج داشتم 

چیزی نگذشت که با ماشین تصادف کردم و مبلغ ۲ میلییون تومان بیمه داد 

هزینه ی صافکاری  ۲۰۰ تومن شد و ۱۸۰۰ به جیب زدم  

 

اوقاتی که به درجه آگاهی می رسی بعضی اتفاقای زندگی برات آبدیت می شه 

که به گذشته برگردی می بینی کاراما حقیقت ، بینش و آگاهی ایست

تا پروردگارت را در  اوج  مشقت باور کنی 

خداوندا بده شری که خیر ما در آن باشد 

آیا دعای بنده به انسان 

یا دعای مادر بر فرزند مستجاب می شود 

در اوج آگاهی و بینش تحقیق کنید .

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

گرچه زخم و رنج یک رویداد تعصبی و گوشه گرایی ایست 

 نیرویی است که تو را با خودت ، کائنات و خدای خودت تنها می کند . ارزشها داشته های الهی  در واقع به سبز شدن ،یا روییدن ارتقا پیدا می کنند . زخم پیوندهای ناگسستنی را به قوی ترین رشته‌های ترقی زندگی مبدل می کند .

همیشه در برابر دردهایت مقابله نکن گاهی بپذیر تا قدرت بزرگ الهی را احساس کنی 

خدای نگه دارنده ی سنگ و شیشه خدای بازتاب اندیشه ها صبوری ها سختی هاست 

کاراما می آموزد اتفاق های پیرامونتان را چه درحیات و زندگی بعدی بپذیرید.

اگه به قانون کاراما توجه کنید و تجربه های زندگی حیات را بسنجید 

همه چیز شر و خیر با توجه به اعمالتان باز گرداننده خواهدشد

 این نیرو نیرو یی الهی است

این فلسفه ۹۰ درصد اگاهی را به تکامل شناخت الهی خواهد رسانید

 

  • محمدعلی خالقی

درب یخچال باز کرد هندوانه رو برداشت 

گفت به‌به گفتم قاچ بزن یکی واسه من یکی واسه خودت 

دو تا قاچ کوچیک برید 

گفتم این قاچ مورچه ها رو هم سیر نمی کنه 

کسی نیست اینجا ، زندگی رو بدزد 

 

آدما سهمیه هاشون فرق می کنه 

زندگی آدما به اندازه ی دلشونه 

دلتو بزرگ کن بزار بریزه بپاشه 

استفاده کنند 

کلاغ ها گنجشکها کفتارها  مورچه ها

سلطان جنگل هم گاهی برای کفتارها حواسش پرته

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

وقتی ارزش ها  

ارتقا پیدا می کند. 

             علاقه شو  

           نسبت به 

      بخل و حسادت ها 

             از دست می دهد 

 

  • محمدعلی خالقی

 

وقتی چراغ خانه ات

 

نوری برای همسایه ات باشه 

 

چیزی را بدست خواهی آورد 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

یارو گفت موهات سفید شده 

 

اون یکی کنارم واستاده بود 

گفت ارثیه 

اون یکی دیگه گفت نکنه جوش زیاد می زنی 

یکی دیگه گفت مال دنیا 

 

گفتم نه هیچ کدوم 

                      زخم 

همشون هیجان داشتن بعد سکوت کردن 

قبل اینکه بخوای کسی رو تخریب کنی به فکر ساخت خودت باش

 

 

  • محمدعلی خالقی

ابیز داشتم زعفرون می خریدم 
آقای عباسی ابیز 
منو تو مغازه دیدن 
تا منو دیدن روشو بر گردوندن 
که یعنی همدیگرو نمی شناسیم 

گفتم سلام عرض شد آقای عباسی 
گفتن به‌به آقای خالقی 
اینجا چیکار می کنی 
گفتم از بس که شلاق خوردم کف دستام درد می کنه 
اومدم یکم زعفرون بخرم 
می گن واسه درد خوبه 
خندیدن و خندیدیم 
گفتن مگه شغالا هم زعفرون می خورن 
موندم چی بگم 
گفتم باشه ؟؟؟؟

به یکی از دوستان گفتم 

گفت زعفران طعام سیخلان است 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

 

 دوست  ، بعضی از اینه ها آدمو قشنگ نشون می ده 

 

بعضیا هم بد ترکیب 

اینه دروغ نمی گه 

 

دوست ، اخه این اینه خیلی  زشت نشون می ده 

این جنسش ازشیشه است خخخ

خالقی عرفان 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

یک مشت خاک 

شاه و گدا نداره 

دستو خوب بر بزن 

چشمه باش نه مرداب

 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

 

 

 

رفتگر از غبار خیابان می نالید 
گلزار  از تگرگ 
گندمزار از باران تشنه بود 
شوره زار خسته 

مزرعه را آب برد 
و گاو تشنه ی حسن نه شیر داشت و نه پستون در پستوی طویله مرد

تیره گی درآتش 

خالقی عرفان 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۱۱
  • محمدعلی خالقی

جاده لغزنده بود 
باران می بارید 


          گربه ای به ان طرف خیابان می دوئید


آدمک سوار نیسان بود 
عقل نمی دانست 
وجدان نمی دانست 
انسان نمی دانست 
خدا که می دانست 

تقدیر بی تقصیر نیست  ، 

خالقی عرفان 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۵۷
  • محمدعلی خالقی

دیگه لازم نیست برای گذشته ی اندوهناکت غصه بخوری 

چی دیدیم چی داریم از گذشته ای که همش رنج و درد  نیرنگ بود 

اونایی که رفتن چی دیدی الان در آسمان هفتم روحشون در آرامش باشه ،

رفتن و راحت شدن 

ماییم که داریم درد می کشیم 

نسل ۱۰۰۰ سال کهن که روحشون الان در ارامشه چون اگه گناهی هم داشتن عفو خورده 

این ماییم که در گناهیم 

با تکرار خاطرات عذاب وار چیزی درست نمی شه 

رها کن  گذشته ای که همش درد بود ، غصه نخور ، 

هر چند در واقع ما غصه ی اونا رو نمی خوریم 

برای خودمون تعصب داریم که با گناهانمان چه کنیم 

 

تقدیم به گذشته های رنجور 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۳۵
  • محمدعلی خالقی

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۲:۰۷
  • محمدعلی خالقی

قوی ترین 

صبورترین 

موفق ترین 

پولدارترین 

هم که باشی یه چیزی هست که تو را می آزارد 

کوه سینه سوخته هم داریم 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۷:۳۰
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۰۴
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۴۷
  • محمدعلی خالقی

یه خاطره  بگم  ازخدمت 
خدمت خیلی دلگیره 
زمان ما هرسه ماه م رفتیم مرخصی 
یه‌روز که داشتم می رفتم مرخصی با خودم گفتم چی می شد الان یک سوای بیاد منو تا خود آزادی سوا کنه اونم مجانی 
تو گیر داد بودم یک هاچ بک اومد واستاد 
سه نفر گردن چماق و لات  تو ماشین بودن رفتم که سوار شم دل دل می کردم سوارشدم . دل به دریا 
یکی از عقب پیاده شد من بین دو نفر سوار شدم  ، گفتم حتما دوست داره کناره پنجره باشه ، آقا تا خود آزادی سیستم تا ته باز اینا زیک نزدن 
من ترسیده بودم تو دلم دعا می خوندم 
باور کن یک ساعت اگه اینا یک کلمه حرف زدن ، خلاصه دستا پر خال کوبی عقاب و عقرب و زهر مار همه با آستین کوتاه قلدر و چماق 
آقا با هزار  بد بختی و دعا رسیدیم آزادی پیاده شدم کیفمو آوردم بیرون که بهش پول بدم ، با لاتی لحجه تهرانی گفت برو دادش ، برو خوش باش 
یه طرف ترس یه طرف خوشحال که پول نگرفت  ، می خوام بگم مرام و معرفتی که سوته دلان و لات ها دارن  هیشکی نداره 

از اون روز من هرموقع مسافر سرباز می بینم سوارش می کنم براش این داستانو تعریف می کنم ، بعدقسمت آخر رو وامیستم تا پولشو در بیاره بعد بگم ...
.
۲۲ سال قبل اون از من پول نگرفت من هم ازت نمی گیرم تا تو ذهنت مهر محبت کاشته شه

  • ۰ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۱۷
  • محمدعلی خالقی

  • ۰ نظر
  • ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۱۷
  • محمدعلی خالقی

پروردگارا 

آرامشی در روح و جسم  و افکارم عطا کن 

که حضورت را ....

در هیچ غم و غصه ای 

هیچ عیبی 

و هیچ قلب شکسته ای 

 

احساس نکنم 

امین یا رب العالمین

 

وقتی فکرم مشکل داشته باشه احساس گناه میاد سراغم 

وقتی عیب داشته باشم دستم کج باشه دزد باشم هزار جنایت می کنم 

خداوندا قلب هیچ پدر و مادری رو نشکن که تو خانه ی سالمند بخوان زندگی کنن 

فکر و شعور نباشه تموم روح و جسمت تموم اجزای بدنت فلجه 

یا زندانی هستی یا داعشی ویا آواره  خیابان یا بهتربن ویلاتو به مفت فروختی 

دعای من به پروردگار اول فکرمو درست کن

نزار اشتباه بکنم بعد بگم خدایا این مشکلو بیا حل کن 

سلامتی عقلی بهترین دعا در درگاه خداوند 

امین 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۱۵
  • محمدعلی خالقی

وقتی قوطی کبریتو  بعد نهار باز کردم تا دندونهامو  خلال بزنم . گروهبانمان گفت اونا چیه ، گفتم:: خلال دندون انابی ،  گفت نشنیدم ، گفتم با ما باشی خیلی چیزا می شنوی گفت بده ببینم ، درب قوطی رو باز کردم دستمو بالا گرفتم همه رو ریختم رو میز   یکی رو برداشت و با دستای لاغر و کشیدش لمس کرد و گفت چقدر قشنگ و محکمه ، گفتم قابل نداره گفت این قوطی رو بده به من ، تقدیم شما 

برام مهم نبود بر عکس برام خیلی هم جذاب و پر انرژی بود . 

 

اوقات بیکاریم و می تونستم بیشتر بگذرونم 

 

تو محوطه ی پادگان چند درخت اناب کهن بود که شاخه هاش کمی آزرده بودند و یا می شه گفت پیر ، با وجود ان همه سرباز طفلکی در سختی فقر به سر می بردند کسی نبود یکم اب بهشون بده ، سعی می کردم تو یه ساعتی از درخت برم بالا که کسی نباشه 

اما همیشه کلاغ هایی که گردو می خورند و طعم و لذتشو احساس نمی کنن به پستم می خوردن (راجب کلاغ صحبت نمی کنم  )

بعصی مواقع آدما وقتی یه کاری رو نمی تونن انجام بدن و یا درک کنن ، حسودیشون رو ابراز می کنن. اما وقتی برنده می شی و هیشکی تشویقت نمی کنه برات مفهوم با تجربه ای داره 

اینم یه حس عجیبیه که خدا داده بهمون ، 

مثل غم شادی ناراحتی کینه غصه  خشم احساسهای درونی و ذاتی وو

 

هر کی ازکنارم  رد می شد می گفت چیکار داری میکنی سر درخت اناب خشک و خالی  ، آخه فصلش نبود هیچ  ، حتی یدونه برگم نداشت 

مثل این می مونه که بری تو یک زمین فوتبال تنهایی بازی کنی 

یا بری سینما و هیشکی نباشه تنهایی پت و مت ببینی 

فرز کن یک نفر تو رو ببینه تک و تنها  بین هزار صندلی نشستی و داری فیلم می بینی 

فرض کن تو یک شهر مردمش در فقر بدبختی مشقت و گرونی دارن زندگی می کنند نون گندم پیدا نم شه بخورن بعد سران شهر و اعیان نشستن شتر تنوری اعرابی می خورند .

یا عینک دودی  بزنی گندم ها رو علف ببینی  حس گاو بودن بهت دست بده 

یه چیزی که تفاوت داشته باشه ولش کن خخخ

 

ما پول خلال که نداشتیم بدیم مجبور بودیم خلال اناب استفاده کنیم 

 

درخت اناب خشک غیر خار و سوزن هیچی نداشت با مشقت خاراشو می کندم و می زاشتم تو قوطی کبریت ، خیلی هم بد جدا می شد .

هرکی هم رد می شد مثل همون دوربین و عکاس بین دو درخت و ماه بود ،  می گفت مشکل داری داداش بالای درخت اناب خشک چیکار می کنی 

برام مهم نبود . چون لذتشو چشیده بودم وقتی گروهبان اونقدر خوشحال شد 

علف باید به دهن بزه شیرین بیاد 

باعث می شه تو یک کار تشویق بشی حال خوبی داشته باشی 

بعضی از اتفاقات و بازی های زندگی حال خوبی نداره اما پایان قشنگی داره 

پایان خلال های انابی باعث شد تا خیلی از اتفاقات خاص و نشدنی رو به شدنی حال خوبم ترجیح بدم وروزهای خاطره ساز گذشته مو  امروز تکرار کنم و تقدیم کنم با لبخندی به شما دوستای خوبی که دارین اینو می خونین 

 

کلمات کلیدی 

پانوشت

دندون باید زرد باشه خخ

دندون باید کج و ملج  باشه خخ

گوش باید پرچرک باشه خخ

دماغ باید قندیل داشته باشه  خخ

اگه تو خونه داری دندوناتو با خلال یا نخ دندون تمیز می کنی وقتی اون گوشتای بوقلمون سهمیه ای رو از لای دندون میاری بیرون و دوربرت چند نفر نشستن ، اصلا حال بهم زن نیست بهشون نشون بده بعدبا شلوارت یا آستین پیرهنت تمیز کن 

خجالت نکش که خلالتم

با ما باشی خیلی چیزا یاد می گیری ، چیش

 

 

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۳۲
  • محمدعلی خالقی

یه معلم ریاضی جواب سوال دینی چرا از مرگ می ترسیم برایش مبهمه
 
یه خلبان بالگرد از ضد یخ ماشین پراید چی می دونه 

عملی ستون مهره خفاش در تئوری برای  معلم فیزیک قابل درک نیست 

انسان های که در رفاه کامل هستند 
هیچ موقع  پول یارانه و قدرت خرید دفتر و قلم ادمای مستضعف براشون مفهوم نیست 

تجربه ی سختی های زندگی 
دریا رفته را آن داند که قسمت  ژرف  کف دریا را در تاریکی کاوش کرده است

یه روز تو یک شرکت مهندس بخش اومد 
گفت تو کتاب این جوری خوندیم 
گفتم این پیچ باز نمی شه 
گفت بزار ببینم این به چپ باز می شه 
گفتم بازش کن 
می خواستم امتحانش کنم 
هرکار کرد نتونست باز کنه 
گفتم شعله یا آتیش هست اینجا 
گرمش کردم با اشاره باز شد 
دیگه ول کن من نبود 

بعضی مواقع اون چیزی که تو کتابا نوشتن   با عملیش تفاوت داره

  • محمدعلی خالقی

در راه آرا به همراه خانواده بودم تا آنها را به محل ببرم  
پیرمردی را دیدم که در روز برفی درسراشیبی  ویلچرش را به پشت کرده است و خیز خیز پایین می آید تا سر نخورد 
چند دقیقه ای مروت کردم  و او همچنان تقلا می کرد 
چند ماشینی بدون توجه پیرمرد برای رای دادن راهشان ادامه دادن که سرعت زیاد ماشین باعث خیس شدن پیرمرد شد 

 از ماشین پیاده شدم و او را تا درب مدرسه همراهی کردم 
تو را چه به رای دادن پیرمرد 
پیرمرد گفت: پسرم مجبورم 
ومن سکوت کردم 

 می دانی چیست 
همراهی تو از انتخاب کسی که هویتش برای من در ظاهر ریا  و درباطن جفا باشد از  صد تا رای برای من لذت بخش تر است 
برو خدا به همراهت باشد پسرم 
💐👌👌

  • محمدعلی خالقی

از این کوچه خاطرات زیادی دارم 

تو عصر خودش بهشتی  بود 

این قدر سرسبز و رویایی بود که وقتی گذر می کردم

نمی خواستم تموم بشه 

فقط ترس این کوچه برای من چون چند دفعه خارپشت و مار دیده بودم  دلهره داشت 

شبها  زوزه ی گرگ تنها صدایی بود که به زیبایی دلهرهات می چسبید . 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

ما ایکیوسانها خخخ غلط نکن  همیشه دنبال یک حرکت متفاوت بودیم ، که کسی اون کارو نکرده باشه ، 

خدمت،  آبیک بودم زاغه مهمات تو کوه بود . یه کوه برهوت یه کوه پر درد ، از خدمت هم فقط همون سه ماه اولش دلچسبه ، بقیه ش همش الکیه ، همه تو آموزشی وزن کم می کردند من بر عکس همه ، ده کیلو اضاف کردم  گردنم شده بود مثل بوفالو ، نه که ورزشکار بودم ، استعدادم در پل قوم و زمین‌های زعفرونی که همیشه پشتک می زدم کور شده بود .

بگذریم . اب یک قزوین همش تکرار وتکرار تکرار بود. صبح تا دو دفتر منشی بودم ، بعداظهر بیکار  خیلی دلگیر و آشفته بود . یه دوستی داشتم به نام مهدی بلبل ، تموم اهنگ ها ایرج مهدیان حفظ بود . خیلی حال می کردم باهاش ، هر صبح میومد دفتر که منو فلان برجک بنداز منم چون دوستش داشتم هر چی می گفت گوش می کردم . یه خودکار بود بیل که نمی زدیم . زیر میزی هم در کار نبود . تنها دوستی که داشتم مهدی بود و واکمنم  بعضی موقع ها هم  می رفتم باند متروکه فرودگاه  پایین پادگان ، یه سکوی بزرگ نیم کیلومتری بود که پاهامو می تونسم آویزون کنم  و اتوبان را تماشا کنم  شبا ساعت ۸ اینا می رفتیم  خیلی قشنگ بود .  اره  به شب نشینی خرچنگ های مردابی  از این جا شروع شد خخخخ اتوبوس ها و ماشین ها در گذر بودن براشون دست تکون می دادم . فاصله شون  ازم دور بود . روحشون هم از من خبر نداشت . ولی حالم با دست تکان دادن خوش بود .

فکر می کردم کی این خدمت لعنتی تکراری تموم بشه من با یک اتوبوس بشینم برم وسط میدون آزادی یه جیغ و هورا از ته دل بکشم . رو چمن ها دراز بکشم و حال کنم، 

مهدی بلبل ، خیلی با هم حال می کردیم اخلاق مون به هم می خورد صدای قشنگی داشت برام می خوند می رفتیم کوه دور می زدیم . می رقصید برام ، در اوج غم اندوه ظاهر شادی داشت ، می گن یارو ستاره داره ،خلاصه  می گذروندیم هر جوری بود . 

نه که همش در تکراربودیم  همش تنهایی دلگرفتگی  دوری پدر و مادر ، جناب سروان ، زور گفتن وووو این جور چیزا ....

بعد از تایم اداری می رفتم دنبال مهدی بر می داشتمش می رفتیم کوه گردی در حوزه ی  نگهبانی'  اونم مثل من بود پنج گانه یعنی اینکه تو یک لحظه حواسش به چند جا بود . یه روز گفت این سوراخ ها رو می بینی ؟ گفتم چیه گفت لونه ی عقرب 

گفتم عاشقشم ، یکم اب ریختم تو لونه تابستون بود،  گرم، میومدن بیرون 

اینا رو می گرفتیم تو شیشه می ذاشتیم می بردیم پاسگاه ، هربرجک یک پاسگاه داشت . بهشون اب می دادیم مگس می دادیم و سوسک و .....

حال می کردیم  .حالمون خوش بود با این کارا 

این مهدی پدر صلوات دم شون رو قطع می کرد . می ذاشت تو قوطی کبریت  می گفتم چرا دمشون رو قطع می کنی گفت بعدا بهت می گم . چون با تموم وجود که با هم دوست بودیم .اعتماد نداشت بهم .یه ترسی داشت فکر می کرد به جناب سروان می گم ، دیگه قرار نیست وقتی با کسی دوست هستی تموم کاسه کوسه تو بهش بگی بله کار خوبی می کرد . به کوهی تکیه کن که تکیه گاه تو باشه نه اینکه پر عقرب و عنکبوت سیاهه ، یا می گه تو اوج اعتماد به من کردی خیانت

ما تا چند ماهی هر روز می رفتم کوه و عقرب بازی 

بعد یه مدت گفتم یا بهم می گی یا پا مرغی می برمت تا دم برجک شوخی خخخ

گفت اینا سمه سم  مخم هنگ کرد ، یعنی چی  گفت ،، اینا رو خشک می کنم سیگاری بار می زنم می کشم . حالا اینجا که بچه نیست . دیگه روشو وا کردم .

یه بار زدم چیزی نفهمیدم ولی اون همیشه می زد .پرسیدم چرا می زنی 

گفت نبین دارم برات می خونم ، نبین خوشم ، با هم می خندیم و کیف می کنیم 

تو که از من خبر نداری  دو سه ساعت میای و بعد میری  تو دفترت و....

من باید تا صبح با این برجک لعنتی سر کنم وقتی می رم خونه هزار مشکل دیگه 

بی پولی  کرایه راه ندارم پول غذا ندارم  با خانواده مشکل دارم 

قرار نیست تو اینا رو بدونی  ، ولی این سیگاری که می بینی می کشم التیام تمام این دردامه  (گل امروزی و بنگ ) بی خیالم می کنه ، سکوت کردم .......

این موادی که می بنین جوانهای امروزی می کشن و شما تجربه شو ندارین  بنگ ، گل ، تریاک وووو

همشون تو داروخانه ها هست و تمام شما دوستای گلم تا حالا چند بار مصرف کردین 

ولی خودتون خبر ندارین دکتر که نمیاد روشو وا کنه برات ،  اگه دیدی دکتر یه قرص از وسط شکست بهت داد یعنی مواد بهت داد  . موقعی این کارو می کنه که بفهمه تو یک ایکیوسانی در غیر این صورت روال طبیعی خودش طی می کنه  می گه صبح یکی ، عصر یکی ...تمام

بله اینجوریاست تعجب کردین  اعلام پاکی کنید  خخخ

وقتی استرس و بی‌خوابی داری گلوت قفله غذا نمی تونی بخوری می ری دکتر بهت دارو می ده یه سرچ بزن ضررشو می فهمی 

از تریاک و شیشه هم بدتر ، بگذریم 

 

دیگه از اون روز بیشتر دوست داشتنی شد برام  مهدی بلبل خدا نگهدارت باشه هر جا هستی

بعضی از بچه ها ترخیص می شدن حقوقشون می موند دست ما    یکی رو می فرستادیم فقط یک امضا می زد ، می دادیم به اینا ،  براشون غذای آشپزخونه می بردم .وووو

 

اینم از این

  حال دلتو خوب کن 

حتی اگه قرار باشه به عقرب های کوهی اب بدی 

چرا که دمشون پادزهر خیلی درداست 

آبیک قزوین  خاطرات ماندگار 

 

 

کلمات کلیدی 

تو اوج اعتماد به من  کردی خیانت

اگه قرار باشه برای کسی کاری انجام بدی و می تونی انجام بده 

قرار نیست از کسی که سیگار می کشه بدت بیاد که تو سالمی 

عقرب کوهی التیام دردها 

دیش دیش بنگ بنگ  توهمات کوهی  بی خیالی  آرامش 

گل بنگ بی خیالی   التیام دردها 

اما توصیه نمی شود 

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

تایمی از زندگیت رو با افراد بالای ۷۰ سال و زیر ۵ سال بگذرون 

هدیه بده هدیه بگیر انرژی مثبت باش 

  • محمدعلی خالقی

گوشی روگذاشتم پیش دخترم  شش ماهه است 

گوشی بیش از صدتا اهنگ داشت 

رفتم چایی بریزم 

یدفعه دیدم اهنگ دختر ازمرتضی جوان پخش شد  

این آهنگ مابین صدتا اهنگ بود

داشتم ذوق مرگ می شدم 

از این اتفاقها چند دفعه برات پیش اومده 

 

****************

 

 

یروز تو قرآن دنبال یک آیه بودم که خیلی قابل تامل و درک بود  بعد چندروز خواستم دوباره همون آیه رو بخونم 

تا قرآن باز کردم دقیقا همون آیه اومد 

-------------------------------------------------

 

یکی از دوستام بنده خدا لاغر شده بود بهش گفتم یه چیزی بگم ناراحت نمی شی 

گفت بگو  گفتم خیلی لاغر شدی گفت چند وقتیه عفونت ادراری گرفتم رفتم دکتر بهم دارو داد خدا رو شکر بهترم ولی ده کیلو کم کردم 

گفت محمد سلامتی بهترین نعمته تا خدا نخواد هیچ موجودی نم میره 

یه ضرب المثل هم گفت  ضرب المثل فارسی؛ به مالت نناز به شبی بند است، به حسنت نناز به تبی بند است 

 

گفتم هر کسی لیاقت این هدیه رو نداره به هرکسی هم نمی دم چون دوستت دارم می خوام بهت بدم .

این قرآن جیبی تقدیم  به شما برام دعا کن 

باز کردم  یک آیه خوندم  براش  نوشته بود تا خداوند نخواد هیچ موجودی نخواهد مرد

دقیقا همین حرفی که خودش گفت 

 

حالا تو بگو .......؟؟

  • محمدعلی خالقی

 

برج ایفل باشه از شهر پاریس امواجش همه رو خوابونده 

به به چه قدر زیباست

چه آرامشی 

آدمایی که  این پایین می بینی چراغ شون روشنه 

خانه های قشنگی که می بینی چقدر زیبا ساخته شده 

این منظره ی زیبا ساخته دست بشر حاصل قرنها درد و رنج آزگار است

اگه سرشون رو بالشته می خوان از خستگی کل روزشون لذت ببرن

یا دارن تو گوشی شون از یه کلیپ طنز ، لبخند می زنن 

باید با کفش هاشون راه بری تا دردشون رو بفهمی  

طبقه پایین تایتانیک یادته خاکی و با صفا 

قیافه نگیر ساده باش سر صحبت وا کن برو جلو چیزای جالبی دستت میاد  

به اندازه ی که همه چیز از این بالا زیباست اون پایین خبری نیست فقط دلاشون دریاست  

باید بری سر سفره شون بشینی تا سفره های رنگین رو نقاشی کنی 

اگه می خوای آدرنالینت بره بالا حتما اینکارو بکن 

 

وقتی تماشاگر گود زورخانه ای عرق به پیشانی ت نشسته قلبت تند تند می زنه

فکر می کنی می تونی حریفتو شکست بدی 

در صورتی که این طوری نیست  همه چیز از دور قشنگه 

 

آرامش سکوت چراغ  آدرنالین سفره های رنگین 

 

 

  • محمدعلی خالقی

داشتم تو جاده با سرعت بالا می رفتم ، یه هاچ بک عجول سوبالا سوبالا  از عقب می زد تو چشم ، دیدی بعضی ها فکر می کنن جاده مال باباشونه 

 اول عصبی شدم  بعد بهش راه دادم .با خودم گفتم  اون نمی فهمه من که نباید مثل اون باشم  ازم سبقت گرفت پشت سرش گازو چسبوندم گفتم یکم  سیخش کنم 

منم هم رانندگی ام تعریف نباشه بدک نیست خخ  دوستام می دونن ۱۸ ثانیه گاراژدارا و پارک ملت ، سرسیخش کردم  ولی سبقت نمی گرفتم طوری که تصور کنه من نمیتونم ازش جلو بزنم ،  بزار برگ برنده دستش باشه 

حال می کرد واسه خودش منم هولش می دادم  به خیالش اونم راه نمی داد 

رفتیم پشت چراغ قرمز گفتم شیشه تو بده پایین  داد پایین  یک  لایک بهش نشون دادم  گفتم دمت گرم ،دوتا خانم هم پشت سرش نشسته بودن  امپرش رفت رو هزار  هردو مون خخخ

 داشت پرواز می کرد  انرژی گرفتن و انرژی دادن نیروی عجیبیه حتما امتحان کنید 

چراغ سبز شد طوری گازو  گرفت فکر کنم  موتور ماشینش پیاده شد،خخخخ

سیصد مترجلوتر ایستگاه اتوبوس بود .  اتوبوس داشت مسافر پیاده می کرد

قبل اینکه برسیم یه حسی بهم  می گفت الان یک  نفرو می زنه ، داشتم دعا می کردم اتفاقی نیفته 

با سرعت ۶۰ تا داش رد می شد یعنی نیم مترمونده بود که خنده اش تبدیل به گریه بشه نزدیک بود بزنه به یه خانمی خدا رو  شکر کردم و سرعتمو کم کردم وقتی اتوبوس مسافرو پیاده می کنه دقت کردی  بعضی ها از جلو اتوبوس می خوان برن اون ور خیاباون

 

اگر خدای نکرده اتفاقی می افتاد  بنده خدا دست و پاش می شکست مقصر کی بود 

۵۰ درصد این حادثه من بودم  بعضی جاها باید کوتاه اومد سکوت کرد ،سکوت یعنی قهر آژیر قرمز  سرسیخ کردن اشتباهه ،فکرنکن تو از این حادثه قسر در رفتی  قرار باشه اتفاق بیفته اگه تو انفرادی باشی هیچکی کارتم نداشته باشه  کلمه عذاب وجدان تو رو می کشه 

دیدی یارو تو سن ۲۵  س فوتبالیسته تو زمین  فوتباله سکته می زنه 

دیدی رئیس جمهور پشت میکروفن مرگ میاد سراغش  

 

 همیشه تو خیابون لاین وسط بهترین انتخابه  اگه کسی از اون ور خیابون پشت درخت بود یهویی اومد بتونیم کنترل کنیم 

یا اینکه هر موقع تو شهریا اتوبان دارین تو لاین کم حرکت می کنین هرنوع ماشینی که جلو به هرعلت ترمز زده حواستون باشه معمولا این ماشین بزرگا که اصلا جلوشون دید نداره  شاید بچه ای بزرگ سالی متوجه نباشه و خدای نکرده بخواد بره اون ورخیابون 

انرژی از انرژی بگو  وا ووو   خخخ

یه روز تو  مدرسه  یکی از بچه ها سرسیخم کرد یه مشت زدم به پیشونی یکی از دوستام  بچه بودیم و نادان پیشونیش به اندازه یه تشله سنگی زد بیرون 

همینجا معذرت می خوام  اگه این پیام  می خونی دوستت دارم 

می بوسمت 😘😘⚘️⚘️⚘️  

بعد راحت نمی شه از کنار این جورمسائل گذشت توپ بنداز بالا صد چرخ می خوره بر می گرده یه روز هم واسه تو هست 

اگه من دارم اینا رو می گم دلیلی نداره منیتی نیست 

حرف من اینه دانشته هایتان را بگور نبرید 

شاید دلیل لبخند کسی باشه 

یا هم تجربه ای 

 

 

  • محمدعلی خالقی

بچه که بودم وقتی درب چوبی یه لنگه ی باغو باز می کردم اولین کاری که می کردم یه درخت انجیر کهنه بود که خودمو تاب می دادم بعد سراغ درخت انار شیرین دانه درشت می رفتم 

 

انار کوچیکو باز می کردم تا بزرگاشو بعدا بخورم فکر می کردم حیفه 

یکی بود شکلات دو ساله داشت سنگ شده بود یا آدامس خرسی قدیمی بود برچسب داشت بچه های قدیم تو چمدون نگه می داشتن

  انار از وسط نصف می کردم  اول قسمت کوچیکشو می خوردم که سهم بزرگه بهم حال بده آخر بخورم همون صحنه یا داداش میومد ازت می گرفت یا بابات یا دوستت 

اگه یادته تو خماریش بمون  تو یک آینده نگر بودی ولی از نوع ....

حساب پس‌انداز امروز جواب نمی ده 

معروف ترین آدما الان زیر خاکن و وارث هایی بر مزارشان کولی می خوانند 

درست استفاده کن جوونی کن 

همیشه تیکه بزرگه و بهتره رو  اول بخور  

اگه ساندویچ تو نصف می کنی تو آینده نگری ولی بزرگه شو اول بخور کوچیکه شو ببخش سفت بگیری سفت میاد شل بگیری شل میاد 

جیبتو باز بزار بزار اکسیژن بهش برسه نزار خفه بشه 

اگه سهمیه ی مورچه هارو حفظ کردی سنجاب ها برایت بذر خواهند کاشت 

اگه از دست گنجشکها مترسک در مزرعه گذاشتی  موش‌ها نخواهند گذاشت بچه هاشون گرسنه بمانند 

 

تفریح کمپ طبیعت قارچ سمی سگ باوفا  مورچه های کارگر  کلاغ های نگران 

تصویر محمد رضا خالقی 

 

 

  • محمدعلی خالقی

به اتفاق خانواده یه روز در ییلاق طرقبه اتراق کردیم 

چشم انداز گلکوهی زیبا در شارستانی رویایی  نظرم را جلب کرد . طبیعت تنها دوستیه که رفاقتش پابرجاست هیچ طبیعتی حال دلتو بد نمی کنه چه بهارش چه زمستون و پائیزش

درکنار جوب آبی روان نشسته بودم که ناگهان چشم به تعدادی قارچ افتاد 

یکی یکی کندم  تا چند تای دیگه هم پیدا کردم  خیلی ذوق کرده بودم 

تقریب دو کیلویی می شد به خیال کودکی هایم در دامنه‌ی کوهستان شاسکوه و میلاکوه قدم می زدم 

 طبیعت بکر  و رویایی  شارستانی زیبا با درختان  گیلاس سیب و ،  با خوشحالی که کلی قارچ جمع کردم به  کمپ رفتم 

گفتم قارچ پیدا کردم  یکی از اهالی از دور  گفت  همشون سمی اند برو دستاتو بشور که مریض نشی  خورد تو ذوقم خیلی ناراحت شدم  به قیافه قارچ ها نمی خورد چون هم از داخل سفید بودن  هم بیرون 

یاد  کودکی هام افتادم وقتی گنجشک می زدیم تنها چیزی که برام مهم بود این بود که تیرم به کجاش اصابت کرده  اگه بال یا پاش بود خوشحال می شدم چون زنده ماندنش صد درصدبود 

ولی وقتی به قلبش می خورد  درجا می مردند خیلی ناراحت  می شدم 

داستان قارچ های سمی خیلی منو ناراحت کرد  اما اون روز بخیر گذشت با تفاوت تامل امروز که .......

قارچهای سمی مثل آدمهای سمی می مونن که تو زندگی انتخاب می کنیم 

اونا رو از صفحه زندگی تون حذف کنین  قبل اینکه بهترین روزهای زندگی تون رو  خراب کنین 

زیاد منفی باف نیستم  اما خیلی ساده است انتخاب تو از آدمای بزرگ و محبوب کهحال دلتو خوب  می کنن یا اینکه آدمای سمی که حال دلتو بد  کنن 

به کوهی تکیه کن تا تکیه گاه تو باشه نه اینکه پرعقرب و عنکبوت سیاهه ؟؟ !!

  طرقبه خالقی اسفاد 92

عصای حضرت موسی باشه 

چال صورت چی می گه 

 

  • محمدعلی خالقی

 

زیادی محبت سر گیجه میاره توقعو می بره بالا 

شعور چند تا سیم فاز میخواد که بعضی از این زنبورها ندارند 

داشتیم به زنبورها شکر می دادیم 

نیش مون زدند 

مادربزرگم گفت اشکال نداره 

دارویه بدنت قوی می شه 

گفتم یعنی چی  گفت زهر که وارد بدنت بشه بدنت نسبت به میکروب ها مقاوم  می شه  دیگه مریض نمی شی 

گفتم پس بزار یکم دیگه  بهشون شکر بدم خخ گفت نه دیگه این دفعه سوراخ سوراخ می کنن گفتم ،

من عاشق زمین خوردنم چون تجربه هاشو دوست دارم  مدرک عملی بهتر از تئوری 

تجربه هایی که تو بیست سال زندگی ام کسب کردم  همشون برام سنگ و زخمو موفقیته که امروز زندگی تو رقم می زنه تا بتونی خیلی چیزارو از زندگی یت حذف انتخاب کنی 

شاید سرنوشت هرکسی مشخص نباشه چون اون بالایی تصمیم می گیره  اما می تونست از این بدتر باشه 

همین که تا ۴۰ سالم اومدیم خدا رو شکر همش  ۳۰ سال دیگه تاپایان خدمت نبود . 

یک اسفند تولدم مبارک پیش پیش 💐💐💐🍁🍁🍁🍁

 

 

  • محمدعلی خالقی

  مادری می گفت دیروز بچه ی ۳ ساله ام از بالای پشت بوم افتاد پایین  دست و پاش شکست الان هم بیمارستانه تو کماست

گفتم شما کجا بودی ؟ داشت بازی می کرد گفت می خوام پرواز کنم  منم داشتم ذوق می کردم با کاراش یه دفعه دیدم پرواز کرد  فکر میکردم شوخی می کنه ؟؟

۸۰ درصد تربیت ونگهداری بچه ها دست خانماست آقایون که بیشتر سرکارند 

اگه بچه  دوست دارین  باید مسئولیت پذیر باشین ، بچه چی می دونه پرواز چیه یا وقتی دستش خودکار یا قاشق یا پاکن می دین اگه چشمشو در آورد یا خورد  نگین چی شد 

وقتی بچه تازه راه افتاده رو مبل خونه بپر بپر می کنه ذوق نکنین اتفاق لحظه ای پیش میاد یه دفعه دیدی پرید با سر اومد رو موکت 

بابایی بچه شو به هوا پرتاب می کرد وقت تو اوج لذت و خوشحالی هستی اگه نمی تونی مهارش کنی بیفته بعد بچه ات تا آخر عمر معلولیت ذهنی داره به دوستاش چی بگه 

زمان به گذشته بازنخواهد گشت ،درنگ دیروز معنایی ندارد 

ما آدم بزرگا  تا ۸۰ سالگی اشتباه می کنیم بچه ها رو نمی دونم 

 

هیچ کس کامل نیست اما می تونیم عاقل باشیم 

بچها شیرینی زندگی ان  مواظبشون باشیم 

 

  • محمدعلی خالقی

چراغ قرمزو باید صبر داشت تا سبز شدن 

چایی داغ نمی شه خورد 

تا صبح شدن باید منتظر طلوع ماند 

صبر تاریکی یک روزنه روشنایی است 

زمان بزرگترین نیروی الهی 

نقاش کائنات 👌👌

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

به این تصویر دقت کن 

دو تا چوب بی جان در موازات هم  زیبا 

دو تا درخت توت در موازات هم قشنگ 

دو تا دیوار سنگی در موازات چیدمان خاص 

دو دیوار سیمانی ساخته ی بشر در جریان آب جاری

دو انسان در فاصله‌ی حرمت و احترام یعنی شخصیت

کائنات همیشه از بهترین معلمان ما خواهند  بود 

اگه دو تا درخت با هم ترکیب بشن می بینی درخ توت گلابی داد و درخت سنجد گیلاس  این چرا شبیه کاکتوس خارداره  حتما زرشک بوده  اب انار خورده ،چه می دونم بشر هرجا دست بزنه خرابکاری می کنه 

 آدما همه کار می کنن اگه موز قرمز شد و بادمجون سبز تو بازار نباید تعجب کنی 

دوتا چوب در موازات هم هیچ موقع به هم آسیب نمی زنن 

اما موقعی که داری کلبه می سازی هزاران درخت شکسته و زخمی می شن 

یک اب جاری موقعی زیباست که گل‌آلود نکنی 

اگه می خوای بهت احترام بزارن حریم داشته باش مواظب حرف زدنت باش 

یک حرف اشتباه  احترام تو می شکنه ، تو جمع قرار گرفتی  تحت تاثیر قرار گرفتی  سمت خوبی داری  ماموری  کاندید شدی  شورایی  برج خلیفه مال توست بوکسر جهانی فوتبالیستی  خودتو گم نکن ، حق و ناحق نکن  ،بزرگ و کوچیک نکن  یه روز میاد هیچ دکتر و هیچ بیمارستانی  نتونن دردتو بگن و اون موقع

شاتوت می شه  شلغم 

هیچ برفی  ۵۰ متر نخواهد آمد  

هیچ موقع باران ۵ مترنبارید 

هیچ درختی ۵۰۰ متر نشد 

هیچ مورچه ای به اندازه خرس ندیدم 

هیچ گرگی بره نشد  غیر انسان 

هیچ بهاری سفید نشد 

بعضی چشمها شبیه گربه است مثاله 

احمقا رو می گن الاق 

نادان می گن گاو 

گوسفند ضرب المثل 

می گن هار شده مثل سگ 

اینا همش درس عبرت برای انسان 

نذار تشبیه به حیوان بشی 

نذار با بی احترامی بهت عادت کنن 

 

کائنات نظم دارد  ابر باران  رویش  فصل ها پائیز  زمستان 

فقط ما آدما داریم همه چیزو خراب می کنیم 

احترام بزار تا بهت احترام بزارن 

 

 

  • محمدعلی خالقی

بعضی آدما فراتر از زمانشونن 

متفاوت از آدمای دیگه 

ضریب هوشی قوی دارند 

مثل بچه های پیش فعال 

یکی قدرت بدنی قوی داره مثل یک کارگر افغانی 

باید بهش کلنگ بدی بگی  زمین سوراخ کن 

اون کار خودشو انجام می ده  به هیچی فکر نمیکه چون از زوربازوش استفاده می‌کنه

یکی از فکر وعقلش استفاده می کنه سیاست داره 

یک بمب می زاره کوهو جاده می کنه 

آدمای که سیاست دارند متفاوتند 

با آدمای معمولی فرق دارند 

اگه ادمای معمولی ده پله می رند بالا  تو زندگی شون موفقند 

َشاید آنها با نخ بادکنک بدون پله برن بالا

فریدون فرخزاد فراتر از زمان خودش بود 

محمدعلی کلی رو دست نداشت هیچ موقع با وجود بدن و بازوی قوی ازشون  استفاده نمی کرد  حریفشو خسته می کرد یا جا خالی می داد 

یا سردار سلیمانی چرا محبوب مردم بود 

کسی که سیاست داره 

راننده تانک نمی شه  یا خلبان 

نمی ره انتهاری ببنده یا با دوشیکا خط مقدم  

 نارنجک به کمر زیر تانک نمی ره ،تانکو می کشونه سمت نارنجک 

بعضی از چرخ ها با آچار باز نمی شن باید با آتیش باز کنی 

آب مویز کشمش مشکل داره  خودشو بخور ، نیازی نیست دو تا لباس اضافه بپوشی

 

سیاست یعنی تفکر تامل   

البته هیچ موقع مدرک و تحصیل با هوش ذکاوت  اشتباه نکنید 

یک خلبان یا یک دکتر می تونه حماقت ترین آدم روی زمین باَشه 

 

این ضرب المثل یعنی چی دستی که نمی شه برید باید بوسید 

 

 

  • محمدعلی خالقی

 

سگ و گربه 

می گم که : من و تو مثل همیم 

با وفا و دوست داشتنی 

اما ناراحتم که 

گاهی گم می شیم 

گاهی نجس 

گاهی مثل سگ واق می زنیم و پاچه می گیریم 

گاهی نمک نشناس 

میگم آدما از ما بهترن ها ....کاش سگ و گربه نبودیم 

بجاش آدم بودیم 

راستی چرا من از تو بدم میاد 

چون گاهی مثل سگ هار می شی 

سگ تو روحت 

رونوشت:صاحبت 

خالقی عرفان 

 

 

  • محمدعلی خالقی

  • محمدعلی خالقی

 

یه داستان شنیدم مخم سوت کشید 

خلاصه مطلب 

اقا دامادشو بعلت مشکلات خانوادگی می کشه

و تو چاله ی خونش دفن می کنه 

سی سال از این ماجرا میگذره اب ازاب تکون نمی خوره 

اقا هر شب عذاب وجدان می گیره 

تا حالا به کلمه عذاب وجدان فکرکردی  َ، شاید جزی فکر کردی یا به زبان گفتی ولی تو موقعیت و تجربه اش قرار گرفتی ؟!

اونم سی سال ، اقا هر شب خواب می بینه ، عذاب  داره ، درد می کشه 

تو سن ۶۰ سالگی می ره پاسگاه خودشو معرفی می کنه

می گه سی سال قبل دامادمو کشتم هیچکی خبرنداره تو باغچه ی خونم دفنه برین درش بیارین 

که این عذابه پدر منو در اورده 

بله اینه غذاب وجدان با دست خودت بری  خودتو معرفی کنی  زمین گرده رفیق ، تاس می چرخه همیشه جفتشیش نمیاد .صبر خدا زیاده 

مواظب حرفاتو کارات باش 

داستان واقعی 

  • محمدعلی خالقی

 

 

اگه گاهی رفیقت دوستت یک حرفی بهت زد بر خورد بهت سریع جو گیرنشو  برگرد به گذشته ، ببین چی داری ازش ، چیکارا کرده برات ،الو  کجایی بدردت خورده یا نه یا مثل ایرانسل که وقتی شارژ نداری می گه مشترگ گرامی 

گاهی وقت ها ادم شل می زنه پیچ ومهره هاش سرجاش نیست . موتورش اب روغن قاطی کرده  زیادجدی نگیر

گذشته روبه یادبیار روزای بدتو روزایی که زنگ می زدی سریع میومد دنبالت  روزایی که حالت خراب بود.

هرموقع تونستی ۹۹ تا ازخوبی های دوستت رو جبران کنی دنبال یه دونه  حرف منفی ش بآش ، اگر هم یدنده بودی دنبال یه دونه بودی  بهش بدهکاری، خوبی هاشو پرکن 

 

 انگیزشی ، اموزنده ، تشویق ،تحریک

 

  • محمدعلی خالقی

 به اندازه ای پس انداز کن

که عزیزترینت  به خاطر مال دنیا ترکت نکنند

انچنان خرج کن  . که دلی به بزرگی دریا ، سخاوت و بخشندگیت  باشه  

اموال دنیا مال دنیاست 

درست استفاده کردن مهمترین رمز خوشبختی است

 

مادری به خاطر اموال دنیا توسط فرزندانش از خانه اش رانده شد 

خانواده ای از برای مال دنیا سالهاست از غم هجران زجر می کشد

زنی از برای مال دنیا همسرش را ترک نمود .

اگر قرار باشد فرزندان یک خانواده از برای مال دنیا ترکت کنند

بهتر همان است که هیچ پدری ارثی به فرزندش نبخشد . و همه رو خرج خودش و فقرا نماید

خالقی عرفان.

 

  • محمدعلی خالقی

 

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۴۴ ق.ظ

ان زمان صف گاز برای گاز زدن مشکل و وقت گیر بود چرا که پمپ گاز تازه راه اندازی شده بود . و مردم از بنزین استفاده می کردند  بنزین لیتری صد تومان بود  که یهویی افزایش یافت و لیتری هزار تومان شد . اکثرا با این موضوع اشنایی دارند . صف گاز انقدر شلوغ می شد که گاهی به شمارش انها می پرداختیم و بیش از سی و چهل ماشین تا نوبتمان فاصله بود . بر این اساس گاهی جازدن هم باعث دعواهایی می شد برای چندمین بار هر وقت که می خواستم ماشینم را گاز بزنم بدون نوبت به اپراتور دستگاه مراجعه می کردم چرا که از دوستان صمیمی و نزدیکم بود . و حتی دوستانم را بی نوبت به معرفی می پرداختم . روزی صاحب خانه را برای بردن به جایگاه همراهی کردم.تازه از عملم بسیار خوشنود بودم . هنوز به جایگاه نرسیده بودم بیش از سی ماشین در صف انتظار بودند . لحظه ای صاحب خانه در جایگاه توقف نمود او را به قسمت اپراتور معرفی کردم . و او بدون توجه به من به صف انتظار روانه شد . گفتم چرا حاج اقا نمی رین داخل برین بدون نوبت گاز بزنین اپراتور از دوستانم هست مشکلی نیست . 

او در جوابم سکوت کرد و بعدی چندی گفت.حق الناس می دونی چیه ؟جواب این جماعت تو صف را چگونه باید پرداخت . سکوت زبانم را بسته بود و بدنم.خشک شده بود . جرعت حرف زدن نداشتم .و زان پس هر گاه خواستم برای گاز زدن ماشینم به جایگاه بروم سخن مردی بزرگ را تداعی می کردم و صف انتظار را علامت سکوت می دانستم . 

,و حتی چراغ راهنما  , بوغ زدن , سبقت گرفتن و حتی راه رفتن و پیشین گرفتن ,صف نانوایی و.... را حق الناس می دانم

خالقی اسفاد 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

  • محمدعلی خالقی

 

با توجه به موقعیت جغرافیایی که این روستا به  خود گرفته این روستا از شاخص ها لهجه های شیرین و دوست داشتنی و موقعیت مکانی که در سایه سار شاسکوه واقع شده  اسامی خاص و مکتوبی را به خود اختصاص داده  است 

اگه به اسامی کوچه باغها  دشت و کوهها پرداخته شود باید صدها کتاب هم در  نگارش الفاظ شیرین  نقطه جایگاه های اسفاد ناچیز باشد.

کیچه تنگ همه با این نام اشنا هستیم این کوچه واقع در زیر باغ سالاری و از جنوب به  درخت سرو  تنومند ، درنقطه شروع با مجاورت باغ مرحوم حاج محمد عظیمی و باغ ملا عباس عبدی و امتداد باغ حاج معین ختم می شود 

کمتر کسی باید باشد که خاطرات این کوچه رو از یاد برده باشد 

دارای جوبی حاوی شن وسنگ که در تابستان جایگاهی مطلوبی جهت اتراق  یا  درس خواندن به خود اختصاص داده بود .

درخت های تنومند  قوی  با شاخ برگهای سرسبز سایه بان ان کوچه را مثال چتری پوشش داده بود گاهی عبور نور خورشید از لای برگهای درختان گرمایش به جان ادم روحی تازه می داد . 

سکوت مطلق کوچه آرامش افکار را به سرچ قدر ت ، عظمت خداوند و شگفتیها می کشاند 

صدای گنجشگان و پرندگان ، بوی عطر بهاری و سبزینه ها خلقتی دیگر از قدرت پروردگار و عرفان را به خود جذب می کرد 

خلوت کوچه با جاری اب روان نرمک نرمک در زیر سنگجوله ها و خنکای اب با بوی نمناکش ، گاهی صدای حال و احوال اهالی از دور دست شنود بود

تابستان گرم نوسازی گاهی هوس این کوچه پس کوچها و خنکای اب را به دل می کشاند

کم عرض بودن کوچه عبور راکبان الاغ سوار را به مشکل وگاهی به امتداد یا انتهای کوچه می کشاند 

از خاطرات این کوچه وکوچهای پر خاطره و کودکی هر چه بگیم دیگر از خاطرات ی است که تکرار ندارد .

من خاطره ی  این کوچه و کودکی هایم  بازی  تیر و کمان (پلخمو)

گردو ته کنی  درس خواندن ها وخاطره پسه ی گردو با دوستان را از  یاد نخوام برد

  تجربه این جا مقدم تر از هر خاطره یا رویت حال و هوایی است که حال بر روزگار این کوچه داریم.

خالقی اسفاد وطنم

  • ۲ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۶
  • محمدعلی خالقی

 

شیر مظهر شجاعت و دلیری است .

انسان از نماد هر حیوان برای شخصیت های خودی استفاده می‌کند . و در واقع در بعضی از اشعار و گفتارها از احساسات و رفتارها یا صفات حیوانات سخن می گوید .

.بعنوان مثال سگ یا اسب از باوفایی   یا شیر نماد شجاعت و دلیری ، 

یک شیر هیچ گاه برای شکار نگران یک گله ی گوسفند نیست همون طور که از قدیم گفتند بهتره یک روز مثل شیر زندگی کنی تا یک عمر مثل گوسفند .

اما چه شیر باشی چه گوسفند 

یک روزی از پای در میای و اون روز روزیه که کفتارهای لاش خور بر مزارت جشن می گیرند .چه چرخش عجیبیه 

 

آدما ذاتشوت می گن مثل حیواناته نمی دونم این قاعده چقدر صادقه 

ولی چقدر خوبه آدم مثل شیر شجاع و با وقار باشه و مثل سگ باوفا و سپاس دار .اما انسان هم روزی می میره 

 حالا انسان شجاع داریم که مثال شیر مرده و انسان ضعیف داریم که مثال گوسفند و انسان بلند پرواز مثال عقاب  

که همه همه باید یه روزی بمیرند . چه باوقار و چه سگ صفت .

آدمی از روز تولد می‌داند که روزی خواهد مرد . 

بله فلسفه ی نگرش این قانون راجع به این دنیا چیست و یا می شه گفت نیست . و مرگ کلی و همگانیه برای هر موجودی که جان دارد . حتی گیاهان و درختان و یا آبزیان 

چرا که انسان حسن عمل را بنگرد.و به سوی عمل صالح بیاندیشد 

اگر انسان می دانست که مرگی نبود چه پیشامدهایی بوجود می آمد.  

این دنیا مقدمه حسن اعمال انسانی برترین موجود زنده دنیای فانی 

نگارش خالقی 

 

  • محمدعلی خالقی

دانشتهایتان را با خود به گور ببرید 

چرا که امنترین زیر خاکی دانش  خواهد بود 

بخل ، حسود ، کینه 

خالقی (عرفان)

 وقتی بعضی از ادما رو نمی شه هیچ جوری تو دلت راه بدی 

همون هایی هستند که بخل کینه در ذات و ریشه شون رخنه کرده 

انها حتی حرفه و مهارت خود را و انچه را در تفکر دارند با خود به گور می برند . 

این طور شد که فهمیدم که زیر خاکی نمی تونه طلا و سکه باشه بلکه زیر خاکی  دانش هم میشه داشت . بله 

. زمان قدیم بخل و کینه رو می تونستیم تو چشمای طرف ببینیم . 

ولی امروز نیازی به طرف نیست . حتی  از توی پست هایی که میزاری می تونی تشخیص بدی کی برات لایک می زاره و کی خودشو پنهون می کنه ، فضای مجازی هم جالب شده 

 

  • محمدعلی خالقی

خورشید را بنگر 

ماه را بجوی 

انگاه که انسان 

در برابرش بی دریغ تعظیم می کند 

 خوابش از برای ماه

بیداری اش  از برای خورشید

این اعتیاد الهی هرگز ترک نخواهد شد

ما افریده قدرتی هستیم 

که غریضه ای به ان عمل می کنیم 

بدون انکه دقیقه ای بدان اندیشه کنیم

این الهام از ان چه کسی است  

بیداری  خاموشی  خداشناسی  تامل 

خالقی عرفان 

  • محمدعلی خالقی

آماده باش رفیق برای هر اتفاقی که قراره بیفته 

سیل زلزله اتش سوزی 

حتی مرگ 

شاید بعد مرگ ارامشی در راه باشد  

پیروزی  ،قوی شدن ، عرفان 

  • محمدعلی خالقی

 موجودی که از کثیف ترین فضولات حیوانی و انسانی استعمال می کند . می تواند حاد ترین نوع بیماری را به بدن سرایت  کند . پس هیچ موقع یک مگسی را بر روی دست یا پای خود نکشید . چرا که خود عامل میکروب است 

خالقی عرفان 

 

  • محمدعلی خالقی

 وقتی تنها مکانی دنج و ارام برای خلوت کردن انتخاب کردم .

 فهمیدم هیچ جای این دنیا مکانی دنج و ارام نیست . 

چرا که صدای ویز ویز مگسی روحم را مخدوش می کرد

او از برای احیا حیات مادام بر روی فضولات حیوانی می پرید . 

خالقی (عرفان)

  • محمدعلی خالقی

انگاه که انسان از یک لجن زار و بوی تعفن ان نفرت دارد . 

خداوند حیوانی را در ان افریده که لذت زندگی بدون ان برای حیوان مرگ است

تمساح

خالقی (عرفان )

راز بقا -عرفان و خداشناسی -حیات

  • محمدعلی خالقی

 

چهارشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ق.ظ

محمدعلی خالقی

۰ نظر

 

داستان سگ با وفا

سال ها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسر می بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد.

یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید.

ما مدتی با هم بودیم . من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد.

تا روزی که آن سگ بیمار شد.به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز  زخمش بیشتر و بیشتر می شد . انقدر که کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود.

صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد.

من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد، ولی وقتی دید مصر هستم، رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم.

تا این که روزی برگشت از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف انچه فکر می کردیم  هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود.

نمی دانم چه طور و یا چگونه و یا غذا از کجا تهیه کرده بود؛ اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرد و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود ، بازگشته بود.

در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.

او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود، هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از این که کسی متوجه حضورش بشود، از آنجا می رفته. هرشب این داستان ادامه داشته …

من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم؛ اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بی کرانگی قلبش مرا در خود خرد کرد و فرو ریخت. او همیشه از استادان من خواهد بود.

راوی :::: نگهبان 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

  • محمدعلی خالقی

یه روزی میاد 

همه مون این شکلی باشیم . مثلا پاییز ۱۵۰۰

یک کف سنگ تراشیده ی چند میلییونی حک شده ..

مرحوم زنده یاد .....

دیگه از هیچ چیزی خبری نیست 

انگشتر فیروزه ای که از طبقه بالای بازار رضا با بالاترین قیمت خریدم 

تسبیح زندان بافت نقره کوبی که براش از دوستم پول قرض گرفتم 

دیگچه مسی که از مادر بزرگ م یادگار مانده بود . 

دیگه نه رمضانی خواهد بود که روزه بگیرم و نه بلبلی که صدایش برایم مهیج باشد 

دیگر نه تابستانی خواهد بود که از برایش گرمم باشد و نه زمستانی که سردم باشد 

دیگر نه گربه ی بد ذاتی خواهد بود و نه سگ باوفایی تا رمه را هدایت کند. 

مورچه های کارگر را خواهم دید که از بدنم تغذیه می کنند . 

 

بله  پاییز ۱۵۰۰ همه مون این شکلی هستیم 

یلدای ۱۵۰۰  مبارک

خالقی عرفان

  • محمدعلی خالقی

 

 جوجه اردک ی به دنبال پسر بچه ی بازیگوش در ازدحام کوچه ای می دویید .و با ایستادن کودک جوجه اردک درجا وامیستاد . و با دوییدن  ارام و تند،جوجه اردک ان گونه  را تقلید می کرد . این رخداد گرایشی به لطف و قدرت  خداوند بزرگ  دارد . که نیرویی بزرگ بر ان  راهنمایی می دارد . پس چگونه خدایمان را شاکر نباشیم و قدر نعمت های افزونش را ندانیم . ایا انسان می تواند از یک جوجه ارک کم فکر تر. و خدایش را بر این کائنات ناباور باشد . 

ان جوجه اردک کوچک بر ان باور است که پسر بچه پدر یا مادر و یا بهترین دوست اوست . و از او نگهداری می کند . به او غذا می دهد و او را سر پناه خود قرار داده است .

بر این امور جسورانه با ان پسر بچه،  مسر نشستم که به دنبالم خواهد امد . من این ازمایش را اجرا نمودم اما جوابش منفی بود .  چرا غیر از ان کودک به دنبال کسی دیگر راه نمی رود و او را همراهی نمی کند . 

نتیجه می گیریم که هر موجود  زنده احساس دارد . درک دارد و تشخیص را از ناباوری  خواهد فهمید.  پس خلقت  موجودات و هر موجود زنده پدیده ی الهی ایست نمونه هایی برای قدرت و تفکر بشر تا خوب و بد را تشخیص دهد خدایش را باور کند و قدرت جهان خلقت را بفهمد که بر این امور قدرتی نهفته است الهی

امروزه قدرت الهی بر جدال اندیشه هاست . ومفهومش درکی ایست فلسفی 

داستان واقعی خالقی

  دنیای حیوانات در عرفان  



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir

  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۳۹
  • محمدعلی خالقی

 

 یک نفر در مجمعی کیف تمسخر می گرفت .

  خنده ای می کرد بر روی رفیق همچون که خر پالان نداشت .

اقا کیف تمسخر او را سرشار از قوت و قدرت برداشته بود 

و رفیقش را تحت عنوان های مضحک و رکیک  قرار می داد. 

در مجمع فردی رو کرد و گفت چرا جوابش را نمی دهی و ان فرد همچنان ارام و خنده رو او را نظاره می کرد . و گفت جوابش در پیشانیش نوشته شده است  ؟!

 می خوام بگم که حق الناس تنها حق مردم خوردن نیست ، دزدی نیست ،بلکه هر چیزی که باعث ضایع کردن کسی  یا چیزی گردد حق الناس است .  بلکه چراغ راهنما را رد کردن حق الناس است  بلکه صف نانوایی .یا صف گاز را رد کردن حق الناس است .بلکه تمسخر کردن ، بوق زدن اضافی ، بند آوردن راه وووحق الناس است .

  داستان این قصه ی ما بر می گرده به ذات انسانها به اجداد مان به  خانواده به پدر و مادر به نثل های قبل تر ازما ،به ریشه  

ما اگر از یک اسب بخوام یک کره  بگیریم به نژادش نگاه می کنیم یا همین طور گاو یا میش که با چه نژادی امیزش بزنیم بهتر خواهد بود ..

بله حتی امروزه در  سنت ازدواج ها هم نگاهی کوچک به ذات  پدر و مادر فرد دارند . 

اسب رو اگه با الاق بزنیم می شه قاطر . دیگه اون کره  اسب نیست بلکه قاطر است . اسب حیوانی نجیب و باوفاست و قاطر یک حیوانی لجوج و  پر قدرت  مثل این داستان  امروز ما

مثل این ادم زورگو 

با نژاد باشیم . و با اصل و نسب 

بعضی ادما اگر چه در جایگاه خود با اصل و نسب هستند  اما هیچ گاه یک نجیب زاده نخواهند بود . انها را با صد من عسل نمی شه تحمل کرد به قول معروف ستاره ندارن و همیشه تک و تنها هستند .دنبال زورگویی و تخریب افراد می گردند تهش چی داره معلوم نیست .  

جواب دادن این گونه افراد هم  همراهی کردن فرد است و خود را الوده کردن ، ما هم می شیم مثل او پس سکوت بهتر از قاطر بودن است .

 بزارید اون اقا تو دنیای خودش کیف کند و بخندد . کیف کیف  چرا که کیف از ان انسان نیست بلکه ازان حیوان است . خداوند رئوف و مهربان است و هیچ گاه پشتتان را خالی نخواهد کرد . 

حرف از قاطر شد یادم میاد مرحوم کربلایی ابراهیم صادقی یک قاطر داشتن که جرات بیرون کردن ان را نداشتند و همیشه حتی برای اذوقه

از پشت پنجره به ان علف می دادند . و چند سالی بود که ان را بیرون نیاورده  بودند  . 

بله عاقبت ادمای زورگو ، همان غل و زنجیر است . بمان قاطر بمان در خانه ی خاموش خود قاطر 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۷
  • محمدعلی خالقی

اکثر ما ادما دنبال تقلیدیم تا اینکه بخوام  متمایز باشیم . 

چرا باید به جای تفکر کردن یا تمایز بودن  متقلد باشیم . بدون تردید متمایز بودن بهتر از تقلید کردن است . 

وقتی  در دوره ی فنی حرفه ای  زنگ تفریح به محوطه ی هوا خوری می رفتیم . اکثر بچه ها به نقطه ای هجوم می اوردند که پناهگاه و سایه ی خنکی داشت در حالی که این سایه درطی ده دقیقه محو می شد. هجوم انها گاهی به دعوا هم می کشید . 

. من کاملا متفاوت بر خلاف انها  تنهایی به دیوار روبرو که در معرض نور خورشید بود پناه می اوردم چرا که هم تنهایی رو دوست داشتم و هم از نور خورشید لذت می بردم و لباسهایم را گاهی در می اوردم تا نور خورشید حسابی انها را میکروب کش می کرد .

ده  دقیه طول نمی کشید که سایه کاملا بر عکس می شد انجا را افتاب می گرفت و سایه بر عکس می شد . ان موقع من از خنکای  سایه به خواب می رفتم .و دو ساعت ان فضا سرد و سایه بود .

گاهی این تقلید ها در انتخابات  . چشم و هم چشمی های خانوادگی  ، کسب و کار ها  یا خرید و فروش  ، پوشش  و ....صورت می گیرد .  

اینجا می توان گفت متمایز بودن بهتر از احمق بودن است . 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۰۹
  • محمدعلی خالقی

       زندگی پر از حیله و نیرنگ است 

دلت را صاف کن و نگاهت را تنها به عشقی بیانداز تا آرامشی قلبت را فرا بگیرد 

            دلم  کمی خدا می خواهد .

                   ایمان دارم . ایمان دارم که قشنگترین عشق 

                           نگاه مهربان خداوند به بندگانش است . 

این چند گذر عمر که چون برق می گذرد 

زندگی را به خدا بسپار و مطمئن باش تا وقتی خدا را داری و پشتت به او گرم است 

. تمام هراس های دنیا خنده دار است .  

                                             دلم تنها خدا می خواهد .         

خالقی اسفاد 

 

  • محمدعلی خالقی

با سلام خدمت دوستان عزیز 

تا حالا شنیدین می گن اصفهانی های خسیس 

بله دقیقا من این کلمه رو بارها و بارها شنیده ام  . اما به قول قدیمیها شنیدن کی بود مانند دیدن . 

خاطره ی از این موضوع  از دوران خدمت براتون بیان می کنم 

دفتر منشی بودیم که یکی از دوستان بالا خدمت ترخیص شد و یکی از پرسنل یگان  جانشین اش شد  . این اقا سخت  اعتیاد به روزی دو نخ سیگار داشت . 

روزی از روزها باهاش همدرد شدم . او سیگارشو بیشتر از دوستان تهیه می کرد  . هر روز این روند براش طبیعی شده بود .علاوه بر اینکه سیگارشو از دوستان می گرفت هیچ علاوه بر این که روزی یک نخ الی دو نخ سیگار می کشید هیچ ، روزی از روزها که پشت اتاق دفتر سیگار می کشید تا وارد شدم نصف سیگارشو خاموش کرد و تو دستش نگه داشت و سریع به بهانه ای مکان رو خالی می کرد . یکی دو بار بر این موضوع سخت توجه هم رو به خود جلب کرد تا اینکه روزی از روزها که گفت بریم  با هم سیگار بکشیم دیدم یه نخ سیگار کشیده شده از داخل جیبش در اورد و روشن کرد . تعجب کردم . گفتم سیگار از کجا داری طوری وانمود کرد که گویا من متوجه موضوع نشده ام .  اما قضیه این بود که اقا نصف سیگارشو می کشید و نصف بعدی شو برای وعده ای دوباره نگه می داشت . 

اینجا بود که فلسفه ی اصفهانی های  خسیس کاملا برام تجربه ای روشن بود .

 

  • محمدعلی خالقی

از گذر نام کدام شهید به خانه می رسیم 
کوچه ی شهید شفیعی 
خوشا انان که با نام شهید به خانه می رسند . خوشا انان که کوچه ی خاطرات به نام شان گره می خورد . 
کوچه شهید شفیعی 
کوچه ی خانه ی ماست 
تنها یاد و نام انها همین خواهد بود که یادشان زنده  بماند .هر موقع بر سر این کوچه می رسم یاد ونامش برایم تداعی  می شود . بغضی در گلویم حبس می شود و لرزه ای به اندامم  می اید . 
کوچه ی شهید شفیعی پلاک یک 
خاطراتی چون اینه ، قران و بستن بند پوتین برایم  تکرار می شود . بوسه ی مادر و لبخندی که با دستی تکان می خورد و قدمهایی که به سوی روشنایی ارام ارام بر می دارد . چه عاشقانه 
خوشا به سعادتت  منزلت مبارک شهید شفیعی اسفاد 

خدایا من عاشقم عاشق تو 
پیروز باشید در پناه شهیدان 

  • محمدعلی خالقی

 

گاهی واقعیت های زندگی مثل پرده ی سینما واضح و روشن با یه فایل کامل ویدیو یی توی خواب ادم اکران میشه 

نمیدونم این خصلت رو تمام  انسانها دارن یا در بعضی افراد این موقعیت اتفاق می افتد.

یک فایل کامل از یک ویدیو   رو براتون  می‌نویسم شاید براتون ترحمی بود یا یک تلنگریی

 

دیشب با مادرم به دیدار یکی از اقوام رفته بودیم 

من مادرم بودیم و حسن  و زهرا  و مادرش 

در گوشه ای  از خانه  کز کرده بودم و به  حرفها و مجلس گوش می کردم .

خانه ای بود از بافت قدیم دوطبقه 

در قسمت پایین سالن تماشا گر پلهایی زیبا و گلی  بودم 

زهرا جارویی به دست داشت و در حالی که داشت قسمت بالای خانه را جارو می کرد حسن را به پشت خود بسته بود و با مشقت زیادی او را حمل می کرد .  حسن و زهرا خواهر برادر بودند. 

بغضی عجیب گلویم را گرفته بود و یکریز در درونم مرا می فشرد . همگی زل زده بودند و مرا تماشا می کردند ولی چیزی نمی گفتند 

این ماجرا همین طور ادامه داشت و حرف های  مادر زهرا و مادرم هم تمامی نداشت .

تا این که جارو تمام شده بود و حسن  در گوشه ای نشت وبا حسرتی عجیب مرا نیم نگاهی می کرد و دوباره در خودش پنهان می شد 

بغضم دیگه داشت می ترکید و صدای در هم شکستنم هم به گوش بقیه رسید .و مفهوم نامفهومی هویدا شد . 

مادرم پرسید چی شده تو را  ؟  من که اشک از چشمانم  می بارید نمیتونستم صحبت کنم نه این که نتونم حرف بزنم بغضم اجازه حرف زدن نمی داد .حسن هم همچنان نگاه های معنی دارش کم کم واضحتر میشد  اما  در خودش خجالت هایی پوشیده  انکار می کرد .

 من هم فکر می کردم خودم را گم کرده ام با هزار بد بختی تونستم یک کلمه بگم از  مادرم پرسیدم کجا هستیم .

این که می بینم حقیقت دارد همه زدن زیر خنده یعنی چی کجا هستیم میهمانی  هستیم . خونه حسن 

سر و صورتم دریایی از اشک شده بود رفتم کنار حسن ودستشو فشردم و بغلش  کردم سکوت سرشار از ناگفته ای که حسن با نگاه معصومش داشت را شکستم و صدای گریه مو بردم بالا تا جایی که عقده دلم خالی شد و گفتم نمیتونم ببینم حسن ی که تا دیروز با هم هم بازی بودیم و در رفاقت هیچ چیز کم نگذاشتیم .

نمیتونم ببینم امروز نمیتونه دست وپا شو تکون بده ویا بیاد پیشم بشینه و درد دل کنه ومن اون گوشه بشینم وتماشاش کنم

اخه دست پاشو از دست داده بود 

دستی بر روی دوشم خورد و بلند شدم اشکامو پاک کردم ولی حق حق گریه ام امان نمی داد سکوت شب را در خود شکسته دیدم وفریاد این همه گریه و زاری دیگر در بیداریم واقعیتی نداشت. 

اما حق حق گریه بعد بیداری هم  هنوز ادامه داشت . 

خالقی اسفاد 



اسفاد وطنم. esfadvatanam.blog.ir 

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۷
  • محمدعلی خالقی

 

 

 

مصاحبت گون و قاصدک 
روزی  قاصدک همچنان بر مرکب باد می تاخت  . و ازادی را بر اوج قدرت نظاره می کرد . بوته ی گون که در زیر خاک با غل و زنجیر بسته شده بود به قاصدک  می گوید . سلام  ای قاصدک که از صد دنیا ازادی .  خوشا به حالت . منو می بینی در چه وضعی افتاده ام . 
پیغامی  برایت دارم . ولی در پیغامم راز دار باشی  نکند دران پیمان بشکنی و سو استفاده کنی 
تو را که از هر دنیایی شاد و خندانی گاهی خبری هم از من بدبخت بگیر  . نگاهی به من بینداز سالهاست در این بیابان تک و تنها افتاده ام .قصه هایی دارم که هر تپنده ای  بشنود دلش را به درد خواهد اورد   .  نمی دانم . قاصدکها  دیگر خبری خوشی برایم نمی اورند .  نه اینکه نمی اورند نمی خواهم که بیاورند  همشون اهل نیرنگ و بازی شده اند . (استعاره به زمانه ی حیله و نیرنگ  ) دلی پر غم و غصه دارم  می خواهم برایت رازی بگویم 
شما که پیغام رسان هر دل ناامیدی شما که همیشه پیغام های خوش می اوری . و امید هر نامیدی ، برایت سخنی دارم 
  تو را در هر پیغامی که می شنوی راز  دار باش و ان را فاش نگوی  پیغام هر کسی را  به دست صاحبشان برسان و وفادار باش مثل (اسبت  باد ، وفا و مهربانی )
اگه در عهدت پیمان بشکستی تموم عمرت بیهوده زیستی و دل بشکستی تو تا موقعی پیروز و ازادی که سوار بر چرخ گردانت هستی (باد)اگر همیشه سواره هستی و از هر دولت ازادی گاهی هم از اسبت پایین بیا و دستی بر نیازمندان و ایتام بزن من  بدبخت  من بیچاره همه رو به یک چشم ببین ، نه اینکه لباس مندرس پوشیده ام بی اعتنا باشی  (فقرا و ایتام ) نه اینکه من بوته ی خاری بیش نیستم توجه نداشته باشی همه رو به یک چشم ببین  گر می خواهی از هر طوفان و بلایی در امان باشی تا حکمت خداوند بر تو بگیرد 
لیک عجل خبر نمی کند و تو را همچون طوفانی وحشی  نقش بر زمین می کند  . ان گه دیگر سواره نیستی و خواهی دانست پیاده  چه می کند و من در غل و زنجیر چه می کشم 

مفهوم معنای این شعر دنیای ظلم و ستم را می رساند که پر از نیرنگ و ریا شده دیگر معرفت معنایی ندارد . و سر انجام قوم ظالمین طوفان بلاست که به شکست مواجه خواهند شد و پیروز ان است که در اموار ستمدیدگان و ایتام تهی دستان یاری می رساند . و حکمت خداوند شامل حال انها می شود . 
معنی اشعار مصاحبت گون و قاصدک در پیشینه وب 
تدوین و نگاشت :: خالقی

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۰۸
  • محمدعلی خالقی

معمولا تو یک عصر گربه ها عضوی از خانواده ها بودند و خانواده هایی رو می دیدیم که از انها مثل فرزندشان  نگهداری . و لذت اوقات خوششان را با انها سپری می کردند . 

خاطرات کودکی ما یه وجهه ی خوبی داشت با این موضوع , 

وقتی به خانه همسایه می رفتیم می دیدیم که گربه ای چاق و تپل و پشمالو و بسیار خوشکل در نزدیک ترین فاصله ی صاحبش روی لحافتی نرم و گرم با گرمایی از کرسی زمان , با خیالی ارامش ارمیده و خود را ملموس یا عضوی از خانواده می داند . 

ما که برامون این نمایش , بسیار قابل ستایش و نوین بود گاهی دستی بر پشمهای نرمش می زدیم و حسابی کیف می کردیم . 

در گوشه و کنار دوستان و نوجوانانی را می دیدیم که کفتر یا جوجه مرغ داشتند و با گربها میونه ی خوبی نداشتند و  بازتابی ضد و نقیض بر علیه گربها انجام می دادند . البته  انواع و اقسام گربه داشتیم  . گربه مهربان , گربه چاق , گربه دزد , گربه جوجه خور یا کفتر خور , گربه وحشی وووو

گربهای دزد واقعا بر این این عمل زشت عادت شده بودند و شکمشان را از این راه سیر می کردند . و اخر و عاقبتی نداشتند. یا روزی دم تله میومدن یا با تفنگ بادی می زدنشون و یا با وسیله ای داخل چاه می افتادن و یا در دورترین نقطه ممکن رها می شدن . بعضی هاشون هم دم به دم سنگ سار می شدن , گربهای مهربان هم داشتیم بسیار ناز نازی و دوست داشتنی زندگی عادی خودشان را می گذروندن  , گربهای وحشی خطرناک ترین گربه ها بودن  انها از انسانها واحمه ای نداشتند . و شاید بر سر و صورت انسان حمله می کردند البته موقعی که مورد اذیت و ازار قرار می گرفتند . 

خط برجسته این موضوع  واقعا گفتنی و قابل ستایشه که بعضی از این گربه ها در دورترین دست شاید بیست کیلومتر و بیشتر از ابادی رها می شدن اما با تمام احساس  دوباره خانه صاحبانشان را پیدا می کردند و همون اش و همون کاسه , سر سفره روی لحاف و بسیار دوست داشتنی, ان قدر از خود ناز و افاده نشان می دادند که هیچ موقع صاحبش دلش نمی یومد ان را از خودش دور کند . مرحوم حاج محمد تقی احمدی گربه ای داشتند که سالها مهر و محبت خود را در دل مرحوم جا کرده بود .( روحشان شاد )

 

ما می توانیم نتیجه ای از این داستان را بیان کنیم . 

در میان انسانها هم همچین خصلت هایی هست و نه تنها انسانها در تمام موجودات و زنجیره ی موجودات زنده این فلسه وجود دارد . 

چرا که این زنجیره باید بچرخد و اما چگونه بودن مهم ترین تدریس این  داستان است .  

روباه مرغ می خورد , کفتار روباه , لاش خور کفتار و شیر ها با کفتارها میونه ی خوبی ندارند و حتی در ذات  شیرهای نر خال سیاه رحم وجود ندارد چرا که بر نوزادان شیرهای ماده رحمی ندارند . و انها را می کشند . تا شیرهای ماده در تسلیم آنها باشند . 

این رقابت در تمام موجودات می توانیم ببینیم . 

اما اگر خلقت جهان و موجودات , فلسفه ی خوبی و نیکی رو رعایت کنند .حتما هیچ جبهه و جدالی در جهان نخواهد بود . و صلح و اشتی در جهان برقرار خواهد شد  و انچه که خداوند و اقا امام زمان می خواهد همان خواهد شد . 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۴۸
  • محمدعلی خالقی

انکس در انجا که افریده شده  زادگاه او به شمار می اید . و مهری چون مهر مادری و عشق و علاقه در او ایجاب می کند میهن خویش را دوست بدارد . 

این نوعی رویداد عاطفی و ذاتی در وجود انسان رشد می کند  و تا اخر حیات عمر با او همرا است . 

شاخهایی این پیوند را محکمتر می سازد مثل خاطرات کودکی خاطره هایی که ذهن هیچ وقت  انها را پاک نمی کند و یا روزهای شیرین , خانه های خشتی و اجدادی , اهل قبور اجدادی , خاطراتی مانند  نورزهای بهاری  چهار شنبه سوری ها , مراسمات محرم عاشورا تاسوعای حسینی و..

ما مفتخریم حتی بر دهاتی بودنمان  و این عنوان را شاید در بهترین سمت , شهر یا بهترین جای  اروپا با بهترین امکانات روزشان ترجیح بدیم و این افتخار را همچنان بر زبان عنوان می کنیم . 

اما هر داستان انچه در پایان دارد ان معمایی ایست که می ماند . روستاها بعلت موقعیت مکانی  دور افتاده و یا کمبود بودجه ,  عدم مدیریت و تفکر فکری  اساتید , و ولخرجی های نامساعد , بودجه هایی که اختصاص داده می شود و اما معلوم نیست در چه راه هایی  خرج می شود .  امروزه جای رشدشان را سلب کرده  است . و من که خودم و اجدادم به زادگاه خویش افتخار دارم  امروز که فرزندم پا به دنیای رنگین خودش می گذارد هیچ منیتی بر این داستان ندارد  چرا که  سالهاست دور از وطن  افتاده ایم وسالی یک بار اگر خدا یاری کند در چنین تعطیلاتی عیدانه یا تابستانه  پا به میهن خویش می سپاریم و یا انهایی که هنوز فرهنگ روستا را رنگین و پر رونق نگه می دارند و هنوز با اب و خاک گلی,  زیستن را تجربه میکنند باز هم فرزندش منیتی بر زادگاهش نخواهند  داشت . چرا که انجا افریده نشده اند .

چرا که انچه در رشد روستاها باید اتفاق بیفتد امروزه نمی افتد و جوانان به دلایلی شهر ها را ترجیح می دهند . 

مثل تدریس در شهرها  , اموزشگاههای مختلف   بیمارستانها , و شغلهایی که مربوط به شهرها می شود .

 

بعضی از اساتید دو پهلویی را می بینیم  (تلویزیونی )یا دو جانبه  که ترجیح می دن فرزندانشان در کشورهای خارجه زاده شوند  و مهر و موم کشور خارجه بر شناسنامه شان حک شود . 

می خواهم بگویم انها چگونه می توانن ایران را میهن خویش بدارند و یا کشور خویش را حفظ سازند . 

 

ایا امروزه در این عصر کسی هست موقعیت زادگاه خود را اسفاد اعلام بدارد . 

اما متولدین ۱۳۰۰داریم تا ۱۳۶۲که خودم یکی از انها هستم و به یقین می گویم من و ما زاده ی اسفادیم . 

درود بر اسفاد  درود بر وطن

 

 

 

  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۴۰
  • محمدعلی خالقی

روزگار غریبی یست نازنین

هر چند که فرهنگ اپارتمان نشینی با فرهنگ ویلایی متفاوت است و باید اداب و رسوم اپارتمان نشینی رعایت شود  اما این مدلشو ندیده بودیم . 

اقا درسته شما حیوان دوست هستید و علاقه وفوری به حیوانات وسگ دارید  گرچه محیط اپارتمان جای مناسبی برای بعضی حیوانات نیست . گر چه تحت فشار و ممانعت ساکنین و همسایگان خود قرار گرفته اید  . ایا این واقعا درست و انسانی می باشد  حیوان زبان بسته را بعلت ممانعت در محیط اپارتمان لال کنی 

به حق چیزهای ندیده و نشنیده 

اقا سگ دوسته و اونو خیلی دوست داره دلش نمیاد از خودش دور کنه بعلت این که صدای سگ مزاحمتی برای همسایه ها نداشته باشه با دکترش صحبت می کنه و اونو لال می کنه و حیوان باید تا اخر عمر دیگه ساکت باشه . 

حیوان خود زبان بسته هست . لالشم بکنی که دیگه ...

 

 

  • محمدعلی خالقی

به اتفاق چند نفر از دوستان در یکی از روزهای تعطیل به میهمانی دوست قدیمی ام رفتیم . او در یکی از بهترین مکان و اراضی شاندیز باغی داشت که از هر نوع میوه در ان وفور بود . باغی مجلل از تمامی میوه خانه باغ , استخر , مجهز به اماکانات دوربین و حراست , سگ های نگهبان و..

بعد از گفتگوی صمیمانه و دوستانه و یک نهار مفصل برای قدم زدن در باغ رفتم . درختهای میوه گیلاس ,سیب , هلو , توت , گردو ,  گیلاس ها بیشتر از هر میوه ای  نمایان بود . گویا فصل گیلاس بود 

مساحت  باغ به هکتار می رسید  . در حالت خلسه خودم قدم می زدم  . افکارم در چند جهت حیران بود 

گویا روحم از جسم جدا شده بود . جوب های اب , پروانه ها , حلزونها را رصد می کردم . 

یک لحظه صدای سگهای نگهبان بلند شد و دوستانی که همراهم بودم به سمت من می دویدن  

گفتم چه شده ؟ گفتن سگها ما را دنبال کردند , هر یک از انها به هر سو می دویدن و از درختان بالا می رفتند . پاره ای از ترس مرا فرا گرفته بود و در خودم مانده بودم که یاد حرفی افتادم . وقتی سگها دوستان را دنبال می کردند به سمت من امدند و در هر سو و شاخه های درختان بالا رفتند . من در همان جایی که بودم نشستم و تکان نخوردم  . سگها بعد از دنبال کردن دوستان در حالی که داشتند پارس می کردند به سمتم امدند . وقتی دیدن که در جای خود نشسته ام و تکان نمی خورم انها هم بعد چندی پارس کردن در نزدیکی ام نشستند و ارام شدند بعد از چندی نوازش و ارامش انها گویا با من دوست شده بودند و دیگر پارس نمی کردند . دوستان را دیدم که از درختان پایین امدند و گفتند تو نترسیدی که تو را گاز بگیرند .

گفتم سگی که پارس می کنه نمی گیره 

روز خوبی بود و اتفاق نوینی ,  این مصداق گاهی برای انسانهایی که زیاد صحبت می کنند و چیزی بارشون نیست صدق می کند . هر چند که سگها وفادارترین حیوانات هستند . و باید از انها درس وفا اموخت 

سگی که واق واق می کنی نمی گیره 

 

  • محمدعلی خالقی

 

هنوز در عظمت و خلقت افرینش و دنیای امروز ما افرادی وجود دارند که در شناخت خداوند تردید می کنند . 

دونفر در بین راه بعنوان مسافر سوار کردم آنها هنوز سوار نشده بودند باهم در جدال صحبت بودند .

در مورد ادیان شعرا عرفان و خدای یکتا بحث می کردند . یکی از آنها خداوند را قبول نمی داشت .

حتی در مورد روزه و نماز هم اعتقادی نداشت و اقرار می داشت روزه گرفتن برای انسان ضرر دارد  دوستش سعی می کرد متقاعدش کند که به هیچ راهی راضی نمی شد اشعاری از خیام  را عنوان می کرد  برای توجیه خودش  بر علیه خداوند . که خدایی وجود ندارد. لحظه ای  گفتم تو شیعه ای  یا سنی  تا دین و مذهبش را بفهمم  گفت من سنی ام گفتم سنی هستی یا سنی زاده  چیزی نگفت  گفتم تو سنی زاده ای در هر صورت هر چه هستی به خودت مربوط است . 

 یعنی در مکانی بوجود آمده ای که ادیان و اجداد تو سنی بودند هر کسی در پیشینه خود با توجه به دین و مذهبش افریده شده و به سختی می تواند تغییر کند . گفتم خورشید را نگاه کن آیا می شه باورش را با ان  همه بزرگی و روشنایی انکار کرد و یا ماه و یا ستارگان بی انتها   او در هر سوالی برای خودش جوابی می داشت که خورشید تیکه ای جدا شده از یک ستاره ای است و زمین همه همین طور 

خوب درست مبدا این ستاره بگو کجاست  و مبدا زمین چگونه است  و مبدا انسان چگونه است 

باز هم برای خود جوابی توجیه می داشت که هیچگاه قانع نبود 

اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم مجالی برای زندگی کردن نمی ماند .

گاهی اوقات باید بدون توضیح بر واقعیت مخلوقات و قدرت خداوند که در اطراف می بینیم لذت ببریم  و حقیقت را باور کنیم . 

مثل غروب خورشید و یا طلوع زیباییش

یا هزار پایی که با هزاران پا با هماهنگی به راهش ادامه می دهد 

یا پیدایش شب و روز 

اکسیژن   باران   ابر  آسمان   کوه 

که گردآورنده این عظمت و بزرگی کسی نیست جز خداوند یکتا 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

روی صندلی چوبی به اتفاق یکی از دوستان نشسته بودیم  و از طبیعت پارک ملت لذت می بردیم . نزدیک عصر بود  سرم را از قسمت بالای صندلی پایین انداختم تا خستگی بدن و شانهایم را دور بریزم . چشمم به تعدادی مورچه افتاد که به ردیف ستونی دنبال هم راه می رفتن  چند ثانیه خیره گشتم تا راهشان را بجویم 

در زیر سبزه های داخل پارک گم شدند وقتی خودمو راست کردم زیر صندلی را دیدم که با نرمه هایی از کیک و شیرینی ازدحام مورچه ها را به خود جلب کرده بود و هر یک از مورچه ها به اندازه توان در دهان گرفته بودند و حمل می کردند  مورچها مدام در رفت و امد بودند تعدادی به ستون در حال رفت و تعدادی در حال برگشت همه شون در حال تلاش بودند مورچه ای را دیدم که بیش از وزنش با خود حمل می کرد و طمع زیاد  او را فرا گرفته بود ستون مورچه ها را دنبال کردم در زیر سبزه های داخل پارک گم شدند سبزه ها را کنار زدم  و انها را یافتم انقدر در ان محل رفت و امد کرده بودند که قسمت سبزه ها از بین رفته بود بیش از هفت و هشت متر بعد از سبزه ها درختی بزرگ و تنومند بود  تا جایی که چشم کار می کرد انها را می دیدم که بدنبال هم از تنه ی درخت بالا می رفتند . مورچه ای را از قسمت شروع دنبال کردم تا قسمت پایان ،  او در جدال  با مشکلات زیادی روبرو می شد در چال و چوله هایی زیادی افتاد از درخت بالا می رفت و می افتاد و دوباره از نو دنبال می کرد ولی هیچ وقت خسته و نامید نمی شد تا به مقصد برسد . تعدادی از مورچه ها در ثانیه های اخر توسط پرندهایی بلعیده می شدند . و پایان ان همه مشقت و تلاش مرگ بود 
به فکر رفتم که امروز زندگی ما انسانها همانند مورچه های کارگر بی ارزش است آدمی در دوران حیات سختی و زحمت می کشد ناگهان فرشته مرگ می اید و او را می برد 
آنچه زحمت کشیده و آنچه از دار دنیا جمع کرده همه هدر می رود . مال ،ثروت ، مونس ، فرزند ، مادر  
همه را تا پای گور با خود می اورد اما آنجا آنها را از او می گیرند و نه چراغی نه مونسی و نه ثروتی  جز ایمان و عمل صالح
تدوین و نگاشت خالقی اسفاد 
داستان : پارک ملت مشهد  1384

  • محمدعلی خالقی

 

مردی پاکتی به من  داد گفت : فردا اول صبح آن را به اداره می بری و جواب نامه را می گیری ، گفتم : چشم  . می گن سابقه خیاط جماعت بد است و همیشه در دوختن پارچه بد قولی می کند . فردا نگویی خوابم برد و دیر شد اداره باز نبود . فردا نگویی پاکت رو فراموش کردم ببرم ،  فردا نگویی دفتر دار نیومده بود . 

اصلا بیخیال ولش کن پاکتم رو پس بده !

و اما هیچ نگفتم . 

گمرک مشهد 

 

 

  • محمدعلی خالقی

داستان آموزنده 

 

مردی در زمینی مشغول زراعت  بود و زمین بزرگی را تصاحب شده بود. فردی طمع کار و حیله گر هر روز بر  مزرعه مرد کشاورز نظری می داشت و هر چند وقت بر سر زمین با هم به جدال می پرداختند .

مرد طمع کار به آنچه که می داشت هیچ گاه قانع نبود . جدال او نه تنها با مرد کشاورز می بود . بلکه با دیگر اهالی  ده که کنار ملک او املاکی داشتند هم به جنگ و دعوا می انجامید و  از او راضی نبودند . 

او اب و املاک زیادی را در ده تصرف کرده بود و در هر همسایگی املاک خود نظری هم به ملک همسایه می داشت .

روزی از مرد طمع کار خبری نبود و او در گوشه از زمینش که چند هکتار زمین بود دار فانی را وداع گفت و سرانجام  او از ان همه ملک و زمین که تصاحب شده  بود . از برایش  قبری ساختند که طول ان کمتر از دو متر و عرض ان کمتر از یک متر بود . 

.انسان به چه مقدار زمین نیاز دارد 

ثروتمند کسی است که به کمترین نیاز دارد نه بیشترین سرمایه را دارد 

  نگاشت ...خالقی اسفاد 

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کرد به لستر گفت آرزو کن تا برآورده کنم. لستر با زرندگی آرزو کرد دو آرزوی دیگر داشته باشد بعد با هر کدام از ان دو آرزو آرزو کرد  3 آرزوی دیگر داشته باشد آرزوهایش شد 6 آرزو . با هر کدام از ان شش ارزو  سه آرزوی دیگر خواست و از ان آرزویش برای داشتن آرزوی دیگر استفاده کرد تا وقتی که تعداد آرزوهایش به 5 میلیارد و 7 میلیون و 18 هزار و 34 آرزو ! بعد آرزوهایش را پهنکرد روی زمین و مشغول  شد . کف می زد ، می رقصید جست و خیز  می کرد آواز  می خواند و با داشتن آرزوهایش بیشتر و بیشتر آرزو می کرد . دیگران  می خندیدند و گریه می کردند و عشق می ورزیدند و محبت می کردند . 

لستر وسط آرزوهایش نشست و آنها را روی هم ریخت تا مثل تپه ای از طلا شد . 

بعد شمردن را آغاز کرد آنقدر شمرد تا پیر شد و آرزوهایش دور برش تلمبار شده بود  . آرزوهایش را شمردند حتی یکی هم کم نشده بودهمه نو بودند و برق می زدند . بفرمائید آرزو ؟! چند تا بردارید 

اما به یاد لستر که در دنیای سیبها و بوسه ها و کفش ها  همه ی ارزوهیش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد باشید . 

 

 

  • محمدعلی خالقی

در صدر  اسلام مسلمین افتخار می کردند که وعده غذایی در خدمت رسول الله باشند تا به برکت سفره شان بیفزاید 

روزی مردی حضرت را دعوت کرد و رسول خدا هم پذیرفت پس از لحظاتی سفره گسترده شد . رسول خدا ناگهان  دید که مرغی بر سر دیواری تخمی گذاشت تخم  مرغ سر خورد و پایین افتاد . میان در میخ بزرگی کوبیده شده بود تخم مرغ میان آن میخ قرار گرفت و نشکست . رسول خدا تعجب کرد . میزبان جلو آمد و عرض کرد یا رسول الله شما بر سر سفره ای وارد شده اید که تا بحال بلایی بر ان وارد نشده است . رسول خدا به محض شنیدن این سخن بر خواست و از خانه بیرون رفت . صاحب منزل گفت چه شده است چرا بلند شده اید . رسول خدا فرمود :: من هر گز بر سر سفره ای که بلا نازل نشده باشد و صاحبش در سختی و رنج نبوده نمی نشینم چرا که معلوم است که خداوند نظری بر ان ندارد 

هر اتفاق بد و حادثه را با دل و جان بپذیریم  و با لبخند شکر گذار خداوند باشیم .که خداوند رئوف و مهربان است . 

 

  • محمدعلی خالقی

      و خداوند را دستاویزی برای سوگندهایتان قرار ندهید 

 

امام سجاد از قبیله بنی حنیفه زنی داشت که یکی از دوستانش به او خبر داد که این زن دشمن امام علی (ع) است 

امام او را طلاق داد ان زن با آنکه مهریه اش را گرفته بود از روی دروغ ادعای مهریه کرد و به حاکم مدینه شکایت کرد و مطالبه ی چهار صد دینار مهریه اش را کرد . حاکم به امام عرض کرد یا سوگند بخورید یا مهریه اش را بپردازید .

امام سجاد سوگند نخورد . و به امام باقر امر کرد مهریه اش را بپردازید 

امام باقر (ع) فرمودند :مگر حق با شما نیست .

فرمودند :چرا ولی خداوند را بزرگتر از این می دانم که به نام مبارکش در مقام دعوی مال دنیا قسم بخورم . 

کتاب -حمیم1

 

 

  • محمدعلی خالقی

اواسط تابستان  موقع برداشت گندم و جو بود . من دروی گندم با داس  اصلا دوست نداشتم چرا که کاری بسی سخت و ملال آوری  بود .

بارها با داس انگشتان خود را می بریدم . گاهی به حالت ایستاده و بیشتر نشسته مسیر طولانی را پشت سر می گذاشتم  . بعد مدتی جهت رفع خستگی که کمر خود را راست میکردم  با وزش بادی ملایم به پشتم که حسابی عرق کرده بود احساس درد و سرما می کردم  برای همین به بهانه های مختلف از زیر کار در می رفتم ودر کنار زمینی که از برآمدگی بیشتر خاک بر خوردار بود به پشت دراز می کشیدم تا کمر دردم خوب شود . یا به بهانه چایی اتیشی از زیر بار شانه خالی می کردم .البته بزرگترها اصلن اصراری به کار کردن ما بچه ها نداشتند . اما دوست داشتیم  و کمک می کردیم . 

وقتی از زیر بار در می رفتم آنها از غیبت مان آگاه بودند و با اشاره ی سر به رفتار من می خندیدند . به هر حال چون کاری سخت و دشوار بود بیشتر وقتها کارهای ساده تر مثل بغل کردن و جمع  کردن گندم ها را انجام می دادیم 

مسیر خرمنگاه تا کشتزار نسبتا دور بود و بزرگترها گندم های جمع اوری شده را با ریسمانی می بستند و با انداختن طناب از روی ان و گره زدن تبدیل به باری دولنگه می شد که هر لنگه آن در یک طرف الاغ قرار می گرفت و برای من که در بین بار سوار می شدم و سواری می گرفتم لذت بخش بود که با چوب دستی کوچکی که همیشه همراهم بود الاغ را به خرمنگاه هدایت می کردم . البته گاهی بار گندم به یک طرف کشیده می شد و من خود را در طرف دیگر بار می انداختم تا بار میزان شود یا گاهی با سنگ هایی که در طرف بار که از وزن کمتر برخوردار  بود به میزان بار می پرداختم .و این جذاب بود چرا که هم موقع رفتن به خرمنگاه سواره بودم و هم موقع برگشت . در بین راه جوب ها و درختان کجی بودند که راه را بند می آوردند و باعث خوردن یک طرف بار و گیر کردن باری می شد بعنوان مثال راهی که از کنار خانه کبله علی و ملا رضا می گذشت و گاهی هم شاخ و برگ افتاده ای که از داخل باغ به کوچه آویزان بود به سرم می خورد   روزی چند باری را به خرمنگاه می بردم که حدودا تا قبل از نهار ظهر به پنج و شش باری می رسید . پافشاری زیاد و تاختن الاغ بیچاره سخت اورا می ازرد و من هم جهت این که در تسریع کار افزوده باشم در موقع برگشت باشلاق زدن الاغ  را می تاختم تا زودتر برسم . 

برای آخرین مسیر سوار الاغ شدم و در راه برگشت به کشتزار پنج شش بار با شلاق محکم به الاغ می زدم و الاغ بیچاره هر بار پاهای خودش را بلند می کرد تا شلاق به او برخورد نکند . ندایی در درونم می گفت دیگه بسه گناه داره 

بیشتر از این نمی تونه بدو همین که در حال شلاق زدن بودم   نمی دونم که چطور شد که شلاق دور زد و به چشم چپم برخورد کرد همه چیز در دیدگاهم تار و سیاه شد و تا ساعتها جلوی خود را تار می دیدم و این بود که نفرین الاغ باعث صدمه خوردن چشمم شد . و زان پس به آرامی و طبق روال به راهم ادامه می دادم.

گاهی این قدر الاغ خسته می شد که آخرین راه را برای در رفتن از زیر بار و فشار کار و گرسنگی خسپاندن خودش بود جایی که همیشه به ان مکان آرامش می گرفت خاکی نرم و رس بود که می نشست و دیگر بلند نمی شد . 

این هم خاطره ای بود از نفرین الاغ 

مشکلات امروزه و فشار زندگی خاطرات کودکی را از یاد برده گرچه می دانم تمامی شما دوستان و آشنایان از این خاطرات بیشتر از ما گذرانده اید و بیشتر می دانید . اما گاهی تداعی خاطرات باعث دلگرمی و لبخندی بر لبانمان می شود که امیدواریم این لبخند برایتان مستدام باشد . 

پیروز و سربلند باشید 

 

  • محمدعلی خالقی

 

فرسوده دل و جانم 
آشفته ای  در خوابم 
                          رهسپار اندر شب

                          خوابی شده آزارم 

 

        در شبی تار و سیاه

        قایقی می سازم
               دور از همهمه خوابستان 
      آسمان است آرام 

      وستاره هایی که می درخشند در یک قاب سیاه 

       مثل زیبایی ماه

       همه جا تاریک است 

      نوری از زمزمه عشق چراغانی است 
      نقطه نقطه نور در جشن چراغستان 
      مثل یک نقاشی  مثل یک رویا 

      می درخشیدند در هلهله ساحل شب 


می روم بالاتر 
در شبستان سحر  پی ان نور امید 
که چراغ دل تنها شده ی زخم مرا مرحم بود 
                                      روشن و مهتابی  


        لحظه ای بود ...

        یادم آمد که چرا  آسمان آبی نیست 

                                                    در دل تاریکی 

                                                    هیچ در جو نبود

                                                   حتی اکسیژن و اب 
                                                    گیج در مبهم راه

                                                   غرق در ان  دل دریای سیاه


    نیمه شب تا به سحر نا امید خسته ی راه
    شدم آن سالک بیخوابه ی راه
    عجبا غافل از آن خورشید  بالای سرم 
                                       
                                       لحظه ای می دیدم 
                                       آسمان آبی  بود 
                                                                   شاعر :خالقی (عرفان)     

 

 

برای پی بردم به اسرار خداوند راههای زیادی هست که درکی دشوار نیست 

یکی از راههای عرفان و خداشناسی درک زیبایی ستارگان می باشد که آسمانی را در دل تاریکی زیور انداخته  گویا نقاشی چیره دست به زیبایی و قشنگی ستارگان پرداخته   اگر توانستید فلسفه ای  از تنها یک ستاره را درک  باشید و به روشنایی و سفر و مسافت ان اندکی بیاندیشید تنها به گوشه ای ناچیز از قدرت الهی  و عظمت پروردگار پی برده اید. انسان را در این علم چه جهلی باشد که قدرت الهی را در شب و روز و زیبایی ستارگان انکار کند . مگر از نفرین شده ها باشد که آتش دوزخ جایگاه اوست .

 

 

 

  • محمدعلی خالقی

از روزی که انسان بر روی زمین ظاهر گشت با دو نیروی راستی و تباهی سرنوشت انسان رقم خورد 

چشمهای انسان نقش مهمی در انچه می بیند و اطاعت می کند دارد . انچه چشم می بیند به عقل دستور می دهد و عقل اجرا می کند 

ما تصور کنیم این دو نیرو هر ان ما را دنبال می کنند . یکی خدایی و دیگری شیطانی  نیروی خدایی ما را به سمت خداوند  راهنما می کند و صدایی شیطانی هر لحظه روبرو و پشت سرمان ظاهر می شود تا ما را گمراه کند . 

چشمهایمان اول چیزی است که این دو نیرو را مشاهده می کند و به عقل انتقال می دهد. نیروی خدایی  به ما می فهماند که مواظب چشمهایمان باشیم و بر هر گناه و تباهی ببندیم و نیروی شیطانی سعی در گمراه کردن ما به سوی گمراهی و ظلمت و کج راهی دارد

شیطان بزرگ کسی بود که بر پیامبران و ادم رحم نکرد و ادم را از بهشت برین بیرون انداخت و او باعث اولین قتل در روی زمین شد که توسط فرزند ادم اتفاق افتاد

ما در سرزمینی رها شده ایم که پر از فتنه و اشفتگی ایست و چه بسا که خواهیم دید چه افرادی در جهان دیگر که چشمهایشان را از دست داده اند و ارزو خواهیم کرد کاش چشم نداشتیم و نمی دیدیم  انچه را که امروز می بینیم 

 

امروزه چشمهای انسان از عقل پیشین گرفته اند 

چشم اولین روزنه ایست که از طریق تباهی عقل را از دست می دهد 

و کاش انسان انسانتر سرنوشت خود را رقم بزند 

خالقی اسفاد 

 

  • محمدعلی خالقی

داس بی دسته ما 

روزها و سالهایی  

علف هرزه ان باغچه را می چیند 

پدری پیر     کمری تا خورده     دستهایش چه زمخت

داس بی دسته ما گنج گرانی ایست 

که به دست پدری پیر به زمین می کوبد 

هرزه را می جوید , می شوید 

باغچه را اباد است . 

و درختانی که در ان سر به فلک اراسته 

پدری پیر اما ...

عمر را باقی نیست  

گوشه ای بنشسته 

مالکانی هر سو چشم شوریده ای بنگارند 

 و در ان باغچه ابادی به جدال پردازند 

پدر !!؟

فرزندان   پسرانم     

من اگر می دانستم که ز ان موهبت و عشق جدال بر می خواست 

هیچ بر هرزه ی ان باغچه ی ابادی داس بی دسته خود را , نمی کوبیدم 

هرزه را اتش سرخی ایست که در هر مزرع

تخم ان افشاند 

باغ را فتنه ای از مور و ملخ انگیزد 

من نمی دانستم فتنه از عشق به پاست 

داس بی دسته ما .....

شاعر:خالقی (عرفان)

  • محمدعلی خالقی

ان زمان صف گاز برای گاز زدن مشکل و وقت گیر بود چرا که پمپ گاز تازه راه اندازی شده بود . و مردم از بنزین استفاده می کردند  بنزین لیتری صد تومان بود  که یهویی افزایش یافت و لیتری هزار تومان شد . اکثرا با این موضوع اشنایی دارند . صف گاز انقدر شلوغ می شد که گاهی به شمارش انها می پرداختیم و بیش از سی و چهل ماشین تا نوبتمان فاصله بود . بر این اساس گاهی جازدن هم باعث دعواهایی می شد برای چندمین بار هر وقت که می خواستم ماشینم را گاز بزنم بدون نوبت به اپراتور دستگاه مراجعه می کردم چرا که از دوستان صمیمی و نزدیکم بود . و حتی دوستانم را بی نوبت به معرفی می پرداختم . روزی صاحب خانه را برای بردن به جایگاه همراهی کردم.تازه از عملم بسیار خوشنود بودم . هنوز به جایگاه نرسیده بودم بیش از سی ماشین در صف انتظار بودند . لحظه ای صاحب خانه در جایگاه توقف نمود او را به قسمت اپراتور معرفی کردم . و او بدون توجه به من به صف انتظار روانه شد . گفتم چرا حاج اقا نمی رین داخل برین بدون نوبت گاز بزنین اپراتور از دوستانم هست مشکلی نیست . 

او در جوابم سکوت کرد و بعدی چندی گفت.حق الناس می دونی چیه ؟جواب این جماعت تو صف را چگونه باید پرداخت . سکوت زبانم را بسته بود و بدنم.خشک شده بود . جرعت حرف زدن نداشتم .و زان پس هر گاه خواستم برای گاز زدن ماشینم به جایگاه بروم سخن مردی بزرگ را تداعی می کردم و صف انتظار را علامت سکوت می دانستم . 

,و حتی چراغ راهنما  , بوغ زدن , سبقت گرفتن و حتی راه رفتن و پیشین گرفتن ,صف نانوایی و.... را حق الناس می دانم

خالقی اسفاد 

  • محمدعلی خالقی

صدایی   سرشار از نا امیدی و اندوه از پشت شیشه ی دفتر منشی می امد . او اقرار می داشت ... تو که از زندگی من خبر نداری  , بابا مشکل دارم   می خوام برم مرخصی  

نمی تونم واستم . 

یکی از دوستانم به نام اکبر فلاح منشی گروهان بود 

گفتم چه شده است اکبر ؟ گفت ,  امروز پسته میگه نمی تونم واستم و منم نیرو ندارم

حالا نمیشه یکاریش کنی ؟حتما مشکل داره , گفت نه نمی تونم تو خودت میدونی که نیرو نداریم . چیکار کنم چاره ای نیست . 

چند روز قبل برای هوا خوری از برجک ها سر می زدم  تعداد پنج عدد برجک به فاصله معیین در حاشیه ی کوه تعبیه  شده بود .برجکی سخت ترین منطقه نگهبانی بود .  ان روز چند  دقیقه ای با هم خلوت کرده بودیم منم دلم گرفته بود . نشستم برایم سیگار روشن کرد و از مشکلاتش می گفت تازه ازدواج کرده بود   دلی پر درد داشت از خانواده  و مشکلاتش می گفت  از زندگی سیر شده بود در طی شش ماه دو دفعه فراری شد و دوباره باز گشت 

و بالاخره اخرین نگهبانی اش را با اسرار منشی گروهان و بالجبار با  تیری که در  گیج گاهش چکانده بود  برای همیشه به این دنیای نامرد خاتمه داد .

. ساعت یازده صبح بود که صدای تفنگ از برجک بالا امد . فرمانده پادگان از موقعیت اگاه شد  و با چند تا سرباز خود را به محل حادثه رساندند . متاسفانه نتوانستم او را ببینم   اشک در چشمانم حلقه زده بود و نتوانستم گریه هامو پنهان کنم رفتم داخل دفتر و حسابی با گریهام خودم را دلداری دادم  چون فقط من از زندگی اش خبر داشتم . 

روز بدی بود و خاطره تلخی که امروز هر موقع برام تجدید یاداوری  می شود  اشک در چشمان حلقه می زند گویا در گردنم دینی مانده که باید بپردازم یا خودم را مقصر می دانم چرا که می توانستم معقولانه مشکلش را حل کنم .

روحش شاد 

خدمت سربازی ابیک قزوین  

 

  • محمدعلی خالقی

و وقتی کوه ها در حرکت در ایند و بر زمین متلاشی گردند , و از اسمان تیکه هایی بزرگ اهن و سنگ فرو ریزند , و اسمان نیلگون  دراید , فرزند از پدر و مادر جدا گردد و دست هیچ کس پناه نخواهد بود 

و هیچ کس نتواند و نداند که چه شده است  

هر کس پی اعمال خود در اید 

و ان روز روز موعود خواهد بود .

 

 

  • محمدعلی خالقی

محله ای از کثرت دزدی ورد زبان بود 

و همگی دزد محله را می شناختند . دزد بیچاره گر چه می دانست از چه کسی باید دزدی کند مرام و معرفتی بر هم محله هایش  هم می داشت و تنها از ماشینی دزدی می کرد که پلاک شهرستان می بود . 

شبی دست رفاقت و دوستی با دزد مانع دزدی شدن شد و مبلقی به رضایت دزد تقدیم حضورش شد 

او بسیار از این حرکت خرسند بود و هر گاه ملاقات حضور بر می خورد لبخندی بر لبانش نقش می بست و دیگر ان محله از هر نوع دزدی بیمه گشت .

گر چه با مشکلاتی که عنوان می کرد حق بجانب بود ولی گاهی راهنمایی می تواند در عمل راه گشا باشد .

گاهی عملی نیک و مثبت انقدر توجیه و قانع کننده است که هیچ تیر و تفنگی نمی تواند کاربردش را داشته باشد . 

خالقی اسفاد 

  • محمدعلی خالقی

روزگاری  سالکی خانه به دوش روزگارش را در دوره گردی می گذراند و از ان شهر به ان شهر سفر می کرد تا لقمه نانی دراورد . 

سرگردانی و اوارگی امانش را بریده بود و گرسنگی و تشنگی سخت او را می ازرد .

در راه به جنگلی بزرگ و سرسبز که رودی روان در ان جاری بود برخورد می کند . در ورودی جنگل به درختی پیر و کهنسال وارد می شود و از درخت تقاضای ماندن در جنگل را دارد تا باقی عمرش را در جنگل بگذراند  او اجازه زندگی در جنگل را می گیرد . و درخت پیر درخواستش را قبول می کند  . او از چوب درختی تبری می سازد و درختان را یکی یکی برای ساختن کلبه ای قطع می کند و از گوشت حیوانات و گیاهان هر روزش را با خوبی و خوشی می گذراند . 

تا این که درختان از دستش می نالند و شکایتش را نزد درخت پیر عنوان می کنند . درخت پیر می گوید چه شده است 

انها می گویند او از چوب ما تبری ساخته و تمامی درختان را نابود می کند و جنگل رو به نابودی ایست  باید کاری بکنیم و جلویش را بگیریم و گر نه همه ما خواهیم مرد 

درخت پیر می گوید . اری از ماست که بر ماست 

تدوین و نگاشت , خالقی 

 

  • محمدعلی خالقی

امروزه قدرت اگاهی بیشتری داریم اما فهم کمتر 

امروزه خانه های مجلل و درامد بیشتر داریم اما استفاده نادرست می کنیم 

امروزه پیشرفت علمی و اقتصادی بیشتری داریم اما اگاهی کمتر 

دیروز عید بزرگ مسلمین عید قربان بود تمام کشتارگاه ها مملو از خیرین و مردم نیک همیشه در صحنه , چندین خیر با علامت و نشان معتبر که گرداننده ی مردانی بزرگ با چهره هایی شاخص و فهیم را از نزدیک تجربه کردم . 

مردانی نیرومند و قوی با میراث بزرگ و منبع درامد بالا که سالهاست پشتیبان این مهم هستند . 

ناگفته نماند شماری برجسته و خود نما هم اکران نمایش داشتند و گر چه به ظاهر برچسب  خیریه  به خود چسبانده اند حتی در عمل هم تظاهری کوته فکر و غیر هضم دارند .

افرادی با اعمالی شاقه توجهشان را به دیگران جلب می کنند و شخصیتشان را نشان می دهند 

حیوان حیوان است و در قیاس با انسان متغییر 

اما انسان را خداوند بر تمام حیوانات متمایز ساخته و از هر نوع میوه و گوشت حیوانات را برای خوردن انسان حلال دانسته  و مورد استفاده قرار داده 

و برتری انسان در حیوان برای هر کسی مشخص است 

ادمها بلند قامت شده اند  ظاهر ها مرتب اما شخصیت ها پست شده است . در بین خیرین شاخص و خوش ظاهر که این مثال را به خود وصله می زد , عملش را عنوان می کنم 

حیوان زبان بسته دستش را چنان می کشید که بدنش بر یک سو و پاهایش بر اسمان می رقصید که اقا میخواهد  گوسفندی را قربانی کند و می خواهد عملی خداپسندانه انجام دهد . اقا این چه کاری ایست 

یا فردی با مدل بالاترین ماشین و چهره ای برجسته و لباس هایی انکات کرده که لاشه گوسفندش را برای  شقه کردن به جلو می اندازد . را دیدم که تعصبم را بر انگیخت . و به مصاحبت و قانعیتش پرداختم 

اگه می خوای کار خیر انجام بدی و خداوند را خوشنود سازی که در همه عمل باید نیکو باشی جا زدنت چیه , پارتی چیه زیر میزی چیه  

مگر می شود سر خداوند را هم شیره مالید در ان دنیا می خواهی چه کنی 

امروز درامد بیشتر , شخصیت مهمتری داریم ولی اصول اخلاقی ضعیف تری , فضای بیرون را فتح کرده ایم ولی فضای درون رانه   , اتم را فتح کرده ایم اما تعصبمان هنوز پابرجاست . 

عیدتان مبارک اعمالتان مورد مقبول حق  پیروز باشید 

 

  • محمدعلی خالقی

هر روز با صدای قوقولوی خروس و جیک جیک گنجشکان بیدار می شدم 

پدر بزرگم تمام حیواناتش را اسم می گذاشت و انها را با اسمشان صدا می کرد . اسم خروسش جعفر بود .پرده ای  گل دوزی شده که عکس چند عدد گل و گلدان  و ایه ای از قران که در بالای ان حلالی گلدوزی شده بود را کنار می زنم پنجره ی دولنگه ی چوبی که از شرق به سمت خورشید باز می شود  زنجیرش را بر میخ کوبیده دیوار اونگ می کنم 

افشانی سرخ رنگ  از طلوع خورشید هر روز از کوههای مشرق (کوه های بمرود )در  اطرافش رنگین می شد . پشت کوه افغانستان امروزی و سرزمین ایران کهن بود  .

پنجره ای دو لنگه  از غرب به سمت قبله  منظره زیبایی از باغستان و خانه همسایه را نمایش می دهد . نمای زیبای شاسکوه و میلاکوه  بر قامت ابادی  نشان قدرت و استواری سایه اش را هر روز بر ده می پوشاند 

 درختان بزرگ انار انجیر گردو و انگور طبیعت دل انگیزی را به رخ می کشد

تعدادی انار اونگی و داسی در شکاف دیوار آویزان است 

صدای جغدی که هر روز بر روی بام بلند با صدای ناهنجار و خاص خودش گردنش را بالا و پایین می اورد . 

از طبقه بالا به طبقه همکف  نزدیک به ده پله گلی و شیب دار که موقع پایین امدن  به تسریع می افزاید .احشام  در طبقه همکف بودند و طبقه بالا نشیمن  بود . 

درب طویله را باز می کنم تعدادی گوسفند و گاوی با صدای نرم و مهربان سعی می کند بیرون گریزد . سطلی را بر می دارم و در ب چوبی یک لنگه باغ را که با صدای خشک قیژ قیژ در یک پاشنه می چرخد باز می کنم  نگاهی به پایین و بالای کوچه می اندازم جوب ابی روان در یک متری درب باغ جاری است . و در کنار درب باغ , حوض ابی است که هر پنج روز از اب قنات  سریز می شود . 

تعدادی زنبور زرد لانه ای در بالای حوض تعبیه کردند و بازیگوشی کودکانه گاهی بر لانه جسارت می کند  . بدنم گویا  به زهر زنبور عادت کرده هر چند گاهی سر و صورتم را می گزیدند . روزی از روزها که زنبور دستم را گزیده بود پدرم دستم را می مکید و مقداری گل بر روی ان می گذاشت گرچه کودکی نامفهوم بودم و این برایم همیشه سوال بود ولی بعد از نیش زدن و چند دقیقه با گلی که بر روی زخمم می گذاشتم  از درد خبری نبود .

ترجیح می دهم سطل را از جوب اب پر کنم . سطل را در جوب می گذارم سبزه های اطراف جوب به حدی زیاد است که اب را در خود گم کرده است صدای جیرجیرک و حرکت حلزونها در میان سبزه ها به چشم می خورد  . سطل اب را در کنار گاو می گذارم . کمتر از دو دقیقه سطل اب پنج لیتری را با ولع تمام سر می کشید و گاهی هنوز پوزش را به علامت تشنگی به ته سطل می مالد . 

ظرفی از جنس جیر لاستیک ، که قسمت وسط ان بریده شده بود را از سطل اب پر می کنم تا بعد از کاه خوردن تشنه نمانند 

پدرم مقدمات دوشیدن گاو را فراهم می کند و من در ان فاصله از درخت انجیری زرد بالا می روم تا در شاخهای ان خود را سواری  دهم و گاهی هم چند تا انجیر رسیده له شده را در دهانم می گذارم . 

همان که در شاخهای انجیر تاب می خورم پیرمردی با فرزندش را در پایین دست می بینم که یونجهای درو شده را در خورجین گذاشته و ان را دو نفره  بالای الاغ می گذارند . مقداری یونجه روی زمین را در بین بار و دو طرف خورجین پهن می کنند 

پیرمردی عصا به دست در سه راهه سنگاجی کنار درخت توتی نشسته و به گذر اب می پردازد . 

صدای گنجشکان و انبوهی از پرندگان به گوش می رسد . گوساله ای بازیگوش در فضای باغ بالا و پایین می پرد و تعدادی مرغ و خروس مشغول تغذیه هستند . صدای مردی سوار بر الاغ از دور دست می اید دیوار باغ به اندازه قد یک انسان از سنگ و گل و خاشاک پوشیده شده است . چند تا زن  بقچه ای از لباس را بر روی سرشان حمل می کنند و در کنار جوب اب به شستن انها می پردازند . دیوار باغ و درختان برای خشک کردن لباسها مناسب ترین مکان برای پهن کردن است  . بادی ملایم لباسها را تکان می دهد و تعدادی از لباس ها را بر روی زمین می اندازد . 

امار جمعیت ده بیش از دویست  خانوار در محیطی که قلعه نامیده می شد در مساحت سه هکتار , خانه هایی دو الی سه طبقه چسبیده به هم و فشرده زندگی می کنند  کثیر انها جهت ادامه ی حیات همین روال را سپری می کنند ,  زندگی ارام , بدون دغدغه و نیرنگ 

انجا زادگاهمان بود وطن اجدادی  سرزمینی که در ان چشم به جهان گشوده ایم  ولی امروز دست بی رحم سرنوشت بر ان تقدیر جدایی افکند و روزگاری نا مروت همه رو در هم پاشید . 

کاش هر دل درد پنهانی نداشت   خالقی اسفاد وطنم 

  • محمدعلی خالقی

 

در مجلسی به اتفاق جمعی از دوستان به مناظره  نشته بودیم که یکی از دوستان قرار بود در همان لحظه وارد شود . جهت خنده و مزاح به دوستان گفتم هم اکنون یکی از دوستانمان به جمعمان خواهد پیوست و همگی او را می شناسید . 

پیشنهادی دارم کمی با هم خنده کنیم . 

چطور است وقتی دوستمان وارد شد به او بگوییم چه شده است تو را . رنگ و روت پریده  مریضی مشکلی داری  

و خواهید دید که خودش را ببازد و به گفتهایمان باور شود . 

وقتی وارد شد هر کداممان حرفی به او گفتیم . یکی می گفت چهره ی  داغونی داری رنگ روت پریده فکر کنم مریض شدی  یک دکتر برو 

او اول که می گفت نه مریض نیستم بعد از چند دقیقه که گفتهایمان بر او مسر نشت . خود را در ایینه نگاهی بیانداخت و گفت راست می گید کمی رنگ و رویم پریده و بی روحم باید دکتر بروم . 

وقتی که خندهایمان را به مزاح دید دوباره زنده شد و روحی تازه گرفت 

انسانها نقش بزرگی در زندگی همدیگر دارند و می توانند هم جنبه مثبت داشته باشند  و هم جنبه منفی 

 اگر بخواهیم مسافرت  برویم بعضی انسانها زندگی و مسافرت ادم را خراب می کنند به هر دلیلی هوا گرم بود ما رفتیم قیمتها گرون بود جاده رو بسته بودن بچه هاتون مریض می شوند و این باعث منصرف کردن ما می شود  و همین طور از جنبه مثبت خیلی ها باعث تشویق و روحیه و نشاط انسانها می شوند که زندگی شیرین و جذاب می شود 

نتیجه ,,, 

زود نباید تصمیم گرفت 

هر حرف و سخنی را جدی نگیریم و زود عمل نباشیم 

بهتر ان است با انسانهای با تجربه و بدون بخل کینه مشورت کنیم 

مشکلات  و زندگی خصوصی خود را با هر کسی در میان نگذاریم . 

تا مطمئن نشده ایم باور نکنیم و زود عمل و زود تصمیم نباشیم 

قبل از این که پشیمان شویم بهتره که مطمئن باشیم 

 

 

  • محمدعلی خالقی

با سلام حضور سروران و بزرگان بازدید کننده ی این رسانه , امیدوارم مطالب مندرج در وب سایت اسفاد وطنم  , مورد علاقه و پسند شما قرار گرفته باشد . هرچند که فعالیت در فضای مجازی و تهیه مطالب کاری سخت و وقت گیر می باشد امیدوارم بتوانم ادامه دهنده این راه باشم .

کلیه مطالب تهیه شده در وب سایت اسفاد وطنم مطالبی برگرفته از واقعیت و اتفاقاتی از  پیشینه حقیر و در  رخداد حال می باشد . و مطالبی از زبان حیوانات و گیاهان  وداستانهایی خیالی , اشعار و  مطالبی با واقعیت اتفاق , اتفاقی که می تواند برای هر شخص در زندگی افتاده باشد و مورد تامل قرار گرفته باشد گاهی در زندگی انسانها اتفاق هایی چه خوب و چه بد انسان را  رهنمود  به خودارایی , خود اندیشی وخوبیت و بدیت انسانها راهنما می کند . که انسان به کارهایی که روزمره انجام می دهد به اشتباهات و خوبیات خود بیاندیشد .  یا اتفاقهایی که در خواب های انسان رخداد است و انسان انها را ارتباط به  اعمال خود می دارد . 

مطالب تهیه شده در سایت اسفاد وطنم مطالبی شیوا و جذاب در رابطه با موضوع واقعیت ی است که رخ داده و هیچ نوع کپی یا نسخه برداری از کتیبه و یا کسی نیست .

این مطالب برای من  جایی تامل الهی ایست

 خداوند اشتباهات و اعمال  بندگانش را به وسیله ی , بندگانش راهنمایی می کند . 

 امیدوارم همان طور که برای من  مهم و مورد اصلاح و تجربه بعضی اعمال واقع شده برای شما هم مهم باشد  و امیدوارم باعث  ذره ای  تامل  و تحرک در بینندگان و علاقه مندان شده باشم . 

دوست دارتان ,,محمد علی خالقی 



  • محمدعلی خالقی

کودکی  جهت شکار از خانه بیرون می زند  او به باغ و بستان می شتابد و پرنده های زیادی را شکار می کند . 

. پرنده ای که در کنار لانه اش  به مراقبت جوجه هایش می پرداخت شکار چی را می بیند که به سمت لانه او  می اید . باخود می اندیشد که چه طور شکارچی را از لانه اش دور سازد . به پرواز می اید و در اسمان به رقص زیبایی می پردازد تا نظر شکارچی را به سویش جلب کند . شکارچی به سمت پرنده نشانه می گیرد و پرنده در لابلای درخت انبوهی حفظ جان می کند . شکارچی دوباره به سمت او نشانه می گیرد و پرنده لنگ لنگان سعی میکند خود را از درخت و لانه دور سازد و این حرکت را بارها بارها تکرار می کند . شکارچی به خیال پرنده زخمی به دنبالش راه می افتد . پرنده وقتی می بیند شکارچی از لانه دور شده است . ارامشی در او مطمءن می شود در اسمان به پرواز می اید و به سمت لانه اش  پرواز می کند

او این خطر پر فراز و نشیب  را متحمل می شود و ساعتها به گمراهی شکارچی می نشیند تا جان جوجه هایش را نجات دهد و حیاتی  دیگر را تجربه می کند شکارچی که از خستگی به تنگ امده بود از شکار او منصرف می شود و از فرط تشنگی و ماندگی  به استراحت می پردازد . 

وقتی پرنده به لانه می رود جوجهایش را می بیند  که به انتظار نشته اند و جیک جیک شادمانی  سر می دهند انها را در پر و بالش می گیرد و از شوق خوشحالی و شادمانی   اشک می ریزد .

……………………………………………………………………………

 

به سلامتی پرنده ی مادر ی که برای رهایی از ترس ساعتها در اسمان می رقصید تا نگه شکارچی را به سویش جلب کند . 

به سلامتی پرنده ای که رقص و پرواز را علامت ممنوع می دانست . 

به سلامتی پرنده ی مادری که برای نجات جان جوجهایش اشک می ریخت . 

به سلامتی تمام مادران دنیا که برای فرزندانشان مشقت و سختی کشیده اند 

 به سلامتی هرچه مادره , مادر حیوان , مادر پرنده , مادر انسان 

به سلامتی رفیق بی کلک مادر 

نگاشت :خالقی 


  • محمدعلی خالقی


جوجه و کبوتری در کنار هم با خوبی و خوشی زندگانی می گذراندند .  اندک غذای باقی مانده صاحبش را می خوردند و در خیر و برکت خانه سهامی ناچیز داشتند . چند روز و ماهها می گذشت هم چنان  جوجه لاغر و نحیف می شد و بر عکس کبوتر چاق و تپل  و صاحبش از این موضوع سخت حزین بود 

بر ان شد تا چاره ای بیاندیشد . 

روزی از روزها که می خواست غذای انها را فراهم اورد از روزنه ای به انها چیره گشت تا به موضوع بپردازد . دید که کبوتر با جوجه بر سر غذا به جدال می پردازد و ان را از خوردن غذا باز می دارد و جوجه بیچاره نمی تواند از خود دفاعی انجام دهد . جوجه بیچاره که خود را ناتوان و ضعیف می بیند به شکایت کبوتر نزد خداوند می نشیند و هر ان گه که اب می نوشد سرش را به نشانه شکر و سپاس بالا می اورد و شکر خداوند می نماید و کبوتر خود خواه را نفرین می نماید  اما کبوتر مغرور و خودخواه روزها و ماه ها  به خوردن و خوابیدن ادامه می دهد  و از یاد خداوند غافل و ناتوان است تا وزنش زیاد می شود و دیگر توان راه رفتن و پرواز کردن را ندارد .

به اتفاق ,  دوستی به دیدنش می اید  همانکه  چشمش به کبوتر چاق و تپل می افتد ان را برای ابگوشتی مناسب و لذیذ می داند و سرش را از تن جدا می کند  

و ان می شود که ...

 هر ان کس که شکر خداوند کند و نعمت خداوند را پاس بدارد مانند جوجه سربلند و پیروز خواهد بود و ان کس که خودخواه و مغرور باشد مانند کبوتر سرش از تنش جدا خواهد شد . 

تدوین و نگاشت :محمد علی خالقی اسفاد 



  • محمدعلی خالقی


( کودکی به پدرش می گوید بابا نگاه کن بادبادکم میره پیش خورشید. )

روزی کودکی بادبادکش را به اسمانها نخ می داد و لذت بازی می برد . انقدر بادبادک بالا رفته بود که از چشم کودک گم شده بود . بادبادک در اوج اسمانها می رقصید و پایین دست و زمین را نگاه می کرد . از لابلای ابرها و بادها گذشت و گذشت تا به خورشید رسید . وقتی خورشید را تک و تنها دید گفت تو اینجا چه می کنی چقدر  زیبا و درخشان هستی , چگونه ان همه روشنایی را از خود منتشرمی کنی که جهان به این بزرگی را منور کرده ای 

با چه برق یا چه نیرویی روشن می شوی 

خورشید در جوابش می گوید تو برای درک من خیلی کوچک هستی و نمی توانی مفهوم روشنایی من را بفهمی  همان طور که بسیاری از مردم روی زمین به من نمی اندیشند و نمی توانند رازم را بفهمند . و واقعیت مرا درک کنند .اما همان قدر که اندکی به روشنایی من تصور کرده ای اگر زمینیان تفکر کنند به راز و قدرت من پی خواهند برد و قدرت جهان هستی را خواهند فهمید و مرا خواهی شناخت 

پس اگر به زمین بازگشتی پیام مرا به زمینیان برسان و بگو که خوشید چنین می گفت , اگر یک روز نباشم  در گمراهی و سیاهی خواهید بود و دیگر هیچ موجود زنده ای بر زمین نخواهد بود و همه خواهند مرد و انروز خواهید فهمید که من کیستم و از کجا امده ام . کودک نخ بادبادکش را جمع می کند تا بادبادکش را پیدا کند .همین که ان را می یابد می پرسد کجا بودی ؟بادبادک می گوید  رفته بودم پیش خورشید 


برگرفته از تفکر فرزندم  :عرفان خالقی 

تدوین و نگارش: محمد علی خالقی 



  • محمدعلی خالقی


روزی معلم دبیرستانمان اقای صالحی امتحان فیزیک گذاشته بود . کلاس درس مون  خیلی شلوغ بود جمعا نزدیک به سی نفر می رسید سال اول دبیرستان ابیزیها , فندختی ها اسفادیها ومیراباد مختلط بودند 

درس فیزیک و شیمی هم یکی از دروس بسیار سخت من بود چرا که با اشکال و فرمول هایی هندسی و دشوار همراه بود . امتحان برقرار شد . تقلب همیشه تو رگ و خونمان بود انقدر که دوست بسیار خوبم اقای اسماعیل عبدی ,,عیدی ,, به لقب اسماعیل تقلب شهرت بود . 

بعد از پایان امتحان اکثرا زیر ده گرفته بودیم 

من همیشه حساب و کتاب نمراتم را می کردم و اگر کم و زیاد بود شکایتم را اعلام می کردم ان روز من حساب کردم و یک هفتادو پنج صدم با احتسابی که کرده بودم   بیشتر می گرفتم یعنی گرفته بودم نه و هفتاد و پنج صدم تازه خوشحال بودم که این نمره رو گرفته بودم .

یکی از دوستان فندختی از امتحان سه گرفته بود . براش حساب کردم یک بیست و پنج صدم اضافه شد . گفت الان می رم به معلم می گم , گفتم داداش بیخیال شو بیست و پنج صدم چه دردی ازت  دوا می کنه  ارزشی نداره رو بزنی  . با چهره ای بسیار جد و اشفته و با لهجه شیرین خودش برداشت گفت : 

بیست و پنج صدم هم غنیمته !!!!!

ما رو باش خوشکم زده بود 

حسابی زدیم زیر خنده و این ضرب المثلی شد که امروزه بارها و بارها در جاهایی استعمال می کنم . 

  • محمدعلی خالقی


میهمان حبیب خداست

میهمان نقش مهمی در رزق وروزی انسان  دارد 

در تنگناترین شرایط میهمان به برکت خانه می افزاید

...............................................   


مادری از دیار کهن که بر باورهای خویش اعتقاداتی این چنین بیان می دارد .

هنوز اهن چکشی اونگ شده روی درب چوبی را نکوبیده بودم که صدای مادر از دور دست می امد 

آمدم  امدم  . مادر , کیستی ؟

منم مادر اشنا , درب را باز کن  چقدر خلوص پاکی و مهربانی مادران قدیمی از چهره هایشان نمایان است  . سلام مادر ,  چهره ای شاد و بشاش انگار ساعتها به انتظار کسی نشته بود . 

تنهایی و انتظار , درد غریبی ایست و چه سخت است است  گاهی فرزندی که با جان ودل بزرگ می شود گوهر دیدار پدر و مادرش را از خودش سلب  می کند 

ویا در این امر کوتاهی می کند و انگه که غم نداشته ی ان را حسرت می خورد  که دیر می شود .

  بفرما بفرما بنشینید . هنوز ننشسته کتریش را به علامت ابراز علاقه و محبت بر روی چراغ نفتی اش  اتیش می کند . چه خبر مادر؟

دوستی همراهم بود ان را به مادر معرفی می کنم . مادر ,  خیلی خوش امدی میهمان حبیب خداست .خیلی خوشحال شدم . خوش امدی  

خوب  چه میکنی .هیچی امروز استکان چایی از دستم بر زمین افتاد و شکست به حاجی گفتم خیر است . امروز حتما میهمان داریم و این شد که شما امدی  میهمان رزق و روزی انسان را زیاد می کند میهمان به برکت خانه می افزاید . میهمان حبیب خداست.

همیشه عاشق این خلوص نیت و پاکی این مادران گل  هستم و ساعتها به  درد دل انها می نشینم چرا که عاشق انها هستم . 

وقتی دوستم زندگی ساده و بی الایش انها را  می بیند مقداری پول را به نشانه بروز محبت در زیر فرش می گذارد و گفت ناقابل است مادر جان  ان را از من بپذیرید . تشکر فرزندم  و این اتفاق بارها و بارها برایم تجربی پخته است که در تنگنا ترین شرایط میهمان می تواند نقش مهمی در  رزق و روزی انسان و برکت خانه داشته باشد . 

و چقدر با قیاس دنیای  حال متغییر 

چرا که پلاس کهنه اندیشه را دور باید انداخت فکرها را باید شست .

 افتخارمان  ان است که  گاهی همشهری خویش را در شهری قریب داشته باشیم اما جایی بس تاسف واندوه باعث شرم ساری ایست . تا می بیند  ماشین پشت سریش اشناست چنان گاز ماشین را می کوبد گویا گسی گازش گرفته , چرا باید این چنین باشد نمی دانم 

تدوین.و نگاشت :خالقی اسفاد 

  • محمدعلی خالقی

هوایی نه چندان سرد  دلچسب و زیبا بعد از یک برف و بوران شدید و افتابی ملایم همراه بود که به ذوب شدن برف ها ی نشته شده  می پرداخت . انقدر برف بر دامنه و نوک کوهها نشسته بود و سفیدیش چشم انسان  را می زد که دل هر تپنده ای رو به بیرون از خانه و گشت و گذار  می کشاند.  کبوترهای چاهی به زیر سقف سالن خواب گاه پناه اورده بودند و  منتظر باقیمانده غذای اشپزخانه که هر روز در سطل اشغال کنار پادگان می ریختند به سو  نشسته بودند  ازدحام و خپلی انها به حدی بود که هیچ ترسی از انسان نداشتند . انقدر  که غذای پادگان به انها ساخته بود زیر پوستشان اب جمع شده بود و تپلی انها چشم هر شکارچی رو به چشمک می اورد . 

خدا از تقصیراتم بگذره من هم نه اینکه دستم به کمان همان پلخمو ,,بد نبود , اشفته بازارشان بد جوری کلافه ام کرده بود هر چند که شکار را من از ماهها قبل شروع کرده بودم و گاه گاهی شکمی از عزا در می اوردم .

ولی ان روز .......

 کمان را به سوی کفتری چاهی نشان کرده بودم تا  خواستم پرتاب کنم صدایی از پشت اسایشگاه به گوش رسید و بدو بدو قدم هایش  کبوتر خوش شانس را به پرواز و حیاتی دوباره در اورد . چه شانسی هر موقع کمان را نشان می کردم غیر ممکن بود کبوتری از دستم قسر در بره .

چه شده است رفیق ؟ بیا انظامات ملاقاتی داری 

سربازی که جانشین خودم بعد از پایان خدمت تعیین کرده بودم خوش حالی اش  را گاهی این چنین ابراز می نمود . باشه  حالا بگو کی هست ؟نمی دانم ! 

باشه برویم ببینیم کی تو این سرما اومده ملاقاتی 

ساعت اداری تمام شده بود نزدیک ساعت پنج بعداظهر بود وضعیت پوششم زیاد مناسب نبود و بند پوتینم بر روی زمین ,,کشال ,,کشیده می شد . داشتم می رفتم که یکی دیگه از بچه ها گفت بابات انتظامات منتطرته 

یه احساس عجیبی داشتم انقدر خوشحال بودم که از کفترهایی که شکار کرده بودم و تیر کمانم فراموش کرده بودم . با همان وضعیت خود را به انتظامات رساندم . ارشد انتظامات اومد جلو گفت برو که بابات اومده ملاقاتیت .  دمت گرم من دوسال اینجا خدمت کردم هیچ پدری را در ملاقات فرزندش ندیدم  حتما خیلی دوستت داره که این همه راه اومده به ملاقاتت 

دو عدد کنسرو ماهی در دستانش بود و گفت این ها رو هم بابات بهمون داده گفتم نوش جانتون بوخورید . 

وقتی نزدیک شدم اشک در چشمانم حلقه زد ولی خودم را نگه داشتم پدرم را بغل کردم . گفتم اینجا چه می کنید ؟ پدرم خنده ای کرد و گفت اینها چیه دستت مثل اینکه خیلی خوش می گذره خنده ام گرفت و گفتم چیکار کنم  بیکاریه . کیفش را باز کرد و چهار عدد کنسرو دوعدد کنسرو ماهی و دوعدد لوبیا را برایم در پلاستیکی گذاشت . گفتم نمی خوام بابا جون 

اینقدر که کنسرو ماهی خوردم حالم بد می شه اخه بچهای اشپزخانه ارادت خاصی بهمون دارن و برامون میارن خودت بوخور گفت نمی خوام اشکال نداره اگه نخواستی می دی به کسی 

ازش تشکر کردم و وقتی خداحافظی کردم بغض عجیب گلویم را می فشرد به خودم یه نگاه کردم دیدم واقعا خنده دار شدم یک دستم دوعدد کفتر چاهی و یک دستم پلخمو وضعیتم که ناقص و پوتین هام هم شل و ول

 احساس کردم پدرم از من خوشحال و خاطر جمع شد . چون با وضعیتی که در انتظامات و بچه های انتظامات داشتم فهمید که جام خوبه و بهم خوش می گذره  . اخه هر کی میومد انتظامات برای ورود و خروج باید به صف می ایستاد و بازرسی می شد .

پدرم خاطرات سربازی اش را گاهی برایم تعریف می کرد و خیلی خدمت سربازی اش را دوست می داشت . که اگه عمری باقی بود قسمتی از خدمتش را به نگارش در می اورم .

هر  چند که از نگهبانی و خورد و خوراک در امان بودم اما روزهایی تکراری و غربت ودوری پدر و مادر و فراق  وطن بد جوری عذابم می داد .

ان روز تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم  دیدار پدرم بود که غیر منتظره بود .

 برگشتم به اشپزخانه و جاتون خالی با بچه های اشپزخانه و بچه های دفتر منشی کنسروها رو با تعدادی کفتر پختیم و حسابی حال کردیم خیلی خوش گذشت . جاتون خالی 

دفتر منشی  اسفند ۱۳۸۴

  • محمدعلی خالقی

علاقه زیادی بهش داشتم بخصوص که با طعم های متفاوتی همراه بود گاهی  سرد گاهی ترش گاهی شیرین  در هر صورت خیلی برایم خوشمزه بود .

همیشه داخل کنسول ماشینم چند تایی ذخیره داشتم فصل زمستان معمولا بیشتر می چسبید و حس خوبی داشت چرا که دقیقه ها طول می کشید تا تموم بشه 

معمولا هفته ای یکی دوبار با دوستان برنامه بیرون داشتیم  استخر پارک و یا دو میدانی پارک ملت 

بعد از یه خستگی سرسخت شنا یا دو میدانی خیلی حال می داد روزی طبق روال همیشه گی که در حال خوردن ابنبات چوبی بودم تحت تمسخر و ممانعت دوستانم قرار گرفتم .  انها می گفتن این چیه که تو می خوری مال بچه هاست  گفتم هیچ تا حالا شما خورده اید  ؟گفتند نه  گفتم  پس حق دخالت ندارید . رفتم چند تایی از تو ماشین اوردم و بهشون گفتم برای اولین بار و اخرین بار اگه اشکالی نداره بخورید . انها شروع کردن به خوردن ولی از چشاشون می خوندم که غرورشان حاظر نیست طعم خوشش را  قبول کند. و همین طور هم شد انها هیچ نگفتند من هم به خوردنم ادامه دادم و موضوع را عوض کردم . 

چند روزی نگذشته بود که پارک ملت با دوستان قرار داشتم  من از همه دیر تر رسیده بودم . شکلاتی با طعم نعنا  از داخل ماشین برداشتم و درب  ماشین را قفل کردم طبق معمول کنار دکه ی روزنامه فروشی قرار داشتیم  در حالی که داشتم شکلاتم را مک می زدم بچه ها را از پشت دکه می دیدم همین که نزدیک شدم دیدم انها هم چند شکلات خریده اند و همچنان دارن می خندند و لذت می برند  وقتی رسیدم گفتم این چیه دهنتون  همگی نگاهی به هم کردیم و حسابی زدیم زیر خنده  . گفتند فکر نمی کردیم اینقدر خوشمزه  باشد  دمت گرم . 

برگی از خاطراتم 


  • محمدعلی خالقی

به حرف کسی گوش نمی دادم 

همیشه دوست داشتم تنها باشم 

در خلوت به سر می بردم  برایم ارامش بخش بود 

روزگار به سختی می گذشت 

تمامی بچه ها از دستم ناراحت بودند 

چون دوست داشتم تنها باشم و در دنیای خودم سیر می کردم 

صدای ارام و دلنشین مرا خرسند می داشت 

و مرا از تنهایی و غم و اندوه بیرون می اورد 

من بودم و او تنهای تنها 

موقع دلتنگی ها مو برام غصه دریا رو می گفت و مرحمی بود بر زخمهای  کهنه ام 

ولی اکنون نیست و خیلی ناراحتم چون شکست 

واکمن خوبی بود 

۵/۱/۸۴ دفتر منشی کادر ، اب یک قزوین 

خالقی اسفاد     برگی از دفتر خاطراتم 

  • محمدعلی خالقی

آفتابی گرم بر فرق سرم شعله می زد و عرق از صورتم چیکه 

مبارک بود رمضان ، فصل بود بهار ، بهاری که آفتابش امان نمی داد 

 الاغی را دیدم در قل روز ، که در خشک جایی اوسار شده بود . 

و گرسنگی و تشنگی از چهره اش هویدا بود .

 انسان را روزه تو را چه سلب ، انسان را عقل تو را چه فهم 

اینجا جایگاه تو نیست تو باید در علف زارت باشی ، آنقدر که سم بر زمین زده بود زیر پایش خالی شده بود . مگس های وحشی پاهایش را خورده بودند آن گونه که پوست بدنش سیاه شده بود و موهای پایش ریخته بود . اشک از چشمهایش ریزان بود و گوش هایش افتاده

پایین تر در سایه درختی مردی را دیدم که آرمیده بود و از خنکای سایه لذت می برد  خود را به مرد رساندم و اندکی به مصاحبت  ان پرداختم .

سلام خسته نباشید آن الاغ مال شماست ! مرد . بله ان را خریداری کردم تا بفروشم و مقداری سود جویم . همین روزها صاحبش خواهد برد . ان را فروخته ای ؟ بله فروخته ام 

از کنارش می گذشتم که ان را پژمرده حال و گرسنه دیدم و افتابی گرم ان را آزرده می داشت و مگسها پاهایش را خورده بودند . اگر نظری به حالش برداری بهتر است . می توانی مقداری روغن بیاوری تا من پاهایش را از گزند مگس ها بپوشانم . بالجبار مرد مقداری روغن آورد و من پاهایش را با روغن چرب کردم 

نزدیک اذان ظهر بود و صدای بلند گوی مسجد بلند شد . مرد اقرار داشت که نزدیک اذان است و باید نماز بخواند . گفتم حتما روزه ای ؟گفت من تا حالا یک روز از روزه ام را نخورده ام.     قبول باشد  

در حالی که داشتم مگس ها را از پاهایش دور می کردم گفتم بهتر نیست این حیوان زبون  بسته را به سایه ای برده و مقداری اب و علف بدهی شاید از حساب خدا پراخت شود و از وقت نماز و روزه واجب تر باشد . انشاالله که سودش را هم خداوند چند برابر برایت بپردازد . 

مرد را دیدم اندکی در فکر فرو رفت ودر خود نهفته شد . بغض در جوابش طغیان نمود . و جوابی نداشت جز سکوتی سرشار از ....

کاش ما روزه داران می فهمیدیم  روزه گرفتم به نخوردن نیست بلکه به فهم ، درک ، و اندیشیدن است . کاش هیچ تفاوتی در انسان و حیوان نبود و آنچه برای خود می پسندیم برای حیوانات و مخلوقات بپسندیم . 

کاش می فهمیم  همان اندازه که هر انسان در توان و بازویش دارد همان توقع را از هر حیوان باید داشته باشیم . یادمه قدیما بخاطر عدم تکرار مجدد آنقدر حیوان زبون بسته را بار می زدند و حیوان شل و کور با هزاران ضرب و شتم بالجبار بارش را باید حمل می کرد . 

خالقی اسفاد             رمضان ۱۳۹۸

  • محمدعلی خالقی


بهار امسال شاهد پدیده ای شگفت انگیز بود که تکرار نداشت 

اینقدر که حضور پروانه ها در کشورمان بر زمین و زمان ریخته گویا امسال باید سال پروانه نام گذاری می شد

شاید این پدیده نوعی خوشایندی ایست و یا پیام اود نشاط و شادی  ایست

که جای بسی نشاط هم هست چرا که بهار امسال بی سابقه بوده و این خود برای همه نعمت بزرگی است   

وقتی پا به دشت و صحرا می گذاریم  صدای بلبلان و رقص پروانه ها حس و حالی شوق انگیز ؛ گذشته ی اندوه همان را می شورد  و غبار گذشته چندین ساله را پرده می زند.

حضور سارگ ها و پرستوها امسال در  اسفاد بی سابقه بود  که غیابشان به چندین سالها می کشد .

صدای مرغ حق سکوت زیبای اسفاد را شب تا به صبح در آهنگ و  نشان از مناجات شبانه است و چقدر زیباست لذت اوازش که دل هر رهگذری را به لرزه می آورد 

ما نمی دانیم بدنبال چه می گردیم .

این قدر در خویش غرق شده ام که دنیایمان را فراموش کرده ایم 

دامن طبیعت همه چیز را روشن می کند 

لذت ببریم چرا که دنیا زیباست چرا که تمام وسایل کامروائی آنجاست 





  • ۱ نظر
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۲۹
  • محمدعلی خالقی

افسانه من

تازه چشمهایم به خواب رفته بود . هوا خیلی گرم ومقارن ساعت ۲:۲۰ دقیقه بعداظهراردیبهشت ماه ۱۳۷۶بود . صدایی ارام و کودکانه در گوشم میس کال میزد .دایی دایی فکر میکردم خواب میبینم تا اینکه دستهایی نرم ولطیف به ارامی چادری که روی خودم پهن کرده بودم رو کنار زد ولبخندی عاشقانه نگاهم. را به خود به گیرا کشاند.

دایی دایی دایی 

با اینکه خستگی تموم وجودم را گرفته بود گفتن جان دایی چی میگی 

دایی یه گنجشک تو خونه مون لونه کرده میای برام بگیری 

باشه دایی فردا میام 

اخ جون و خوشحالی از وجودش موج میزد ورفت 

شب قبل با رویای کودکانه خود با هم نقاشی می کشیدیم نقاشیهای خوب وقشنگ یک اسمون پر ستاره با یک درخت سیب وابرهایی با ماه  قشنگ

بدوبدو  و صدای خنده هاش از من دور تر ودورتر میشد . من دوباره به خواب رفتم . فردای ان روز یعنی 20/2/76 نزدیک ظهر من تازه از مدرسه اومده بودم خسته ومانده مادر داشت مقدمات نهار را فراهم میکرد نهار ماکارانی بود بعداز خوردن نهار نزدیک ساعت ۱۲:۲۷ دقیقه بود که صدایی در گوش همچون صدای صاعقه یا رعد وبرق طنین افکند وزمین شروع به لرزیدن کرد به سرعت به همراه مادر خود را به خیابان رساندیم ونشتیم وچشم بستیم دوالی سه دقیقه نگذشته بود, مهیب گرد وغبار تمام اطراف رو فرا گرفته وصدایی نالها از هر کوچه خیابانی به گوش میرسید. ان روز به سیاهی شب تبدیل شده بود و دیگر هیچ چیز زیبایی خودش را نداشت همه جا تار وسیاه بود وپس لرزها هم چنان ادامه داشت . تا چشم باز کردم  دیگر نه گنجشکی بود و نه دفتر نقاشی ونه ماه درختی ,,,,,

بیست و دومین فاجعه دردناک زلزله 76 را به تمامی کسانی که عزیزانشان را از دست داده اند تسلیت می گوییم .

خالقی اسفاد 

             ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥


خیلی قشنگ به نگارش دراومده .زنده کرد خاطراتی که این افسانه داشت وبرامون درزیر یک سقف ساخت .اما افسانه رو اون زلزله ی افسانه ای باخودش برد اونروز از قاین به اسفاد اومدم وبا اون صحنه وحشتناک اسفاد چند دقیقه ای بیشتر نموندم ودوباره بازگشت به قاین برای پیدا کردن پدرومادرم وخواهرکوچکم وافسانه.توبیمارستان قاین بین اون همه مجروح گشتم وگشتم پدرومادرم وتونستم پیدا کنم اما اثری از خواهرم وافسانه نبود بعد خبردار شدم خواهرم واعزام مشهد کردن وبعد اون لحظه ای که هیچ موقع فراموشم نمیشه .رفتم سردخونه ،وقتی کشوسردخونه روباز کرد فکر کردم خوابه چهره سفیدمثل ماه ،با خنده ای نهیف برصورت ، انگار داشت حرف میزد دوروز قبلش وارد خونه شدم دوید 000سمتم  وگفت عمو ببین پام چی شده .شصت پاش بریده شده بود با یه پارچه سفید مادرش بسته بود بوسش کردم حالا نمیتونستم قبول کنم که او دیگه نمیخواد بلندبشه .آروم خوابیده بود خواب ابدی .....

الله یار حسنی 


  • ۲ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۵۹
  • محمدعلی خالقی

همی می گذشتم ز راهی به خویش            در ان گوی بودش درختی به پیش


شنیدم    که  زاغی درختی    پرید             مهیج  ز ان   شاخه ها    می پرید


مرا بولهوس بر درخت میوه کرد                به چند دانه از  حاصلش خیره کرد


ندانم پس از من چه آید به پیش                که در ان درخت لانه ای بود پیش 


که می خوردم از ان درخت بر هوس           ز ناگه می افتم      از شاخه  پس 


کلاغان بر من       هجوم  آورند                  که همچون عزایی  به دل آورند   


به فکر رفتم از ان درخت افتنم                  مرا مست بودش     ز ره پیشه ام  


پشیمان شدم من ز اندیشه ام                     ندانستم از کرده ام     شیشه ام  


مرا با خدایم که  رحمت ز اوست                کلاغی به لانه که همخوابه دوست  


                             شاعر خالقی اسفاد (عرفان)

  • ۱ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۳
  • محمدعلی خالقی

در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشه ‌چینی وجود داشت. آنها که دست شان تنگ بود و خرمن و مزرعه ای نداشتند، پشت سر دِروگر ها راه میرفتند و خوشه های جامانده را از زمین بر میداشتند و گاها صاحب مزرعه به دروگران دستور میداد که شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاید. حافظ نیز در شعرى چنین میفرماید : 

ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چینی


دستفروشان «خوشه چین» های روزگار ما هستند، آنهایى که در این هوای سرد چشم دارند به اینکه از جیب ما «اسکناسی» بیرون بیاید و چیزی از بساط مختصرشان بخریم. گاهی لازم است شلخته درو کنیم و شلخته خرج کنیم ... 


  • ۲ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۵:۳۳
  • محمدعلی خالقی

صدای قار و قار کلاغی نظرم را به سویش جلب کرد 

درخت آلوچه ، لانه ی کلاغ را در شاخهای پر بار و برش پنهان کرده بود

 کلاغ با رعب و وحشت به این طرف و ان طرف می پرید

صدای قار و قار کلاغ ، کلاغهای دیگر را هم به آنجا کشاند 

از درخت بالا رفتم لانه ای در لابلای شاخهای انبوهی از خار وخاشاک و گل تعبیه شده بود تعداد شش عدد تخم خال خالی رنگی و قشنگ خود نمایی می کرد خواستم تخمها را بردارم که یهو زیر پایم خالی شد و شاخه ای بزرگ شکست 

اومدم پایین از یه طرف شاخه ی شکسته و طرف دیگر حس وحال کلاغهای نگران مرا آزرده خاطر داشت . شاخه ی شکسته را برداشتم و خود را با خوردن چند گورجه سبز مشغول کردم و کم کم از لانه دور شدم صدای کلاغ ها آرام گرفت 

ولی هنوز وجدانم ناراحت بود 

وقتی با خود اندیشه کردم دیدم ادمها طبیعت را خراب می کنند و همین طور زندگی را ، زندگی کلاغی که به انتظار جوجه هایش شب را به صبح روی تخم هایش می خوابد تا از آنها مواظبت کند آن روز حال خوبی نداشتم فردای آن روز جهت اطمینان خاطر غیر مستقیم نگاهی به لانه کردم و بسیار خوشحال شدم چرا که مادرش  بر روی تخمهایش ارام خوابیده بود 

کاش می فهمیدیم حس سارها و سوسک ها توی تورها و تارها چگونه است 

کاش می فهمیدم حس قورباغه ها در نگاه مارها چگونه است 

کاش می فهمیدیم حس برگهای سبز در خزان و بهترین بهارها چگونه است 

کاش می فهمیدیم حس کلاغ ها در تخریب ما انسانها چگونه است 

و کاش می فهمیدیم حس ما انسانها در این هم شکارها و ویرانها چگونه است 

تدوین ؛:::محمد علی خالقی 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۹
  • محمدعلی خالقی

یادی از درگذشتگان (1)

     درگذشت تأثر انگیز مرحوم حاج محمد رضا آخوندی را به همه همولایتی ها و بخصوص خانواده و بازماندگان داغدارش تسلیت می گویم.ایشان با آنکه بخش عمده ای از زندگی اش را در تهران گذراند، اما خاطره آهنگ خوش اذان گفتنش بر بام اسفاد قدیم فراموش شدنی نیست. از جناب آقای سعید جمالیان که این موضوع را یادآوری کردند، بسیار ممنونم. برای روح آن مرحوم آرزوی مغفرت و رحمت می کنم و برای بازماندگان محترمش از درگاه خداوند آرزوی صبر دارم. اما این موضوع بهانه ای شد برای یادآوری بخشی از خاطرات اسفاد قدیم.


    شاید ریشه نام فامیلی آقایان آخوندی نیز برای شما جالب باشد. در اسفاد قدیم، به مکتبدار ده که به کودکان آموزش قرآن می داد، آخوند می گفتند. خدابیامرز، پدر آقایان آخوندی چنین جایگاهی داشت. من دوره ایشان را درک نکرده ام اما در کودکی بارها نام آخوند میرزا مسیح و آخوند ملاوهاب را از زبان مادربزرگم به نیکی شنیده ام. ایشان برای آنها تقدس ویژه ای قائل بود. آن دو در تربیت قرآن خوانها و احیای فرهنگ قرآنی در اسفاد قدیم نقش مؤثری داشته اند.


    اگر توجه کنیم که در آن دوران مدرسه به سبک امروز وجود نداشته و تنها راه باسواد شدن مردم همین مکتب قرآن بوده است، می توانیم نقش آخوندها را در آموزش عمومی و ترویج فرهنگ دینی بیشتر درک کنیم.




   در دوران کودکی ما نیز ، با آنکه مدرسه ها به سبک جدید وجود داشت، اما مکتب قرآن همچنان پابرجا بود. آخوند ما، مرحوم کبله (کربلایی) خدایار عاجزی بود که من بخش زیادی از موفقیتم را در زندگی، مدیون ایشان و همسرشان هستم. شاید شرح بیشتری از این موضوع برای شما هم جالب باشد:


    در حدود پنج سالگی ام، یک روز دوست همبازیم آقای محمد علی شفیعی، که همسایه دیوار به دیوارمان بود، مرا با خود به محل مکتبخانه برد. آن روز مکتب تعطیل بود اما با توضیحات ممدعلی، ترس من از مکتب تا حدود زیادی ریخت. تا آنکه در صبح یک روز زمستانی، هنگامی که از خواب بیدار شدم، از پدرم شنیدم که قرار است به مکتب بروم. خوشم نیامد. یواشکی از خانه بیرون رفتم به منزل عمویم (خدابیامرز خواجه اسحاق) پناه بردم و در زیر کرسی پنهان شدم. اما دقایقی بعد پیدایم کردند و پس از کمی مقاومت، راضی شدم که به مکتب بروم. خانه آخوند در باغستان بود و با قلعه فاصله ای نسبتاٌ طولانی داشت.


    اولین برخورد آخوند با من بسیار صمیمانه بود. ایشان مراسم معارفه را با یک دعا شروع کرد و سپس با چند تعارف شیرین، دلهره ام را از بین برد. پیش از آن، حمد و سوره و نماز را از پدر بزرگم (خدابیامرز خواجه حیدر) و بی بی یاد گرفته بودم. دیدن بعضی از افراد آشنا در بین شاگردان مکتب، بخصوص همسایه ام محمد علی فردوسی، که چندسالی از من بزرگتر و بسیار مهربان بود، به من روحیه ای مضاعف داد و اولین روز مکتب را به خوبی شروع کردم .


   اما روزهای بعد همه چیز عادی شد و بخصوص از وقتی که آقای فردوسی که دوره اش را تمام کرده بود، دیگر نیامد، مکتب برای من وضعیتی غریبانه به خود گرفت. علاقه چندانی به یاد گرفتن نداشتم. با بچه های همسن و سالم نمی توانستم رفیق شوم و مسیر رفت و برگشت به خانه برای من بسیار دلهره آور بود.


   برنامه درسی مکتب با مدرسه های امروزی به کلی متفاوت بود. در هر وقت از سال می توانستی وارد مکتب شوی و دوره آموزشی به طور انفرادی، را از اول شروع کنی. برنامه درسی هرکس از دیگری جدا بود و هرکس متناسب با استعداد و تلاش خود پیش می رفت. درس با تمرین حروف الفبا و حروف ابجد آغاز می شد. قواعد اعراب را که یاد می گرفتی، می توانستی جزء سی ام را از آخر (سوره های کوچک) شروع کنی. هر درس را که خوب از بر می شدی، اجازه می یافتی که درس بعدی را بخوانی. سوره «عم»، آخرین سوره سی پاره (جزء سی ام) به منزله امتحان نهایی در یک مرحله بود که با اتمام آن، اجازه ورود به درس قرآن داده می شد.


   از درسهای آن روزها فقط دو خاطره به یاد دارم  که هرکدام می توانست بر زندگیم تأثیری نامطلوب بگذارد. نخست از سوره «الطارق». آخوند از من خواسته بود که این سوره را شب در منزل مرور کنم و من نخوانده بودم. هنگامی که در پاسخ آخوند که از من پرسید؛ دیشب این سوره را خوانده ای،  با سادگی و صراحت گفتم نه، ایشان سیلی محکمی به صورتم زد. این سیلی از نظر من پاسخ راستگویی ام بود و مرا به شدت آزرده خاطر کرد.


    خاطره بعدی مربوط به سوره «عبس» است. در نبود آخوند، مبصر کلاس مسئولیت اداره مکتب را بر عهده گرفته بود. در مقابل مبصر ترس و دلهره کمتری داشتم. به همین دلیل از او خواستم که درس عبس را از من امتحان بگیرد. تنها دو اشتباه داشتم که وقتی یاد گرفتم، به من اجازه داد سوره بعدی که «والنازعات» بود، شروع کنم. شروع درس والنازعات برای من بسیار هیجان آور بود زیرا که تنها یک درس به پایان «سی پاره» مانده بود و در واقع به امتحان نهایی می رسیدم.


   آخوند که آمد، با خوشحالی نزدش رفتم و گفتم که سوره عبس را در حضور مبصر خوانده ام و او به من اجازه داده که والنازعات را شروع کنم. آخوند گفت دوباره بخوان . چشمانم سیاهی رفت. دلهره تمام وجودم را گرفت. بی اختیار گفتم : حالا که فراموش کرده ام ... همه بچه ها خندیدند و آخوند با سیلی محکمی پاسخم را داد. حسابی توی ذوقم خورده بود. دوباره از درس بیزار شدم...


   بالاخره مدتی گذشت. سیپاره به انتها رسید و قرآن را آغاز کردم. هنوز دو صفحه بیشتر از قرآن نخوانده بودم که اتفاق دیگری افتاد و مسیر زندگیم را تغییر داد. امروز حدود 35 سال از آن روز می گذرد و من تأثیر آن روز را در همه موفقیت هایم حس کرده ام.


   در هوای معتدل بهار، کلاس در فضای باغ تشکیل می شد. بچه ها در سایه درخت ها نشسته بودند و هرکس جداگانه درس را زمزمه می کرد. آخوند برای انجام کاری بیرون رفته بود و اداره مکتب را به همسرش سپرده بود. اسماعیل ملکی (دوست صمیمی و قدیمی ام که اکنون دبیر آموزش و پرورش هستند)، مبصر ما بود. همسر آخوند از ما خواست که هر سئوالی داریم از مبصر بپرسیم.


   من احساس کردم که در غیاب آخوند درس را بهتر می فهمم. دو صفحه اول قرآن را خواندم و تنها دو کلمه را از مبصر پرسیدم. بقیه را به نظر خودم درست خوانده بودم. این موضوع را با خوشحالی به همسر آخوند گفتم و ایشان، بدون اینکه مرا امتحان کند، از بچه ها خواست که همه برایم کف بزنند ...


   هیجان تمام وجودم را گرفته بود. اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بودم. نمی دانم از آن به بعد چه شد اما روزهای بعد را به یاد می آورم که قرآن را با صوت بلند می خواندم و آخوند تحسینم می کرد. گاه اتفاق می افتاد که ایشان در کنار کوچه باغ، رهگذری را نگه دارد و قرآن خواندنم را به او نشان دهد.


   خبر در بین همه آشناها پیچیده بود که فلانی با این سن کم، قرآن را با صوت می خواند. هر روز با پدرم صوت قرآن را تمرین می کردم... دوره قرآن را به سرعت تمام کردم و روزی که وارد مدرسه شدم، پیشاپیش، می توانستم درس ها را به خوبی بخوانم. بچه های سال دوم و سوم دورم جمع می شدند و با تعجب درسها از من می پرسیدند. یادم می آید که از کل کتاب فارسی اول، پیش از آنکه درس را شروع کنیم، تنها چند کلمه را که در آن حروف ویژه فارسی (گ، ژ ، چ ، پ) بود، بلد نبودم...


   این شرح طولانی را از این جهت گفتم که تأثیر یک تشویق بجا را در زندگی خود یادآوری کرده باشم. نمونه چنین تشویق های تأثیرگذاری را در زندگی خود و دیگران بسیار دیده ام.


    بار دیگر به روح همه درگذشتگانی که از آنها نام بردم و من توفیقات خودم را در زندگی مدیون آنها هستم، درود می فرستم و برای آنها که زنده اند، آرزوی سلامت و توفیق و طول عمر دارم.  


+ نوشته شده در پنجم آبان ۱۳۸۶ ساعت توسط مظفر کریمی  

  • محمدعلی خالقی

کینه از اشک چنین می پرسد 

نیست بین غم و شادی ز میان دل تو 

تو برای غم خود گریانی 

یا از این حادثه شوق چنین لبریزی

من از آن آمده ام که میان غم و شوق دل تو فتنه کنم 

اشک در ذائقه ای می گوید 

در میان دل من کینه ی  تو نیست عذاب 

اشک در من شده است مرهم من 

که تو را با چند اشک

 از دلم می شویم 

من فرو می ریزم 

بر تمام دردها ،نیرنگها 

حتی تو 

بنشین و بنگر 

 تا غبار هر درد 

بزدایم و بشورم با اشک 

اشک را هدیه کنیم 

اشک را هدیه کنیم 

شاعر ::::؛خالقی (عرفان)

به امید روزی که هر انسان با هر نیت و دلی که داره قلبامون رو  با عشق ،پاکی یکرنگی به همدیگه هدیه کنیم .

مثل این شعر تمام کینه ها دردها و نیرنگها را با قطره اشکی بر دل بشوریم و دور بریزیم 

نیکوست هر انسان طبق آیین کتاب مقدسش که آن را باور دارد و دوست می دارد و می پرستد گذشته و آینده خود را بنگرد و بیاراید 

حتی آنگه که دیر شده است خداوند رئوف و مهربان است و توبه پذیر هیچ گاه دیر نیست

 بزرگ و عاقل کسی است که در هر اتفاق بد  بتونه خودشو کنترل کنه و صبور باشد توجیه رو بزاریم کنار اگه بخوام یک موضوع کوچیک رو توجیح کنیم بزرگ میشه و اونوقت قادر به کنترلش نیستیم  و دیگه موضوع کوچیک نیست بلکه یک فاجعه است 

لبخند  بهترین هدیه است در برابر اتفاقات بد 

و بزرگترین اتفاقات هدیه ایست از جانب پروردگار  

منتظر هر حادثه یا  ( هدیه )  در زندگی مون باشیم و با لبخند بپذیریم 

اشک شوقی رو به هم هدیه کنیم وبزداییم و بشوریم آن دلی را که به درد و غم خود آغشته است

دوست دارتان

  • محمدعلی خالقی

 

 

عکس فوق خاطراتی از اسفاد کهن  یادآور  بیان ذیل است 

این حوض  در آخرین سالهای دهه هفتاد به انقضای خودش خاتمه داد و دیگر کاربردی مصرفی نداشت هر چند امروز اثارش به یادگار نقش زمین است 

اولین کشت های دیم در بیابان های اسفاد بسیار در شرایط سخت و دشوار بود  توسط چهارپایان کل این مسیر را در رفت اما بودند و کل آن زمینها را با الاق و گاو شخم می زدند  برداشت آنها با دست انجام می شد که ماهها به طول می انجامید 

 در زمان قدیم از خار و خاشاک آغل درست می کردند  

بعد از مدتی چادر روانه شد . وسیله ای ایمن تر و بهتر از آغل و سایه بان بود  که از ورود حشرات و خزندگان یا حیوانات وحشی در امان تر بود 

من یک سفر چهار روزه از کودکی جهت گندم درو به یاد دارم که در خاطرات کودکی ام  این چهار روز گویا یکسال به طول انجامید 

معمولا چند خانواده نزدیک با هم در کشت گندم شراکت داشتند 

پدرم با حاج حسین علی عظیمی و خواجه غلام علی عظیمی و فرزندانشان در کشت شریک بودیم و با هم همکاری می کردنیم   در قدیم همت و پشتکار اقوام و خویشان بیشتر بود و پیشرفت کار هم در تسریع بیشتری صورت می گرفت

 بدون همت دوستان کار پیشرفتی نداشت و خسته کننده بود 

 

این حوض گاهی بعلت بفور برف و باران تا اواخر تابستان اب داشت 

تفکر خوردن آب حوض در این عصر و زمان اصلا قابل فهم نیست 

اما چگونه مردم کهن از این اب استفاده می کردند و هیچ نوع مریضی به سراغشون نمیومد . 

به یاد دارم تو اتوبوس چهل نفر آدم با یک لیوان آب می خوردند و هیچ نمی شد اما امروز با این تشکیلات بهداشتی و ماسک و .. چه عزیزانی رو از دست دادیم 

اطراف این حوض همیشه صدایی از حضور پرندگان و حشرات در شنود بود 

زنبورهای قرمز مجال اب خوردن نمی دادند 

خاطرات کودکی از برگشت این سفر چهار روزه به آبادی برایم گویا افتخار بزرگی بود  آفتابی گرم و سوزان سر و صورت مان را سوزانده بود .

کشت گندم و برداشت آن در ان زمان مشقت های زیادی داشت 

خاطرات اسفاد قدیم همچنان مانگار و زیاد است و کتابها حرف هم از گفتنش کم می آورد 

یادش بخیر 

خالقی اسفاد 

  • محمدعلی خالقی